کد خبر: ۱۱۷۱۷
۱۸ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۰
درآمدزایی نابینای محله شهیدرجایی با میوه‌آرایی و تزئینات

درآمدزایی نابینای محله شهیدرجایی با میوه‌آرایی و تزئینات

حسین ابراهیم‌زاده که طی یک مسمومیت غذایی، بینایی‌اش را برای همیشه از دست داد، ناامید نشد، پای کسب و کارش ماند و حالا با میوخرجی دو خانواده را می‌دهد.

تصور انجام یک  کار تزییناتی همچون چیدن اتاق عقد و میوه‌آرایی توسط فردی نابینا که نمی‌تواند رنگ‌ها را تشخیص دهد و ابزار‌های کار را ببیند، کمی عجیب به نظر می‌رسد؛ کاری که نیاز به دقت و توجه ویژه دارد؛ باوجود این «حسین ابراهیم‌زاده مقدم» خوب از پس این کار برآمده تا‌جایی‌که با این کار، خرج دوخانواده را می‌دهد.

وقتی نابینای پرانرژی محله با هیجان از دنیای پرزرق‌و‌برق اتاق‌های عقد، تزیینات تولد، میوه‌آرایی شب چله، پلیسه‌کردن چادر و پارچه‌های پیراهنی تازه‌عروس، خرید از مغازه تزیینات مجالس شادی و... حرف می‌زند، بیشتر از آنکه تعجب کنید، دلتان می‌خواهد در اولین فرصت جشنی برپا کرده و خلاقیت حسین را ببینید. هنرمند محله با این شور و شوق کاری، می‌تواند یک‌تنه هرفردی را به طراحی در این رشته علاقه‌مند کند.

علاقه حسین از ده‌سالگی با پا‌گذاشتن به مغازه آقاسید آغاز شده؛ زمانی که هنوز می‌توانسته دنیا و رنگ‌ها را ببیند. ۱۰سال می‌گذرد و او در این مدت، در کار تزیینات پیشرفت می‌کند تا اینکه اتفاقی ناگوار و نادر، سبب می‌شود به‌یک‌باره بینایی‌اش را از دست بدهد؛ اما انگیزه و شوقش برای کار و زندگی را نه. این‌طور می‌شود که حسین، بعد ازآن اتفاق تلخ، تا امروز که در آستانه سی‌سالگی است، استوار و محکم به راهش ادامه داده است.

دیدن این همت و شوق در شرایطی که خیلی از جوانان از بیکاری و نبود کار می‌نالند، بهانه دستمان می‌دهد تا با این بچه‌محل موعود که حالا با‌وجود نابینایی از هر وقت دیگری سرحال‌تر است، بین کار در مغازه لوازم تزیینات عقد، عروسی، تولد و شب‌چله گفت‌و‌گو کنیم و بپرسیم این همه اراده و ذوق زندگی و کار از کجا می‌آید؟

 

چشم امید حسین به زیبایی‌هاست

 

کوتاه از حسین ابراهیم‌زاده مقدم

حسین ابراهیم‌زاده‌مقدم متولد چهارم فروردین سال ۱۳۶۶ در مشهد است. پدر و مادرش از ساکنان قدیمی شهرک شهیدرجایی هستند که فرزندانشان را در همین شهرک بزرگ کرده، به مدرسه فرستاده و عروس و داماد کرده‌اند.

حسین که بین پنج‌خواهر و برادر، فرزند میانی خانواده محسوب می‌شود، در سال‌های تحصیل هیچ‌وقت هوس درس‌خواندن تا مدارج بالا را نداشت. به‌همین‌دلیل تا پا می‌گذارد در کلاس چهارم دبستان و آقاسید، «سید‌بهروز جوان» می‌شود مستأجر تنها مغازه سرخانه، شاگردی‌اش را می‌کند که چم‌و‌خم کار تزیینات مجالس و درست‌کردن ماشین عروس دستش بیاید.

او پنجم دبستان را هم به اصرار خانواده و آقا‌سید می‌خواند، اما از آن پس می‌شود زیردست «جوان» در همه کارها. پس‌از مدتی، بهروز جوان با وارد‌شدن به کار دیگری، مغازه را می‌سپارد به حسین دوازده‌ساله.

او از دوازده‌سالگی، کار تزیینات مجالس را به‌تنهایی دست می‌گیرد و در این مدت حتی چند‌نفر را هم آموزش می‌دهد. کارش با شناخته‌شدن بیشتر در شهرک شهیدرجایی و سایر نقاط شهر، روز‌به‌روز پر‌رونق‌تر می‌شود که ناگهان در روز‌های اوج کار، اتفاقی غیر‌منتظره، کل زندگی‌اش را دگرگون می‌کند.

مسمومیت در راه سفر به شمال، او را از دو چشم برای همیشه نابینا می‌کند. آن‌موقع حسین بیست‌ساله که درگیر دکتر و معالجه بوده، مدت کوتاهی را دست از کار می‌کشد، اما به‌محض اینکه دکتر‌ها جوابش می‌کنند، به‌جای خانه‌نشینی، تصمیمش می‌شود راه‌انداختن دوباره مغازه و رونق‌دادن به آن؛ «با این تصمیم، مادرم گفت: پسرم نگران نباش؛ من هم محکم پشتت هستم.»

 

دوازده‌سالگی مغازه‌دار شدم

باز‌شدن پای حسین مقدم به عنوان کوچک‌ترین طراح شهرک شهید‌رجایی به مجالس عروسی، تولد و شب‌چله برای خودش داستانی دارد؛ داستانی که از اجاره مغازه سرخانه پدری‌اش آغاز می‌شود؛ «کلاس چهارم دبستان بودم که پدرم مغازه را به سید‌بهروز جوان اجاره داد. سید هم مغازه را تبدیل به محلی برای فروش تزیینات مجالس شادی کرد. او از‌طریق این مغازه، هم جنس می‌‎فروخت و هم سفارش تزیینات اتاق عقد، شب‌چلگی و‌... را قبول می‌کرد. ماشین عروس هم درست می‌کرد.

من در همان کودکی با دیدن هرروزه این کارها، عاشق تزیینات و مغازه‎داری شدم و حدود دوسال شاگردی‌اش را کردم. خوب یادم است که در همان دوران، هنگام درست‌کردن ماشین عروس که چسب‎کاری‌اش برعهده من بود، به‌دلیل کوتاهی قدم، مجبور بودم همیشه روی انگشت پا بایستم و سر آینه‎ها چسب بزنم.»

از حرف‌های حسین پیداست که آقا‌سید خیلی زود به او اعتماد می‌کند؛ تاجایی‌که بعد‌از مدت کوتاهی چیدن اتاق‌های عقد، تولد و‌... را برعهده‌اش می‌گذارد. خودش از آن روز‌ها این‌گونه یاد می‎کند؛ «آقا‌سید همان روز‌های اول متوجه استعداد من در این هنر شد. برای همین بعد‌از چند‌جلسه آموزش، تزیین اتاق‎های عقد و تولد را به من سپرد. وقتی برای چیدن اتاق نو عروسی می‎رفتم، اولین کارم جمع کردن پشتی‌ها و روی‌هم‌گذاشتن آن‎ها بود. از‌آنجا‌که با بالارفتن از چهارپایه هم، قدم به سقف نمی‌‎رسید، پشتی‌‎ها را هم روی آن می‌‎گذاشتم و به سقف میخ و چسب می‌‎زدم. تزیین که تمام می‌‎شد، آقا‌سید سری می‎زد تا ایرادی نداشته باشد.»

 

چشم امید حسین به زیبایی‌هاست

 

مسمومیت غذایی نابینایم کرد

حسین در اتفاقی ناگوار و نادر در اوج رونق کاری‌اش نابینا شده است، اتفاقی که نه به ژنتیک مربوط می‌شود، نه زمینه ارثی دارد، نه خطای پزشکی را شامل می‌شود و نه تصادف ‎را. بلکه از یک مسمومیت ساده غذایی در راه مسافرت به شمال آغاز شده است؛ اتفاقی که خودش آن را شیرین‌‎ترین رخداد زندگی‌اش می‌داند! تعریف می‌کند: تیر سال ۸۶ بعد‌از چندسال کار بی‌وقفه به همراه دو برادر و پسرخاله‌ام راهی شمال شدیم. در طول راه، هرچیزی که فکرش را بکنید، خوردیم؛ از تنقلات گرفته تا کنسرو، قورمه سبزی و‌... تا به دریا رسیدیم حال هر چهارنفرمان بد شد. خودمان را به هر زوری بود، به یکی از درمانگاه‌های شهر رساندیم که در آنجا دوبرادرم سرپایی درمان شدند و به من و پسرخاله‌‎ام سرم وصل کردند.

او ادامه ‎می‌‎دهد: بعد‌از چند‌ساعت مرخصمان کردند و هر چهارنفر به چادر کنار دریا برگشتیم، اما هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره حال من و پسرخاله‎ بد و استفراغ‌ها شروع شد. نه راهی برای ماندن داشتیم نه برگشت؛ چون بلیت برگشتمان برای ۹ صبح روز بعد بود؛ به همین دلیل مجبور شدیم یک شب دیگر را نیز کنار دریا بگذرانیم. شبی که هیچ وقت یادم نمی‌‎رود. من و پسرخاله‌ام آن شب تا صبح استفراغ کردیم و وقتی هوا روشن شد، دیگر چشمانمان جایی را نمی‌‎دید؛ با همان نابینایی سوار اتوبوس شدیم و به مشهد برگشتیم.

پدر و مادرم با دیدن چشمانم که دیگر جایی را نمی‌‎دید، من را به بیمارستان خاتم‎الانبیا (ع) رساندند. دکتر بعد‌از معاینه گفت متاسفانه در‌اثر مسمومیت و فشاری که هنگام استفراغ‌های شدید به دهان و بینی و از آنجا به عصب بینایی وارد شده برای همیشه نابینا شده‌ایم.

آن‌طور‌که حسین می‎گوید، پدر و مادرش حرف‌های این دکتر را قبول نکرده و اورا به بیمارستان امام‌‎رضا (ع) منتقل می‎‌‌‌کنند؛ آنجا هم همین پاسخ داده می‌‎شود.

جالب است که حسین با راهنمایی‌های یکی از اقوام به طب سنتی روی می‎آورد و با دارو‌هایی که مصرف می‌‎کند، دوماهی بینایی‌اش را به دست می‌‎آورد، اما بعد‌از مدت کوتاهی به‌دلیل رعایت‌نکردن توصیه‌‎های دکتر طب سنتی، برای بار دوم نابینا می‌‎شود و بعداز گذشت ۹ سال هنوز چشمانش تاریک هستند.

 

نگذاشتم نابینایی زمینم بزند

چیدن سفره عقد، میوه‎آرایی و‌... کار‌هایی هستند که هرکسی هنرش را ندارد، اما فکرش را بکنید حسین با چشمانی نابینا این کار‌ها را با ظرافت تمام که همه انگشت به دهان می‎مانند، انجام می‌‎دهد. حالا این موضوع سوال ما می‎شود که چرا او بعد‌از نابینایی باز هم سراغ این کار رفته؟ حسین این‌گونه جوابمان را می‌‎دهد: روز‌های اول نابینایی به خودم می‌گفتم چشمانم سیاه شده، نورش هم بازمی‌گردد. اما بعد‌از مدتی که بازنگشت و دکتر‌ها هم جوابم کردند، یک‌به‌یک خاطرات تزیین‎هایم یادم آمد. خانه‌هایی که در شهرک، اتاق عقدشان را چیده ‎بودم، سفره‌های شب ‎چله‌ای که پهن کرده‎ بودم و موارد مشابه. اینجا بود که گفتم حسین تو مرد خانه‌‎نشین نیستی و هر اتفاقی حتی ندیدن چشمانت هم نمی‌‎تواند زمینت بزند.

رفتم داخل مغازه و همه ‎چیز را به یاد آوردم و از همان روز فروشندگی را شروع کردم. بعد‌از مدت کوتاهی سفارش‌ها برای چیدن اتاق عقد، میوه‌آرایی، پلیسه‌کردن لباس‌های نوعروس‌ها و‌... آغاز شد. البته در این مدت، مادرم هم کمک می‌‎کرد و سه کارآموز داشتم که هم کمک‌دستم بودند و هم کار یادشان می‌‎دادم.

۹ سال است که حسین تمام خرید‌های مغازه را خودش انجام می‌‎دهد و وسیله قدیمی در مغازه ندارد؛ همه ابزار‌های لازم برای جشن‌ها به‌روز هستند.

آن‌طور‌که خودش می‌گوید نه‌تنها هیچ‌وقت به‌دنبال این نبوده که کارش را کنار بگذارد یا کار دیگری متناسب با وضعیت چشمانش آغاز کند؛ بلکه در فکر گسترده‌کردن کار تزیینات است. او تصمیم دارد در آینده، طبقه همکف محل زندگی‌ا‌ش را به سالن بزرگی از انواع شاخه نبات دست‌ساز خودش و همسرش تبدیل‎ کند. ناگفته نماند در‌کنار این کار‌ها حسین در معرفی تالار‌های مختلف، خوانندگان و نوازندگان عروسی و‌... به تازه‌داماد‌ها و عروس‌ها نیز دستی دارد و این کار را تلفنی انجام می‌دهد.

 

چشم امید حسین به زیبایی‌هاست

 

من حسین، نُه‌ساله هستم!

وقتی پای مصاحبه با حسین نشستیم و از سن و سالش پرسیدیم، در اولین کلام گفت «من حسین نُه‌ساله هستم! ۹‌سالی که خودم را پیدا کردم؛ آن هم با نابینا‌شدن.» با تعجب جویای خودشناسی و رابطه‌اش بعد‌از نابینایی با خدا شدیم و او برایمان توضیح‎ داد: من در ۲۰ سال اول زندگی‌ام اصلا نمی‌‎دانستم خدا چیست و حتی بعد‌از نابینایی هم بند این حرف‌ها نبودم؛ تا اینکه یک روز مادرم خبر پیاده‌رفتن تعداد زیادی از بچه‌های شهرک به کربلا را آورد. نمی‎دانم در آن لحظه چه شد که من گریه کردم؛ منی که نابیناشدن هم اشک به چشمانم نیاورده ‎بود. بعد از آن، هوای کربلا رفتن به سرم زد، نه برای شفا‌گرفتن، برای خود امام حسین(ع). آن‌قدر هوایی شده ‎بودم که از هر روشی می‌‎خواستم خودم را بند گروهی کنم و پیاده تا کربلا بروم. به خواست خدا و خود امام‎حسین (ع) بعد‌از چند ماه با گروه مجتمع بقیه‎ا... (عج) شهرک شهید رجایی راهی کربلا شدم.

قبل‌از رفتن همه می‌گفتند «حسین تو چطور می‎توانی این مسیر طولانی را با پای پیاده و چشمانی که نمی‎بیند، طی کنی. با خودت لج‌بازی نکن و قید سفر را بزن»، اما من محکم ایستادم که «می‌‎توانم و خدا کمکم می‌کند.» همین‎طور هم شد. از خود شهرک شهید‌رجایی تا حرم امام ‎حسین (ع) پیاده رفتم بدون اینکه خدای‌ناکرده مریض شوم یا سربار کسی باشم.

او اضافه می‌‎کند: از همان زمان خدا بذر ایمان و محبت اهل بیت (ع) را در دلم کاشت و فهمیدم خدا یعنی چه. خدا را شکر محرم امسال هم برای چهارمین‌بار پیاده به حرم امام حسین (ع) مشرف شدم.

 

«نه» به عصای سفید و خط بریل

باورش برای ما هم سخت است که حسین را بدون عصای سفید تصور کنیم؛ کسی که حتی یک کلمه از خط بریل   یاد ندارد. او معتقد است بدون این‎ها هم یک نابینا اگر به خودش ایمان داشته باشد، می‎تواند توانمند باشد.

او تعریف می‎کند: طی ۹‌سال هیچ‌وقت عصای سفید به دست نگرفتم و همیشه راهم را پیدا کردم و، چون نیازی نداشتم، دنبال یادگرفتن خط بریل نرفتم.

جالب است بدانید حسین با همین وضعیت، تمام خرید‌های مغازه را خودش انجام می‎دهد و به‌محض به‌بازار‌آمدن جنس جدید، آن کالا را از هرجا باشد، برای عرضه به مشتری تهیه می‎کند. او به‌عنوان فروشنده هم هر روز ساعت‎هایی را در مغازه می‌گذراند.

وقتی از تجربه فروشندگی با چشم نابینا از او سوال می‌‎کنیم، می‌گوید: من از همان ابتدای نابینایی، دکور مغازه را براساس تصورات ذهنی خودم چیدم و طبقه‌بندی کردم؛ برای مثال در سمت راست میزم روبان‌های رنگارنگ با عرض‎‌های مختلف به‌صورت دسته‌‎بندی‌شده قرار دارند. وقتی کسی روبان می‌‎خواهد سرم را برمی‌گردانم، رنگ مد‌نظرش را از بین روبان‎ها برمی‌دارم و جلوی میز متر می‎کنم؛ به همین راحتی! به همین دلیل است که بسیاری از مشتری‎ها متوجه نابینایی من نمی‎شوند مگر اینکه خودم بگویم.

 

همسرم باید چشم‌های مهربانی داشته باشد

وقتی از آقای مقدم می‌‎پرسم که دلش برای چهره چه کسی تنگ شده و کنجکاو است چهره چه ‎کسی را ببیند، در یک جمله می‎گوید: دلم برای چهره‌‎ای تنگ نشده.

او می‌گوید: من یک‎بار دنیا را با چشمانم دیده‌‎ام و الان در نابینایی همه تصویر‌ها در ذهنم هستند. از چهره پدر و مادرم گرفته تا خواهر، برادر، همسایه‌ها، دوستان و همسرم که سه‌سالی از ازدواجمان می‌‎گذرد. البته دوست دارم چهره‌شان را ببینم، اما احساس دلتنگی نمی‌‎کنم.

او بار‌ها در طول مصاحبه از همسرش می‎گوید و اینکه چقدر از داشتن «فرشته» در زندگی‌اش راضی است؛ «فرشته، همسری نمونه و همه ‎چیز‌تمام است. همیشه پشتیبان من است و آنچنان به توانایی‌‎های من در زندگی و کار ایمان دارد که هیچ‌وقت نمی‎توانم کم‌کاری کنم.»

حسین بین سخنانش به نسبت فامیلی‌اش با فرشته اشاره می‌کند و می‎گوید: فرشته را از قبل می‎شناختم و تصویری ذهنی از چهره او دارم. حس می‎کنم او چشم‎های مهربانی داشته ‎باشد.»

ناگفته نماند حسین با‌وجود نابینایی در خانه، کمک‌دست همسرش است و به خنده می‌گوید: فرشته حتی به من دستور می‎دهد!

 

یکی از پرستاران آمد و گفت: آقای مقدم تو اصلا می‌دانی کور‌شدن یعنی چه! تو دیگر نمی‎توانی چیزی ببینی و باز شادی می‎کنی؟ گفتم: برای نابیناشدنم نمی‎توانم کاری کنم، اما برای دلم می‎توانم شاد باشم.

 

 

 

 

با یک کیسه ماکارونی نماز یاد گرفتم!

پای خاطره که به میان می‎آید، حسین باز هم برمی‎گردد به دوران کودکی‌اش و روز‌های شاگردی‌کردن برای آقا‌سید.

او تعریف می‎کند: آقا‌سید خیلی با‌ایمان و خداشناس بود و من را هم که مثل پسر خودش دوست داشت، می‎خواست نماز‌خوان کند. برای همین به یکی از همسایه‎ها گفته بود اگر به حسین نماز یاد بدهی، یک کیسه ماکارونی به تو هدیه می‎دهم و همین‎طور هم شد.

او در بیان خاطره‎ای دیگر که مربوط‌به سومین شب نابینایی‌اش است، برایمان می‎گوید: آن شب در بخش مسمومیت‎های بیمارستان امام ‎رضا (ع) بین بیماران زیادی که بیشترشان خودکشی کرده بودند، آن هم به‌دلیل شکست‎های عشقی، بستری بودم. بلند شدم و با اجازه از پرستار‌ها گفتم می‎خواهم برای بیماران بخوانم تا کمی دلشان شاد شود. چند‌ساعتی خواندم و آن‎ها دست زدند. بالاخره یکی از پرستاران آمد و گفت: آقای مقدم تو اصلا می‌دانی کور‌شدن یعنی چه! تو دیگر نمی‎توانی چیزی ببینی و باز شادی می‎کنی؟ گفتم: برای نابیناشدنم نمی‎توانم کاری کنم، اما برای دلم می‎توانم شاد باشم.

 

ناراحت از برخورد‌های مردم

بعد‌از دوساعت گفت‌و‌گو در پایان مصاحبه از آقای مقدم می‎خواهیم از بزرگ‌ترین آرزو و دلخوری‌اش در طول ۹‌سال نابینایی بگوید. او مهم‌ترین دلخوری‌اش را مربوط‌به تصور نادرست بیشتر مردم از معلولان به‌ویژه نابینایان اعلام می‎کند و اینکه دوست دارد روزی آن‌قدر توانمند شود که بتواند دست نیازمندان را بگیرد.

 

عاشق اخلاق حسین شدم

سه سال از زندگی مشترک حسین و فرشته رضاییان با حسین می‌گذرد؛ زندگی مشترکی که حسین از برکت آن می‎گوید و فرشته از خوشی‎هایش.

وقتی از فرشته درباره سختی‎های زندگی با یک نابینا سوال می‎کنیم، با قاطعیت می‎گوید اگر عشق باشد، سختی وجود ندارد.

او از نحوه آشنایی‌اش با حسین برایمان می‌گوید و اینکه چه شد به زندگی با او «بله‎» گفت: حسین سال اول نابینایی‌اش با تزیین خانه‌شان برای خودش تولد گرفت. من آن روز حسین را یک فرد نابینا ندیدم؛ بلکه مردی توانمند دیدم که دستش برای کمک به جایی دراز نبود و از خیلی افراد بینا هم کاربلدتر بود. بعد‌از گذشت مدتی با خودش بیشتر آشنا شدم. خوش ‎اخلاقی‌اش من را پابند این زندگی کرد و امروز به‌جرئت می‎گویم او تمام امید من است.

 

*این گزارش دوشنبه، ۲۰ دی ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۹ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44