استاد سیدعبدالمهدی حسنزاده را همه اهالی کوچه شهید بابانظر ۵۴ میشناسند؛ کسی که سالهای عمرش را در راه کتابت قرآن و کتیبهنویسی گذارنده است. حسنزاده تاکنون دو قرآن کتابت کرده، همچنین برخی کتیبههای داخل صحنهای حرم رضوی، کفشداریها، امامزاده طبس، کتیبه صحن جدید شاهچراغ، کتیبه اکثر مساجد جادههای خراسان بزرگ که منتهی به مشهد میشود و کتیبههای مساجد داخل شهر، کار استاد حسنزاده است. آنقدر تعداد کتیبههایی که نوشته، زیاد است که عددش را به خاطر ندارد.
او حافظ قرآن نیست ولی سالها همنشینی با کتاب خدا سبب شده که وقتی در طول مصاحبه، صحبت از موضوعی میشود، آیهای در آن زمینه بخواند، اما همه شنیدنیها درباره او تنها به گفتن از هنرش محدود نمیشود. استاد حسنزاده را جدای از چهره هنریاش، میتوان یک چهره انقلابی و یک فعال فرهنگی در دوره جنگ نیز معرفی کرد.
وی در جریان انقلاب نقش داشته و از نحوه شکلگیری آن در مشهد خاطرهها دارد. کشیدن اولین نقاشی رنگی از تصویر امامخمینی در تظاهرات، ازجمله این خاطرههاست. استاد حسنزاده همزمان با شروع جنگ در کسوت مبلّغ به مناطق جنگی میرود و این حضور فعال را تا پایان جنگ ادامه میدهد. روی بوم آوردن تصویر بیش از هزار شهید دفاع مقدس و نوشتن هزاران بنر، پلاکارد و آیه قرآن با هدف روحیه دادن به رزمندگان اسلام ازجمله این فعالیتهاست. سطرهای بعدی به مرور خاطرات او از زبان خودش اختصاص دارد.
آدرس، سرراست است و با اولین پرسشها از اهالی محله ثامن درباره استاد حسنزاده، یک درِ سبزرنگ قدیمی را نشانمان میدهند که در ابتدای کوچه نوروزی ۷ قرار دارد. به دفتر کارش میرسیم و در میزنیم. راضی به مصاحبه نمیشود، زیرا معتقد است که شهرت و شناخته شدن تاکنون جز دردسر برایش حاصل دیگری نداشته است. با اصرار از او میخواهیم که درباره هنرش برایمان صحبت کند و قرار میشود روز دیگر ساعت ۱۱ صبح برای مصاحبه به همین نقطه برگردیم.
طبق قرار قبلی میرویم، اما با کمی تاخیر. استاد این تاخیر را با گفتن یک خاطره از منظم بودن مردم آنسوی آبها به رخمان میکشد. دفتر کارش درواقع محل زندگیاش هم هست. در بالای اتاق، یک دست رختخواب و چند متکا قرار گرفته و در سمتی دیگر یک گاز سهشعله که رویش یک کتری و قوری در حال جوشیدن است و چند استکان برای پذیرایی از مهمانان ناخوانده کنارش نشانده است. سمت دیگر اتاق، سراسر میز کار است و انبوهی از کاغذهایی که هرکدام مربوط به کتیبههای مختلفی میشود و انواع قلمهای خطاطی، جوهر لیقه و قلمفرانسه و قلممو. دیوارها را هم نباید از قلم انداخت.
هر سمت که چشم میکشیم، خطی، آیهای از قرآن یا بیتی از حافظ را پیش دیده بیننده گذاشته است و این بیریایی، دارایی مردان اهل دل است و بس. سر حرف را که باز میکنیم، سالها یکییکی مرور میشوند تا گفتههای او بخشی از تاریخ شفاهی مردی باشد که روزهای جوانیاش را در انقلاب و هشت سال دفاع مقدس گذرانده و بعد از آن هم بیهیچ چشمداشتی به پستها، سمتها و عناوین، عافیت را در عزلتنشینی و کتابت قرآن درک کرده است.
متولد ۲۸ مهر ۱۳۳۵ در نجف عراق هستم. پدر خدابیامرزم اهل فریمان و روحانی بود و در جوانی برای خواندن درس طلبگی به عراق رفته بود و در همانجا با مادرم ازدواج کرده و صاحب فرزند شده بود. تا پانزدهسالگی در نجف بودم و درس طلبگی میخواندم تا اینکه صدام، حکم اخراج خارجیها را از عراق صادر کرد و همین شد که ما هم مثل بسیاری دیگر از شیعیان باروبنه جمع کردیم و از مرز قصر شیرین وارد ایران شدیم.
ابتدا به قم رفتیم و ۴۰ روز آنجا ماندیم، اما بهدلیل آبوهوایش نتوانستیم آنجا ادامه زندگی بدهیم و به همین خاطر به مشهد کوچ کردیم و در کوی طلاب مشهد ساکن شدیم. با آنکه تا درس خارج و دکتری چیزی فاصله نداشتم، درس طلبگی را کنار گذاشتم و در مدرسه شبانه «موثق عاملی» در همان محله طلاب، ثبتنام کردم و درس خواندم.
اولین تمرینهای خطاطیام به زمانی برمیگردد که در نجف بودیم و بعد از درس به کلاس ملایی هندی میرفتم که خط خوبی داشت و سرمشق میداد تا روز بعد که دوباره برای گرفتن سرمشق پیش او برمیگشتم، یک دفتر ۴۰ برگ را کامل سیاهمشق مینوشتم. این هنر را دوست داشتم و ذوق خاصی برای یادگرفتنش داشتم. بعد هم که به ایران آمدیم، همین تمرینها را ادامه دادم.
مدتی بعد از تحصیل در پشمریسی عبدالهی کار کردم ولی ازآنجاکه این حرفه با روحیهام سازگار نبود، آن را رها کرده و دوباره بهسراغ علایق گذشتهام یعنی خطاطی و نقاشی رفتم و در خیابان شارضانوی قدیم که حالا اسمش را به آزادی تغییر داده، در مغازهای اجارهای شروع به کار کردم.
در تظاهرات اهواز اولین عکس رنگی امام را کشیدم و به دست مردم دادم
با انقلاب و امامخمینی غریبه نبودم، زیرا همان دورانی که در عراق بودیم، امام را بارها درک کرده بودم و حتی پدرم در مسجد نجف برای امام بارها روضه خوانده بود. شروع کارم در مغازه با اوجگیری درگیرییهای انقلابی همراه بود و این جریانها روی کارم تاثیر گذاشته بود و بیشتر کارهایم سمتوسوی مذهبی و انقلابی داشت. بعد از مدتی عازم خدمت سربازی شدم. آن روزها جریان انقلاب به اوج خودش رسیده و همه کشور را درگیر کرده بود. همین شد که در دوران سربازی هم رویدادهای انقلاب را دنبال میکردم.
محل خدمتم پادگان بجنورد بود. آن روزها شنیدم که برای سرکوب کردن مردم ساری و شمال کشور، گروهی از سربازها را میبرند. من هم برای اینکه توی این درگیری سلاح دست نگیرم و روی هموطنانم آتش گلوله نبارم، بدون هماهنگی، با شهیدسیدعلی ابراهیمی که هممحله و همخدمتیام بود، از پادگان بیرون زدیم و بهعبارتی شدیم سرباز فراری. این کار ما درست پیش از آن بود که امام فرمان خالی کردن پادگانها را بدهند. دو نفری به سمت اهواز حرکت کردیم. آنجا درگیریها به اوج خود رسیده بود. در تظاهرات اهواز اولین عکس رنگی امام را کشیدم و به دست مردم دادم. بعدها هم عکس رنگروغن امام و آقای خامنهای را در حسینیه اعظم اهواز کشیدم.
۱۸ بهمن ۵۷ به اتفاق شهید ابراهیمی به تهران آمدیم. پادگانها سقوط کرده بود. اوضاع تهران بسیار وخیم بود و هر لحظه یک آدم مثل برگ پاییزی روی زمین میافتاد. در این میان گروههای مختلفی مانند منافقین و سایر گروهکها در شهر مسلح شده و دست به کشتار مردم میزدند.
آن دوران پس از تخلیه پادگانها تعدادی اسلحه هم به بیرون آمده بود، اما برخی هنوز استفاده از آن را بلد نبودند. بهصورت اتفاقی یکی از همین اسلحهها به دستمان رسید که از آن برای مراقبت از مردم و نگهبانی در شب استفاده میکردیم. تا پیروزی انقلاب و آمدن امامخمینی به همراه بسیاری از چهرههای انقلابی مانند شهیدان بهشتی و رجایی و مفتح و حتی فرزندان و نوههای امام در مدارس رفاه و علوی بودیم و گوشبهفرمان.
بعد از پیروزی انقلاب، همراه شهیدابراهیمی به مشهد آمدیم تا تکلیف ادامه سربازیمان مشخص شود. اما در مشهد هم منافقین فعالیت میکردند و جو شهر را متشنج کرده بودند. آنها برای اینکه نتوانند اهدافشان را به سرانجام برسانند، در میدانهای اصلی شهر سنگر ساخته بودند.
ما هم سه شبانهروز در میدان شهدا نگهبانی میدادیم. آن زمان مسجد کرامت، محل رفتوآمد بسیاری از چهرههای انقلابی بود. به آن مسجد رفتیم و اسلحهها را تحویل شهیدهاشمینژاد دادیم. ایشان هم نامهای دادند مبنیبر اینکه به پادگان بجنورد برگردیم و نظامیهایی را که در جریان درگیریها در کشتار مردم بیگناه نقش داشتند، دستگیر کنیم و بعد از بازجویی به مشهد بفرستیم. با این حکم، دوباره به پادگان بجنورد برگشتیم و کارمان را شروع کردیم. محمد جهانآرا گفت: «بروید و با نامه تایید برگردید»
سربازیام که در سال ۵۸ تمام شد، مدتی کارهای تبلیغی و فرهنگی انجام میدادم و به پیشنهاد استاد اسماعیلیقوچانی که گفت: «به هنر تو در جهادکشاورزی نیاز دارند»، خودم را به این ارگان معرفی کردم و مشغول شدم تااینکه جنگ شروع شد. با شنیدن خبر شروع جنگ، بدون هماهنگی با جهادسازندگی همراه یکی از دوستانم به نام مصطفوی به سمت اهواز و سپس خرمشهر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم که شهر را اشغال کرده بودند. خرمشهر اوضاع بسیار بدی داشت.
هر طرف که سر میچرخاندی، صدای تیر و خمپاره توی گوش میپیچید. منافقین هم در داخل شهر، مردم را هدف گلوله قرار میدادند. آنها پاسگاه را گرفته و جو داخل شهر را بسیار متشنج کرده بودند. آن زمان شهیدمحمد جهانآرا در شهر مستقر شده بود و سعی میکرد کنترل شهر را به دست بگیرد. پیش او رفتیم تا برای مبارزه، اعلام آمادگی کنیم، اما او گفت باید نامهای از جهادسازندگی داشته باشید تا درمورد صدق گفتههایتان مطمئن شوم. همین شد که برای گرفتن تاییدیه، راه برگشت را پیش گرفتیم و بعد از سه روز با لنج به بندر ماهشهر و از آنجا به مشهد آمدیم.
هنگامی که برگشتم جهادکشاورزی، ۵۰۰ نیروی مبتدی را برای آموزش نظامی به تهران فرستادند و من هم همراه این کاروان حرکت کردم. ازآنجاکه دوره خدمت سربازی را پشتسر گذاشته بودم و با اسلحه بیگانه نبودم، توانستم جزو ۱۷ نفری باشم که نمره قبولی را برای اعزام به مناطق جنگی، کسب میکنند. قرار شد سربازان پیش از حرکت برای دیدار امام به جماران بروند و از آنجا به جبهه اعزام شوند. اینگونه قسمت شد که پس از مدتها امام را ببینم. هنگامی که نوبت به من رسید، خودم را به امام معرفی کردم.
ایشان احوال پدرم را پرسیدند. پس از احوالپرسی، خدمت ایشان عرض کردم: «یک هدیه میخواهم و یک نصیحت هم بدرقه راهم کنید، زیرا امکان دارد که دیگر برنگردم.» ایشان هم قرآن خودشان را بهعنوان هدیه به من دادند و گفتند: «کارها را باید برای خدا انجام داد.» این جمله امام را با خط خوش نوشتم که از روی آن بیش از ۱۰۰ هزار نسخه، کپی و در تمام ادارهها و سازمانها منتشر شد. آن قرآن هم تا مدتها دستم بود، اما در دورهای در جبهه که با آقای قالیباف (شهردار فعلی تهران) و قاآنی (جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه انقلاب اسلامی) همخدمت بودم، آن را به یکی از این دو بزرگوار دادم.
از خدمت امام که مرخص شدیم، مستقیم به سمت اهواز حرکت کردیم. وقتی به شهر رسیدیم که خالی از سکنه بود و هیچ صدایی نبود جز صدای شیون خمپاره که لحظهای کم یا قطع نمیشد. بعد از اینکه مستقر شدیم و اسلحه دست گرفتیم، گفتند در هویزه درگیری شده و باید به آن سمت بروید.
داشتم سوار جیپ میشدم که دکتر حسن هاشمی (وزیر بهداشت فعلی) که آن روزها رزمنده بود، آمد جلو و گفت: «حسنزاده، بیا پایین. به تو در رامهرمز نیاز داریم.» هرچه اصرار کردم که دوستانم همه رفتند و من هم باید بروم، قبول نکرد. آن آخرین دیدار من با دوستانم بود، زیرا همهشان در محاصره شهر هویزه شهید شدند و من از قافله بازماندم.
سه ماه در رامهرمز در باغ سناتوری که فرار کرده بود، مستقر شدیم و کارهای تبلیغاتی و پردهنویسی را انجام میدادم. بعد از آن هم در تمام طول جنگ در همه مناطق جنگی حاضر بودم و در طول این هشت سال، بیش از هزار تصویر از چهره شهدا نقاشی کردم.
در عملیاتهای بسیاری حضور داشتم و تمام مناطق جنگی از جبهه جنوب تا غرب را تجربه کردم. در چزابه فرمانده گردان بودم. قبل از من، شهید علیمردانی آنجا بود و یک گروهان شهید و یک گروهان زخمی داده بود. وقتی میخواستم خط را تحویل بگیرم، تصور نمیکردم تا این حد خطرناک باشد. صبح روز بعد، عراقیهایِ تادندانمسلح شروع کردند به آتش ریختن. آنها با چند قَنّاصه فقط سر سربازان را نشانه میگرفتند و بچهها مثل گلبرگ گل روی زمین میریختند.
همین شد که جلسهای تشکیل دادم و بچهها را توجیه کردم که حتی برای استفاده از سرویس بهداشتی دو نفری باید تردد کنید، زیرا قبل از آن عراقیها شبانه آمده بودند و سر بعضی از سربازها را بریده و برخی را به اسیری برده بودند. آنقدر موقعیت خطرناک بود که کل شب را بیدار میماندم و در طول روز، فقط سه یا چهار ساعت میخوابیدم.
آن دوران لحظهای آتش عراقیها قطع نمیشد. با خدا رازونیاز کردم و گفتم همه این بچهها خراسانی هستند؛ اگر خط سقوط نکند و بچهها شهید نشوند، یک قرآن مینویسم که به لطف خدا در مدت ۳۲ شبی که در آن نقطه بودم، خط را با کمترین تلفات حفظ کردم؛ آنچنان که تنها یک شهید و هشت مجروح داشتیم. ناگفته نماند که این نذر بعدها باعث کتابت اولین قرآن با خط من شد.
در همین جبهه چزابه پسرعمویم شهید شد. (پسر همین شهید هم چندی قبل در دفاع از حرم در سوریه شهید شد) آنجا بود که به خدا گفتم: «من هم طلب شهادت دارم» و همین شد که زیر آتش دشمن تمامقد ایستادم. منشی گُردانم، محمد خرمآبادی، میگفت: «فرمانده! تو را به خدا خودت را خم کن که اگر شهید شوی، کسی نیست که جایگزینت شود» ولی گوشم بدهکار این حرفها نبود؛ شهادت پسرعمو و دوستانم دلم را آنقدر جریحهدار کرده بود که میخواستم یکی از آن تیرها به من هم اصابت کند، مگر دردم آرام بگیرد.
آن لحظه را خوب به خاطر دارم؛ نور، صدا و قرمزی گلوله را در شب میدیدم و هر آن امکان میدادم که حالا تیری توی تنم بنشیند، اما وقتی زمانش نرسیده باشد، شهید نمیشوی؛ من هم گویا قسمت نبود که لایق این عنوان شوم.
حقیقت اینکه بسیاری از حرفها را نمیتوان کلمه کرد. تنها میخواهم بگویم آنچه امروز بهعنوان شهر، کشور و وطن میشناسیم، حاصل خون جوانان بسیاری است که بیادا جان دادند تا ما و شما اکنون سربلند و سرافراز زندگی کنیم.
- بعد از پایان جنگ چه کردید؟
زمانهایی که برای مرخصی به مشهد میآمدم، کار خط را دنبال میکردم و مغازهای در طلاب داشتم که کاسبی در آن رونق داشت. سالهای آخر جنگ، فرصت بیشتری برای ادامه کار هنر و حتی زندگی پیدا کردم. همین شد که سال ۶۵ در روزنامه قدس مشغول به کار شدم و تا سال ۷۷ در قسمتهای مختلفی ازجمله روابطعمومی، آرشیو، صفحهآرایی، خطاطی و طراحی بهصورت همزمان فعالیت میکردم تااینکه سال ۷۷ به کویت رفتم، زیرا بازار خط و کار کتیبه نوشتن در آنجا گرم بود و درآمدش بسیار عالی. ۹ سال به این شیوه کار کردم تا بتوانم رفاه ۱۱ فرزندم را آنطورکه در توان دارم، تامین کنم. ازطرفی در خارج از ایران، قدر هنر و هنرمند را بیشتر میدانند. آنجا برای کلکسیونرها خطاطی و کتیبه، کار کردم و دستمزد خوبی هم برای هنرم گرفتم ولی بیش از آن نتوانستم ادامه دهم و بنا بهدلیلی سال ۲۰۰۹ دوباره به ایران برگشتم. تا همین امروز هم دارم نان هنرم را میخورم و در این کارگاه کوچک با دست گرفتن قلم، هم امور دلم را میگذرانم و هم روزگارم را.
- از استادانتان بگویید و اینکه نزد چه کسانی مشق خط کردید.
در تمام این سالها که خط کار کردم، استاد خاصی نداشتم، اما از استادان بزرگی مانند سیدحسن و سیدحسین میرخوانی و عباس اخوین که به مشهد میآمدند، سرمشق میگرفتم. درواقع غیر از آن مولای هندی که در نجف اشرف معلمم بود، پای درس هیچ استاد دیگری تلمذ نکردهام و در ادامه کار آموختن، بیشتر مطالعه میکردم و از روی کتب هنری مختلف، مشق میگرفتم.
- سبکتان در خط چیست؟
بیشتر خطهایی که مینویسم، بسته به کاری که انجام میدهم، در سبک ثلث و نسخ عربی است.
- برای کتابت هرباره قرآن، چقدر زمان صرف کردهاید؟
کتابت هر قرآن یک سال طول میکشد؛ البته قصد کتابتِ قرآن سومی را هم دارم و یک صفحهاش را نوشتهام. فقط امیدوارم با مسئولان به تفاهم برسیم و بتوانم کارم را شروع کنم.
- برای کتیبهنویسی چقدر وقت میگذارید؟
زمان هر کتبیه بستگی به ابعاد کار دارد. کار کتیبه، ظرافتهای خاص خودش را دارد و ازآنجاییکه دوست دارم کار بینظیری ارائه بدهم، با وسواس بیشتری کار میکنم. برای کتیبهها بسته به کوچک یا بزرگ بودنشان هم معمولا از آیات سوره نور، سوره مریم، آیهالکرسی و سوره قدر استفاده میکنم. بهعنوان مثال اگر بخواهم برای محرابِ مسجد کوچکی داخل شهر کتیبه بنویسم، سوره قدر را مینویسم و اگر مسجد بزرگی باشد که تردد نمازگزاران زیاد باشد، سوره نور یا مریم (س) را مینویسم.
- درآمد کتیبهنویسی چطور است؟
بعضیوقتها به مسجد یا مکانی میروم و میبینم که کتیبهام را کار کردهاند بدون اینکه اسمم را پای اثر بگذارند و آن را پاک کردهاند. هنگامی که به متولی کار تذکر میدهم و میگویم شما یک بار پول این کتیبه را دادهاید، جدای از اینها پول نمیخواهم، چرا اسمم را پاک میکنید، میگویند: «ثواب کار برای تو باشد.» این شده که کتیبهنویسی برایم پولی ندارد و درواقع این را میتوان به تمام دنیای هنر تعمیم داد؛ یعنی در ایران هنر و هنرمند آنطور که باید و شاید، جا و مقام ندارد و این مشکل برای منِ حسنزاده تنها نیست. هر طرف که سر بچرخانید، میبینید بازار پر شده از کپیبرداری و همین چیزهاست که دارد روزبهروز به هنر این مرزوبوم آسیب وارد میکند.
- شاگردی هم تربیت کردهاید؟
سالهای زیادی در وزارت ارشاد و دیگر سازمانها تدریس کرده و در تمام این سالها شاگردان زیادی داشتهام که برخی از آنها در حال حاضر دارای مقام هنری والایی در جامعه هستند؛ مانند کاظمیان. از بین ۱۱ فرزندم هم دو تا از دخترانم علاقه زیادی به هنر خوشنویسی دارند و یکیشان حتی قبل ازدواج تا مرحله ممتازی پیش رفت، اما آن را رها کرد. یکی دیگر از دخترانم هم دفتری در خیابان پیروزی دارد و بارها اصرار کرده که برای تعلیم دادن به کلاسهای او بروم، اما قبول نکردم.
- آنطور که خودتان میگویید، تحت پوشش هیچ سازمانی نیستید؛ درست است؟
بله، دقیقا. با آنکه سالهای زیادی در جبهه بودهام، حقوقی از بنیادشهید نمیگیرم، حتی سالها در مطبوعات کار کردم و از آنجا هم هیچ مستمری نمیگیرم. کار کتیبه هم در حال حاضر چندان رونقی ندارد و کپیبرداری از کارها آنقدر زیاد شده است که دیگر بهدنبال منشأ اصلی کار نمیگردند؛ همه اینها یعنی اینکه در روزگار پیری، تنها من ماندهام و چند قلم و دوات، دلم و خدا.
- از پدر بزرگوارتان هم بگویید.
پدرم، حجتالاسلام محمدکاظم حسنزاده در نجف، روضهخوان امام بود. بعد از بازگشت به ایران هم یک روضهخوان ساده باقی ماند. نماز میخواند و حکم شرعی میگفت. تا از قلم نیفتاده، بگویم که در سالهای ۶۱ و ۶۲ با سربازان عراقی که جذب سپاه شده بودند، کار میکردم و به آنها تعلیم میدادم. بعد از خودم، پدرم را برای آموزش مسائل شرعی و نماز خواندن فرستادم بجنورد. چند وقتی را در آنجا بود، اما یک روز گویا بین آنها دعوایی میشود و پدرم برای خاتمه دادن به این دعوا پا پیش میگذارد که هدف ضربوشتم سربازان عراقی قرار میگیرد. بعد از آن حادثه، دلچرکین شد و دیگر حاضر نشد به آنجا برگردد. پدرم تا همین سه سال پیش، زنده بود و خانهنشین.
- تلخترین خاطره زندگیتان را تعریف میکنید؟
جنگ، صحنههای تاثیرگذار بسیاری دارد که حتی با گذشت سالها، آنها را فراموش نمیکنم؛ مثلا خاطرم هست که در منطقه بازیدراز در کرمانشاه بودیم. از بالای کوه پایین آمدم تا یخ برای سربازان ببرم که چشمم به جوان برومندی افتاد که بیسیمچی بود. داشت به رزمندگان میگفت: «امام گفته دست شما رزمندگان را میبوسم، اما من پوتین شما رزمندگان را میبوسم.» پیش رفتم که با او همکلام شوم که صدای خمپاره آمد. خودم را به سمتی پرتاب کردم. وقتی گردوخاک فرونشست، دیدم هیچ اثری از آن پسر و بیسیمش نیست، حتی یک تکهپارچه از لباسش باقی نمانده بود. این صحنه در تمام این سالها، بارهاوبارها جلوی چشمم آمده و فراموشم نمیشود.
- از خاطرات شیرینتان هم بگویید.
ایثار و ازخودگذشتگی در بین رزمندگان بسیار زیاد بود؛ یادم میآید وقتی یک نفر را برای میدان مین میخواستیم، ۷۰ نفر اعلام آمادگی میکردند. یکی از صحنههای زیبا، پوتینهای واکسخوردهای بود که صبح میدیدی و مشخص نمیشد که چه کسی این کار را انجام داده است.
*این گزارش در شماره ۲۲۸ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۳ دی ماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.