در و دیوار مغازه، به توقف و تماشا وادارت میکند؛ نهفقط به خاطر کیفهای جور واجوری که روی قفسهها برای فروش گذاشته شده است. هرچه باشد خیابان وحید، دنیای کیف است و اجناس این فروشگاه هم با قدری تفاوت، چیزی است شبیه دیگران.
آنچه این یک دربند مغازه دو در سه را از سایر فروشگاهها متمایز کرده، انبوه جملاتی است که از حال خوب صاحب جوان آن حکایت دارد. شادی عمیق محمد زنگنه، ثمره دیدن داشتههایی است که شاید گاهی حواسمان به بودنشان نباشد؛ «خدایا شکرت که از اعماق قلبم خبر داری»، «خدایا شکرت که همیشه آخرش رو قشنگ میسازی»، «خدایا شکرت که از همه به من نزدیکتری» و ....
زاده روستای باسفر از توابع شهرستان رشتخوار است. اسفند امسال که بیاید، سالهای عمرش به عدد ۳۳ خواهد رسید. قصه زندگی محمد چیزی است شبیه خودمان، با روزهایی سپید که تا وقتی آنها را داشت، متوجهشان نبود و وقتی آسمان روزگارش ابری و مهآلود شد، فهمید روزهایی که پشت سر گذشته، چقدر طلایی و باارزش بودهاند؛ «تا هجدهسالگی در روستا بودم و کنار پدر و مادر زحمتکشم، کشاورزی میکردم. زعفران میکاشتیم و گندم و جو و چغندر. من بچه تهتغاری بودم.
از یک جایی به بعد دیدم کاروبار در روستا آنجور که باید پیش نمیرود. برای همین آمدم مشهد به امید پیداکردن کار باب میلم و در محله پنجتن در خانهای که قبلا خانوادهام اجاره کرده بودند، زندگیام را در تنهایی شروع کردم.»
شهر با تمام زرقوبرقش، هوای آزاد و آرامش روستا را نداشت و محمد این نداشتهها را با ورزش در بوستان بسیج، پر میکرد. چندماهی را به پیشنهاد یکی از هممحلهایهای ورزشکارش در صافکاری گذراند، اما این شغل، آن چیزی نبود که برای انجامش رنج غربت را پذیرفته باشد.
کسی را هم نمیشناخت که دستش را بگیرد و راهنماییاش کند. یک روز عادی شبیه بقیه روزها و دیدن یک آگهی کاغذی چسبیده روی ستون برق، مقدمه ورود او به صنفی بود که حالا نابترین سالهای جوانیاش را در آن سپری کرده است؛ «نوشته بود در تولیدی کیف به یک کارگر نیازمندیم. کمسنوسال بودم و نابلد. به مادرم که امین زندگیام است، زنگ زدم و برای رفتن سر این کار، صلاح و مشورت کردم. محیط خوبی داشت.
کارگاه مال سه برادر بود. کیف سامسونت تولید میکردند که آن زمان روی بورس بود. دو شاگرد هم داشتند. من شدم سومین شاگرد این کارگاه کیفدوزی با برجی ۶۰ هزارتومان حقوق.»
از ۸صبح تا ۸شب بهجز دو ساعت استراحت وسط روز، برنامهای بود که برای دوازدهسال آزگار تکرار شد. همهچیز به ظاهر خوب پیش میرفت و او روزبهروز در شغلش حرفهایتر میشد، اما کاهش وزن شدید و دردهای عضلانی، حکایت از ابتلای او به بیماریای داشت که حتی از گفتن نام آن نیز ابا دارد؛ چه رسد به مرور علائم و نشانههایش.
شاید همین فرارکردنها از واقعیت بود که نمیگذاشت به درمان فکر کند یا بخواهد شرایط را با کسی درمیان بگذارد؛ حتی با مادرش که همچنان با فاصله، جایگاه برتر را در قلب محمد از آن خود داشت؛ «این بیماری که دوست ندارم اسمش را بنویسید از من آدم دیگری ساخته بود. بیحوصله بودم و جواب تلفنهای مادرم را هم درست نمیدادم.
آرزوی من شده بود رفتن به مطب پزشکی که در خیابان وحید بود و میدانستم تخصصش درمان بیماریهایی است که من به یک نوع آن مبتلا بودم، اما جرئت رفتن نداشتم. من در تنهایی بزرگم خدایی نمیدیدم و از دشواریها و هزینههای مراحل درمان میترسیدم.»
دهدوازده پله کمعرض را باید بالا میرفتی تا به ورودی مطب میرسیدی و محمد، ماههای متمادی بود که هرروز موقع رفتن به سر کار و بازگشت به خانه، در ذهنش این پلهها را بالا رفته و دردش را با پزشک درمیان گذاشته بود.
روشنی زندگی من از آن روز و پس از تجربه تاریکترین لحظه شروع شد
یک روز بیتاب از دردهایی که میکشید، ناامید از مسکنهای قوی و بیفایدهای که برای آرامشدن میخورد، خسته از شب و روزی که در سیاهی به هم میمانست و زندگی که افقی تاریک داشت، تمام عزمش را جزم کرد. شماره تلفن مادر را گرفت و کاری را که باید مدتها پیش میکرد، انجام داد؛ «همه واقعیت را به مادرم گفتم. هردو به شدت گریه میکردیم.
خودش را رساند مشهد و با هم به همان دکتری رفتیم که در خیالاتم بارها رفته بودم. گریههای مادرم را فراموش نمیکنم وقتی که دکتر از او شرححال من را خواسته بود. روشنی زندگی من از آن روز و پس از تجربه تاریکترین لحظه شروع شد.»
به معجزه میمانست؛ اینکه فردی با این سطح از پیشرفت در بیماری، به داروها تا این حد سریع جواب بدهد. روند درمان، پزشک معالج را نیز شگفتزده کرده بود؛ «باور بکنید یا نه، همهاش سهماه طول کشید. من در آن سه ماه فهمیدم خدا یعنی چه.
اعتراف میکنم تا قبل از آن، موجودی سرخوش و رها بودم. حواسم نه به نعمت سلامتیام بود و نه داشتههای ریزودرشتی که توی زندگیام داشتم و قدرش را ندانسته بودم. بعد از این بیماری و شفایی که در جسم و روحم رخ داد، خدا را جور دیگری دیدم و برایش بنده دیگری شدم. او هم برایم سنگ تمام گذاشت.»
محمد میگوید درست از زمانی که شکرگزاری برایش به یک باور قلبی تبدیل شده، نعمتهای جدید مثل باران نرم بهاری در زندگیاش باریدن گرفته است. شاید نخستین نعمت تازه، ایجاد کسبوکاری مستقل در یکی از بهترین نقاط خیابان وحید باشد که درآمد آن در این سه سال، حسابی برایش برکت داشته و مقدمه موفقیتهای مالی بعدی شده است. سلامتی، حال خوب، حس خوشبختی و خدایی که خیلی زود جواب خواستههایش را میدهد، خوشیهایی است که کاسب جوان محله طلاب آن را با هیچ چیز معاوضه نمیکند.
«خدایا شکرت برای نعمت زندگی»، «خدایا ممنون که همیشه حواست به قلبم هست»، «خدایا داشتنت رو سپاس»، .... شکرگزاریهای کاسب محله طلاب از چارچوب قلبش بیرون زده و روی در و دیوار مغازهاش نشسته است. میگوید این جملهها را از جایی پیدا نکرده، بلکه وقتی در تنهایی، چشمهایش را روی هم میگذارد، در ذهنش نقش میبندد و بعد، روی کاغذ میآورد.
او از بازخوردهای دیگران متوجه شده است که بعضی جملاتش اشتباه ویرایشی دارد، اما میگوید که این جملات برخاسته از دل و خطاب به خدای عزیزش را با همین اشتباهات دوست دارد.
گاهی میرنجد از مشتریهایی که حال دلشان بد است و این بدبودن را با طعنه و کنایه نسبتبه جملات امیدبخش او، ابراز میکنند؛ بااینحال تأکید میکند که تعداد این قبیل افراد خیلی کمتر از آنهایی است که جملات را با دقت میخوانند، حظ میبرند و تشکر میکنند.
* این گزارش یکشنبه ۱۸ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۶ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.