یک دنیا حرف برای گفتن دارد. یک دنیا خاطره؛ هم از سالهای دور و هم روزهایی نهچندان قدیمی. اصلا نمیداند برای شنیدن کدامیک از وقایع زندگیاش میهمان خانه او شدهایم. بیمقدمه تعریف میکند؛ چند جملهای از عید امسال میگوید که بیماری کرونا به سراغ او و همسرش آمده بود. چند جملهای هم از ۶۰ سال قبل که از تمام دنیا، دار و ندار او مادرش بوده است و بس. از چهره مهربان و لبخند پیوستهاش پرواضح است که سختی روزگار آبدیدهاش کرده است. مرد تلاش است و کار، متدین و انقلابی. اینها را هم میتوان از دستان پینهبسته و چفیه روی دوشش فهمید. به سبک پدربزرگها هم یک قرآن و یک مفاتیح بزرگ با خط درشت روی میز وسط حال گذاشته است.
بهقدری خوشصحبت است که دلم نمیآید رشته خاطرهگوییهایش را پاره کنم و بگویم برای دیدن دستساختههایش آمدهام. همانها که در هنگام راهپیمایی از آنها استفاده میشود. از چندنفر از انقلابیهای کاردرست شنیدهام که اوستا غلامحسین اعتمادی با دست هنرمندش دستسازهای را طراحی کرده که نماد خفت آمریکا و اقتدار کشور عزیزمان است و در راهپیماییها همراه اوست.
از شغل و حرفهاش میپرسم تا برسم به سؤال درباره دستسازه هنری که تعریف آن را شنیدهام. او هم خیلی آرام از شروع به کار در دوران کودکیاش میگوید: از دوازدهسالگی وارد حرفه ساخت کانال کولر و تعمیرات فنی شدم. چهارساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و من و مادرم تنها ماندیم. زندگی سختی را گذراندم و از همان کودکی دنبال کار بودم. پس از دوران ابتدایی که در مدرسه اردشیرخان سپری شد، در فلکه راهنمایی کار را شروع کردم. وارد شدن من به این حرفه هم ماجرایی دارد.
از دوازدهسالگی وارد حرفه ساخت کانال کولر و تعمیرات فنی شدم
من متولد سال ۳۶ هستم. به یاد دارم وقتی که حدود ۱۲ سال سن داشتم، در آن زمان کولر کم بود و برای کانالکشی کولر باید تعمیرکار از تهران میآمد. حتی کولر را هم از خود کارخانه ارج از تهران سفارش میدادند. من هم بچه فعال و کنجکاوی بودم. اولینبار که کانالکشی کولر را دیدم، برایم جالب بود که چطور داخل آهن را به این ضخامت سوراخ کردهاند. متوجه نبودم که اینها ورق آلومینیوم است و روش ساخت مخصوصی دارد. اوستاکاری که برای نصب کولر به خانه ما آمده بود، میخواست مسیر کانال کولر را در دیوار طوری بتراشد که به کاغذدیواریها آسیبی وارد نشود. به من گفت «من باید برای کار تا جایی بروم، این دیوار را با دقت تراش بده تا من برگردم.»
تراش دادن دیوار ۳۵ سانتی کار سختی بود. وقتی اوستا برگشت، دید من مشغول بازی هستم. شاکی شد و به من گفت «چرا کار را رها کردی و بازی میکنی؟» وقتی به او گفتم کار را تمام کردهام، متوجه شد که بچهتر و فرزی هستم. به همین دلیل از مادرم خواست که ۳ ماه تابستان مرا پیش او بفرستد تا برایش شاگردی کنم.
مادرم بهسختی رضایت داد؛ چون او را نمیشناخت، ولی بالأخره با اصرار استاد داوریان رضایت داد که من پیش او کار کنم. اولین کار من در ساختمان چندطبقهای بود که در میدان احمدآباد روبهروی هتل هایت قدیم در حال ساخت بود و باید کانالکشیهای کولر در تمام طبقات انجام میشد. همان روز اول همراه ظرف غذایم جانمازم را هم با خود بردم. کارم که تمام شد، مشغول نماز شدم. استادم آدمی خوب و بسیار هنرمند بود. در کنار او توانستم کارهای زیادی یاد بگیرم.
با خنده میگوید: خاطرههایم از کارهای جالبی که در آن سن کم انجام دادم، زیاد است، بهقدری در کار خلاقیت داشتم که از غافلگیری استادکارم هرچه بخواهید خاطره برای تعریف کردن دارم. حدود ۴ سال نزد استاد داوریان کار کردم، ولی از آنجا که با مادرم زندگی میکردم و هزینههای زندگی بر عهده من بود، برای کار به تهران رفتم تا بتوانم کارم را ارتقا دهم و مخارج زندگی را تأمین کنم.
داستان تهران رفتنم هم جالب است. من در مدتی که پیش استاد داوریان کار میکردم، توانسته بودم برای خودم یک دوچرخه بخرم و مادرم هم یک قالیچه کوچک داشت. این ۲ قلم را به ۱۸۰ تومان فروختم. ۹۰ تومان را به مادرم دادم و ۹۰ تومان را برای خودم برداشتم تا بتوانم خرج سفر را بدهم و برای پیدا کردن کار به تهران بروم. به مادرم قول دادم ظرف ۲ ماه برگردم و او را هم با خودم ببرم. در آن زمان سن و سالی نداشتم. حدود ۱۶ سال سن داشتم، ولی احساس مسئولیت میکردم و میدانستم که باید برای آینده فکری بکنم. برای من در آن سن و سال تصمیم بزرگی بود و مادرم با رفتن من مخالفت میکرد، اما به دلیل فشار اقتصادی شدیدی که داشتیم، برای رفتن عزمم را جزم کرده بودم.
به تهران که رسیدم به سراغ یکی از اقوام دور رفتم و در اتاقی که داشت، ساکن شدم. به مسجد آیتا... مکارمشیرازی رفتم که در آن زمان روحانی جوانی بود و پشت سر ایشان نماز خواندم. با دعایی که از اعماق دل داشتم، خیلی زود کار پیدا کردم و در یک کارگاه مشغول به کار شدم. کارگاه استاد اصغرآقا صفائیان بود. سطح کار در تهران با مشهد خیلی تفاوت داشت. با علاقه فراوانی که داشتم، خیلی زود استادکار شدم و توانستم برای خودم اعتباری به دست بیاورم. استادم از اینکه من طرحهای خلاقانه در ذهنم داشتم، استقبال میکرد و هروقت مشتری خاصی داشت، مرا معرفی میکرد و همیشه میگفت «کارهای خاص، کار غلامحسین است. اگر او نتواند انجام دهد، فرد دیگری هم نمیتواند.»
استادم از اینکه من طرحهای خلاقانه در ذهنم داشتم، استقبال میکرد و هروقت مشتری خاصی داشت، مرا معرفی میکرد
چندبار پیش آمد وقتی که به مشتریهای خاص و تحصیلکرده که کارهای خاص و تمیز میخواستند مرا معرفی کرد، آنها ناراحت شدند که استاد چرا کارشان را به یک بچه کمسنوسال سپرده است، اما وقتی طراحیهای متفاوت مرا میدیدند، نظرشان عوض میشد و گاهی مزد چندبرابر مزد عادی را میپرداختند و هربار که میآمدند، میگفتند «فقط غلامحسین را برای کار ما بفرست.» از تعمیر بخاری و کولر گرفته تا طراحی کمد و کابینت، همه کار انجام میدادم.
یکبار که برای تعمیر بخاری به منزلی رفته بودم، سر درددلم باز شد و حین کار کردن از مادرم تعریف کردم. خانم صاحبخانه هم که از نمازخوان بودن من و حجب و حیایی که داشتم، خوشش آمده بود، به من گفت «ما یک اتاق خالی داریم. به مشهد برو و مادرت را به اینجا بیاور.» من هم به استادم گفتم و راهی مشهد شدم.
من راهی مشهد شدم، ولی استاد صفائیان با ترفندی مطمئن بود که من برمیگردم. آن ترفند نه گرفتن ضمانت بود و نه چک و سفته، برعکس، دادن امانت بود. چون میدانست من پسر امانتدار و مقیدی هستم، ۱۸۰ تومان به من داد و گفت «به مشهد که میروی، برو سراغ قیچی ورقبری «دقت» که بهترین قیچی کشور را دارد. برای من دوتا قیچی بخر و بیاور.» من قبول کردم، ولی نمیدانستم که استاد صفائیان برای اینکه مطمئن باشد من به تهران برمیگردم، این کار را کرده است. خلاصه به مشهد برگشتم و به مادرم گفتم وسایل را جمع کن برویم تهران. تمام وسایل ما یک وانت هم نشد. وقتی به تهران رسیدیم، مادرم با ناراحتی گفت «چه شهر سیاهی!»
خاطرات اعتمادی تمامی ندارد. میگوید و من هم با اشتیاق فراوان میشنوم. از جبهه رفتنهایش در سالهای اول جنگ میگوید و از طراحیهای خلاقانه تا زمانی که میرسیم به زندگی اکنون و خانواده ۳۵ نفره این مرد تنها. البته تنهایی او مربوط به سالیان دور بوده است و اکنون با داشتن ۹ فرزند که همگی ازدواج کردهاند و ۱۵ نوه، خانواده بزرگی دارد که همه را دور خود جمع کرده است.
همسرش را صدا میزند تا از او هم برایمان تعریف کند. بانویی مهربان و بیریا همانند خود استاد غلامحسین، با دستهای سبزی از آشپزخانه بیرون میآید و همینطور که با لبخند به جمع ما میپیوندد، عطر سبزیهایی که پاک میکند، در فضا میپیچد.
استاد اعتمادی میگوید: من هیچوقت اهل پول جمع کردن نبودم. در سن ۱۹ سالگی در تهران ازدواج کردم که حاصل آن ۴ فرزند بود، ولی از زندگی مشترک راضی نبودم و حاضر بودم خودم بهتنهایی فرزندانم راتر و خشک کنم. شهید جنگی که از دوستان من بود، وقتی اوضاع مرا میدید، ناراحت میشد و هربار میگفت این بچهها مادر میخواهند. من که از زندگی مشترک خیری ندیده بودم، قبول نمیکردم، اما با اصرار زیاد، کبریخانم را که همسر شهید بودند، به من معرفی کردند و خدا را شکر وصلت ما سر گرفت.
با ایمانی که همسرم داشت، ما در زندگی مشترک جز خیر و خوشی چیزی ندیدیم
در اولین گفتگو به او گفتم که من از مال دنیا چیزی ندارم و ۴ فرزند دارم که مادر میخواهند. او بهقدری وارسته و مهربان بود که بدون هیچ چشمداشتی شرایط مرا پذیرفت.
با کبری تقوی، همسر استاد اعتمادی، همصحبت شدم. بانویی مهربان است با چهرهای سرشار از آرامش. او حرفهایش را از همسر شهیدش اینطور شروع میکند: خیلی کمسنوسال بودم که با شهید بزرگوار غلامرضا مردانی ازدواج کردم. هنگام شهادت او فرزندی نداشتم. مادر و پدر شهید همیشه نگران من بودند و بارها به من اصرار میکردند که ازدواج کنم. من قبول نمیکردم، اما وقتی شهید جنگی با من صحبت کرد، شرایط آقای اعتمادی را پذیرفتم.
۱۹ اردیبهشت سالگرد شهادت شهید مردانی است که در عملیات بیتالمقدس به این درجه نائل شد و من همیشه در این تاریخ به مادر و پدر ایشان سر میزنم. هنوز ارتباط محترمانهای با آنها دارم و قاب عکسشان را به دیوار اتاق نصب کردهام. در زندگی با آقای اعتمادی جز خوبی چیزی ندیدم. اخلاق او واقعا اسلامی است. خدارا شکر بچههای خوبی هم در زندگی مشترکمان بزرگ کردهایم.
دوباره صحبتم را با استاد اعتمادی از سر میگیرم و میخواهم که استاد از ایده ساخت نماد آمریکا برای راهپیمایی بگوید. اعتمادی با همان حالت خاطرهگویی ادامه میدهد: سال ۷۸ بود که در گیرودار انتخابات حرفهای رهبر انقلاب روی من تأثیر زیادی گذاشت. من پیرو خط رهبر هستم و تمام فرمایشهای ایشان برای من حجت است. آن زمانها هم حرف مذاکره با آمریکا خیلی داغ بود. خوب به یاد دارم دیماه همان سال در روزهایی که برای راهپیمایی ۲۲ بهمن آماده میشدیم، به فکر افتادم که با ورقهای آلومینیوم که در مغازه دارم، نمادی از شیطان بزرگ درست کنم.
میخواستم بالای آن بنویسم «مذاکره با آمریکا هرگز»، اما به خودم گفتم اول ببین نظر رهبر برای مذاکره چیست، بعد شعار خودت را بنویس
با اینکه دستم تنگ بود و اوضاع مالی خوب نبود، خداراشکر همان چند ورق را در مغازه داشتم تا بتوانم ایدهام را اجرا کنم. ۲۲ روز کار مداوم انجام دادم تا آدمکی بهعنوان نمادی از آمریکا را ساختم که اسرائیل بر پشت او سوار شده و کشور ایران در دستان او قرار داشت. میخواستم بالای آن بنویسم «مذاکره با آمریکا هرگز»، اما به خودم گفتم اول ببین نظر رهبر برای مذاکره چیست، بعد شعار خودت را بنویس.
پس از ۲۲ روز کار بالأخره ساخت این نماد تمام شد، اما برای نوشتن شعار صبر کردم. وقتی شب به خانه رسیدم، تلویزیون را روشن کردم. همان لحظه تصویر رهبر انقلاب را دیدم که با مشت گرهکرده میگفتند «مذاکره با آمریکا هرگز». با دیدن این معجزه لحظهای درنگ نکردم و حجت بر من تمام شد. با تمام خستگی به سراغ نماد آمریکا رفتم و بالای آن همان شعار را نوشتم. خستگی تمام این روزها با حرف رهبر عزیزم از تنم بیرون شد. همان سال با اینکه این دستسازه بسیار سنگین بود، آن را پشت ماشین خودم گذاشتم و به راهپیمایی بردم. البته سالهای بعد برای بردن آن از وانت استفاده کردم.
روایت بردن این نماد جالب هم شنیدنی است. اعتمادی تعریف میکند: این دستسازه خیلی سنگین و بزرگ است. ۶ متر ارتفاع دارد و در ۲ طبقه سر هم میشود. یک ماشین پژو ۵۰۴ داشتم. در صندوق عقب آن را باز کردم و با طناب و زنجیر این نماد را پشت آن سوار کردم. در راهپیمایی همه با این نماد ضدآمریکایی عکس میگرفتند و من خوشحال بودم که کاری از دستم برآمده است و ایدهام را پیرو خط رهبری اجرا کردهام. هرسال این نماد را در راهپیمایی بهمنماه و روز قدس میبرم. البته در سالهای بعد تغییراتی در آن ایجاد کردم. آدمک آمریکایی را کمی خم کردم و کشور ایران را بر پشت او سوار کردم. چون دیگر ایران اقتدار منطقه بود و دلم نمیخواست در دستان آمریکا باشد. طرح را کمی تغییر دادم و کشورهای کوچک همسایه را در دستان آمریکا طراحی کردم.
او ادامه میدهد: تا همین پارسال در تمام راهپیماییها این آدمک ضداستکباری همراه من بود، اما از سال گذشته مجوز بردن آن به ما داده نشد. ما هم آن را در انبار گذاشتهایم تا باز در فرصت مناسب از آن استفاده شود. به نظر من باید از طرحها و ایدههای خلاقانه در زمینههای فرهنگی بیشتر استفاده و استقبال شود.
از شنیدن صحبتها و خاطرههای این زن و شوهر خسته نمیشوم. در پایان حرفها مرا به اتاقشان دعوت میکنند که تمام دیوارهای آن مملو از عکسهای قدیمی است؛ از عکس شهید مردانی گرفته تا عکسهای جوانی استاد اعتمادی. عکس خاطرات زیبا و ساده آنها با ۹ فرزندشان و حتی نوههایی که حضور در منزل پدربزرگ برایشان عادت هرروزه است. با ذوق و ظرافت خاصی عکسها در قالب تابلویی زیبا در کنار هم چیده شدهاند.
بعد از گرفتن عکسهای زیبا از این زوج خوشرو، منزل آنها را با بدرقهای گرم ترک میکنیم. در راه برگشت به دفتر روزنامه، به این میاندیشم که اگر بیماری کرونا رخت ببندد و راهپیماییهای انقلابی از سر گرفته شود، حتما خودم را برای همراهی با این زوج مؤمن و گرفتن عکس با نماد ضدآمریکایی زیبایشان به محل راهپیمایی برسانم.