
بخت، یار بود و چندروزی میشد که پرتوهایی از آفتاب کمجان، به اهالی روستای قصر، رخ نشان میدادند. چیزی تا نوروز نمانده بود و اعضای خانواده هشتنفره امامی برای تکاندن غبار از خانهشان بهخط شده بودند.
فرشهای نشیمن را پسرها به حیاط برده بودند تا بشویند و حالا یکی از دخترها باید روزنامههای باطلهای را که زیرفرشها پهن شده بود، از کف اتاق جمع میکرد. هرچند بیبیزهره، دختر یکی مانده به آخر خانواده، برای این کار داوطلب شده بود، دقایق متمادی بود که کف اتاق، نشسته و فارغ از هیاهوی اطرافش، مشغول خواندن مطالب روزنامههای رنگورو رفته بود؛ صحنهای تکراری که صدای اعتراض مادر و خواهرهایش را بلند کرده بود، «باز تو نشستی به خواندن؟ خسته نمیشوی از مجله و کتاب و روزنامه؟»
او که بعداز ترک تحصیل اجباری، تمام امید، تفریح و شادیاش شده بود خواندن همین کاغذها، سر بالا آورد و از جا برخاست؛ به امید پیداکردن فرصتی دیگر برای تنها ماندن در دنیای مطالعه. دخترک آن روزها و بانوی فلافلفروش امروز محله التیمور، همچنان شیفته این خلوت است و کوتاهترین فرصتهایش را برای غرقشدن در دنیای خواندنیها، غنیمت میداند.
حالا که روبهرویش نشستهایم، تعریف میکند که امروز صبح دلش بیهوا، هوای زیارت آقا را کرده بود. برای همین زودتر از هر روز، بساط ناهار را برای همسر و سه فرزندش آماده کرد و خانهشان را در روستای امرغان به مقصد حرم ترک گفت. او برنامهریزی درست برای کارهای روزانه را در کتابهای موفقیت خوانده است و خوب میداند که چطور هم برای خودش وقت بگذارد و هم به وظایف همسری، مادری و شغلش برسد.
نجوای بانوی کتابخوان محله التیمور با حضرت، مانع حضور بهموقعش در فلافلفروشی نشد و مثل هر روز، ساعت ۱۰صبح خودش را به مغازه رساند تا روزمرههایی رزقآفرین را تکرار کند، مایع فلافل را برای ریختهشدن در قالبها و سرخشدن آماده کند؛ گوجهها، خیارشورها و کلمهای خردشده را در ظرف مخصوصشان بریزد و سلفسرویسها را از انواع ترشی پر کند.
بعداز چندسال فلافلفروشی، حساب کار دستش آمده است که وقتی ساعت از ۱۱ صبح بگذرد، مشتریها یکییکی و چندتا چندتا از راه میرسند و ساندویچهای یک نان و دو نان را سفارش میدهند. بیشتر مشتریها بومیاند و در مغازههای همجوار کار میکنند. برخی هم از دانشآموزان دبیرستان ایمان هستند که روبهروی فلافلفروشی قرار دارد.
آنها در این مدت، بیبیزهره امامی را خوب شناختهاند و بارها او را در مسیر رفت یا برگشت از کتابخانه قائمیه دیدهاند؛ درحالیکه چندین کتابِ باریک و قطور را در آغوش دارد. نه این پیادهروی چنددقیقهای تا کتابخانه برایش تکراری شده است و نه سؤالاتی که کسبه و مشتریها با تحسین و تعجب از او میپرسند: «بیبی باز رفتی کتابخانه؟ راستی راستی همه این کتابها را میخوانی؟ مغزت سوت نمیکشد؟ چه حوصلهای داری به قرآن!»
قدمت این سؤالها برای زهره، تقریبا به اندازه عمر چهلسالهاش است. از وقتی دست چپ و راستش را تشخیص داد و در مدرسه ابتدایی روستای قصر در جاده سیمان ثبت نامش کردند، بارها از او پرسیده شد که «خسته نمیشوی از خواندن؟» و او هر بار با تعجب از شنیدن این سؤالها از خودش پرسید: مگر کار به این جالبی، خستگی دارد!
او زمان را به یکی از تاریکترین روزهای زندگیاش برمیگرداند، درست وقتیکه یازدهساله بود؛ «روستای ما تا کلاس پنجم داشت. مدرسه راهنمایی در شهر بود و رفتوآمد هرروزه برای من که دختر یک خانواده سنتی بودم، شدنی نبود. خیلی گریه کردم و دیر با قضیه ترک تحصیل کنار آمدم. از آن به بعد، تمام عشقم به درسخواندن خلاصه شد در خواندن روزنامهها و مجلههایی که آقاجان از شهر سفارش میداد.»
با خواندن کتاب، آرامش میگیرم، از دغدغههای زندگی رها میشوم
آقاجان، پدر زهره بود؛ پیرمردی بیسواد که با کارگری در یک دامداری، نان سفره خانواده نُهنفرهاش را جور میکرد. او عاشق خبرها و گزارشهای حوادث بود و زهره، خبرخوان پرحوصلهای بود که مطالب را روان و پرهیجان برای بابا میخواند؛ «آقاجان بهترین مشوق من برای مطالعه بود. به ماشینهای حمل شیر و علوفه که به شهر میرفتند، میسپرد برایش روزنامه و مجله بخرند تا من برایش بخوانم. آرامش میگرفت از خواندنم و نمیگذاشت کس دیگری جز من برایش بخواند.»
«رسم است که در دوران عقد، داماد هربار که به دیدن همسرش میرود با هدیهای خوشحالش کند. کادوی من به بیبی در آن روزهای شیرین، کتاب بود و روزنامه. آنقدر خوشحال میشد که انگار طلا و جواهر هدیه گرفته است.»
اینها را محمد کاشفی، همسر بیبی، میگوید. علاقه بانوی کتابخوانش، هرچند به کتابخواندن او منجر نشده است، هیچوقت به شوق همسرش، بیاعتنایی نکرده و مانع بروز آن نشده است؛ «توی این دنیا هرکسی به کاری علاقه دارد. خانم من هم عشقش کتابخواندن است. او با این کار، حس و حالش خوب میشود و آرامش میگیرد. چرا باید او را از این علاقه منع کرد؟»
بیبی حرفهای همسرش را تأیید میکند؛ اینکه با خواندن کتاب، آرامش میگیرد، از دغدغههای زندگی رها میشود و اگر کتابی که میخواند، رمان باشد، غرق در ماجرای زندگی آنها میشود؛ «خودم را میگذارم جای شخصیتها و از خودم میپرسم اگر با فلان شرایط مواجه میشدی، چه کار میکردی؟»
او شیفته کتابهایی است که درس خودسازی میدهد، خواه در قالب اذکار و ادعیه باشد، خواه کتابهای انگیزشی یا رمانهایی که در آن قهرمان قصه، پنجه در پنجه مشکلات بیندازد.
آنطورکه میگوید قصه راهانداختن این فلافلفروشی نیز به نوعی از دل همین قصهها بیرون آمده است.
«همسرم دچار مشکلاتی شده بود و کاری از او برنمیآمد. نداری، آزارم میداد. من درقبال خودم، همسرم و بچههایم وظیفهای داشتم. تصمیم گرفتم قوی باشم. مشورت گرفتم و با کمک یکی از اعضای خانوادهام، این فلافلفروشی را راه انداختم. از ۱۰ صبح تا حوالی نیمهشب، سر کار هستم و با کمک پسر بزرگم، ابوالفضل و گاهی همسرم، اینجا را اداره میکنم.»
هیچکدام از مشغلههای کار بیرون از منزل، بچهداری و خانهداری برای بیبیزهره، مانع کتابخوانی نیست. او میگوید: توی خانه، وقتی برای مطالعه ندارم. بیشتر زمان کتابخواندنم که میشود روزی حدود سهساعت، مربوط به حضورم در فلافلفروشی است. قبل از رسیدن مشتریها کتاب میخوانم. وقتی ساندویچ را میدهم دستشان، دوباره مشغول خواندن میشوم. از نویسندههای زیادی کتاب خواندهام. به نظر من، بین رماننویسها، هیچکس جلال آلاحمد نمیشود.
رؤیای بیبیزهره را درحالی میشنویم که مغازه، رفتهرفته با حضور مشتریها شلوغتر میشود؛ «کاش متصدی یک کتابخانه بودم و روزهایم را لابهلای کتابها میگذراندم. قفسهها را زیرورو میکردم و کتابها را یکی بعد از دیگری تمام میکردم.
رؤیای من، شبیه هیچیک از اطرافیانم نیست، رفتارهایم نیز همینطور. برای همین روزی فقط دهپانزده دقیقه در فضای مجازی سیر میکنم. امیدوارم بتوانم بچههایم را هم کتابخوان بار بیاورم.»
ابوالفضل کاشف؛ متولد ۱۳۸۹
فرق دارد مادرت کتابخوان باشد یا نباشد. از وقتی پای درددل همکلاسیهایم نشسته و از مشکلاتی شنیدهام که آنها در خانه با مادرهایشان دارند، فهمیدهام که رفتار خوب مادرم با من، برادر و خواهر کوچکم، نتیجه همان کتابهایی است که میخواند. دوستانم همهاش مینالند از اینکه درک نمیشوند، از اینکه باید خواستههایشان را چنددفعه و رک بگویند بلکه گوش شنوایی پیدا شود. مادر من اینطور نیست.
او حرفهایم را خوب میفهمد، حتی آنهایی را که سختم است مستقیم به زبان بیاورم. رمان دوست دارد ولی خودش را فقط محدود نمیکند به خواندن داستان. برای همین از همهچیز سردر میآورد.
دوستانم مینالند از اینکه درک نمیشوند، از اینکه باید خواستههایشان را چنددفعه بگویند تا گوش شنوایی پیدا شود
گاهی برایمان داستان تعریف میکند، گاهی به ما مشاوره میدهد، گاهی غذاهای جدید میپزد و من میدانم همه اینها را توی کتابهایی خوانده است که بعضی وقتها مطالعه شان تا نیمهشب طول میکشد. راستش اینکه من مثل خیلی از بچههای فامیل و دوستانم ترک تحصیل نکردم، هم به خاطر مادرم است؛ او از زندگیاش برایم گفته که چقدر دوست داشته مدرسه برود و کتابهای علمی بخواند.
شرایطی که داشته، نگذشته است به علاقهاش برسد و از طرفی، کتاب هم به آن صورت توی دست و بالَش نبوده است. درسهایم خوب است و به کتابخواندن هم علاقه دارم، البته نه به اندازه مادرم؛ بااینحال اگر موضوع کتاب، طنز باشد یا چیزی درباره تاریخ ایران باستان، از خواندنش نمیگذرم.
محمد اصغری؛ مسئول کتابخانه قائمیه
قبول کنید مواجهشدن با این صحنهها، تعجبآور است؛ اینکه یک نفر هر دو هفته یک بار بیاید کتابخانه، با ذوق و شوق یک بغل کتاب امانت بگیرد و دو هفته بعد بیاید آنها را تحویل بدهد و باز با یک بغل کتاب تازه، از کتابخانه برود بیرون و این رفتار، ماهها تکرار شود.
یک روز از خانم امامی که خالق این صحنهها بود، پرسیدم: واقعا همه اینها را میخوانید؟ با لبخند پاسخ داد: چراکه نه! از هر کدامشان که سؤالی دارید، بپرسید. بعد هم شروع کرد درباره موضوع کتابها توضیح دادن.
براساس کلیشههای ذهنی و با این پیشفرض که کتابخوانها، احتمالا تحصیلات بالایی دارند، از تحصیلاتش پرسیدم و وقتی متوجه شدم که تا پایان مقطع ابتدایی خوانده است، از علاقه او به کتاب بیشتر تعجب کردم. این عضو فعال که پیش از این به واسطه عضویت فرزندش، از منابع کتابخانه استفاده میکرد، از تیر پارسال بهصورت رسمی به جمع اعضای کتابخانه قائمیه پیوسته و در این حدود ۹ماه، ۵۳ جلد کتاب امانت گرفته است.
گفتوگوی خانم امامی با دیگر اعضای کتابخانه و بهاشتراکگذاشتن تجربهاش درباره کتابهایی که خوانده، صحنهای است که هر علاقهمندی به حوزه کتاب و کتابخوانی آرزوی دیدنش را دارد.
مریم محمددوست؛ رفیق کتابخوانشده
دوسهسالی میشود که بیبی را میشناسم. مادربزرگ من، همسایه فلافلفروشی اوست. بیبی اگر وقت اضافه داشته باشد، به مادربزرگ من هم سری میزند و همین سرزدنها بهانه آشنایی ما با هم شد. یک بار دیدم که بیبی چند کتاب همراهش است. گفت که از کتابخانه امانت گرفته است.
برای من، اصل کتابخواندن لذت دارد؛ بااینحال خواندن کتاب کاغذی لذتبخشتر است
من هم مثل او کتابخواندن را دوست دارم، اما در روستای کنهبیست که من در آن زندگی میکنم، پیداکردن کتاب در درجه اول و کتاب خوب در درجه دوم، اصلا کار سادهای نیست. از خداخواسته به بیبی گفتم: میشود از این کتابها به من هم امانت بدهی؟ امانت داد و من یکروزه، کتاب چهارصدپانصد صفحهای را تمام کردم. اسمش بود «لالهعباسی» و قصه زندگی دختری را تعریف میکرد که به عشق نامزدش، حسین، تمام خانه را پر از گلهای لالهعباسی کرده بود.
کتاب، من و بیبی را به هم نزدیکتر کرده است. ما تصمیم گرفتهایم بهجای اینکه نوبتی کتابها را بخوانیم، یکی از همین روزها برویم کتابخانه قائمیه تا خودم عضو شوم و بیشتر و بهتر بتوانم کتاب بخوانم و به همین بهانه، به مادربزرگم هم بیشتر سر بزنم.
برای من، اصل کتابخواندن لذت دارد؛ بااینحال خواندن کتاب کاغذی لذتبخشتر است. خوشحالم که بیشتر از همیشه به چیزی که دوستش دارم، نزدیک شدهام و دیگر لازم نیست با تلفن همراهم بهدنبال نسخه مجازی و رایگان کتابها باشم.
* این گزارش یکشنبه ۳۱ فروردینماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۱ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.