کد خبر: ۱۰۸۲۷
۱۹ آذر ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

محمد اقبال، گلستانِ زیست خاور است

داخل مجتمع زیست‌خاور و در طبقه منفی یک مجتمع، کتابخانه «گلستان» قرار دارد جایی که «محمد اقبال» یکی از کتاب‌فروش‌های قدیمی مشهد در آن -به قول خودش- کتاب هدیه می‌دهد.

توفیقی- بیات| به‌عکس بیشتر قدیمی‌های محل که برای آرامش سال‌های کهن‌سالی، گوشه دنجی در جایی آرام اختیار می‌کنند، گوشه دنج این مرد، چندان هم خلوت از دیگران نیست. برای نوشیدن یک استکان چای با کتاب‌فروش ۷۱‌ساله محله بهشتی، نه از پله‌های سنگی قدیمی پایین می‌رویم و نه کوچه‌ای باریک را تا انتها طی می‌کنیم؛ سوار آسانسور مجتمع زیست‌خاور می‌شویم و در طبقه منفی یک مجتمع، کتابخانه «گلستان» را جستجو می‌کنیم، جایی که «محمد اقبال» یکی از کتاب‌فروش‌های قدیمی مشهد در آن -به قول خودش- کتاب هدیه می‌دهد.

گفتگوی ما با اقبال ساعتی به طول می‌انجامد تا نه تنها از زندگی‌اش با کتاب برایمان بگوید، بلکه از میان کتاب‌های کتابخانه و خاطرات زندگی‌اش، برایمان شعر بخواند و از دین و آیین بگوید. این نوشته اما، تنها بخشی از حرف‌های اوست درباره گذشته و امروز زندگی‌اش...


بغل مسجد فیل!

«همین مشهد به دنیا آمده‌ام، پایین خیابان، کوچه بغل مسجد فیل. چند سالی هم کوچه پنجه بودیم. چهار ساله بودم که رفتیم تهران. پدر و مادرم، هر دو مشهدی بودند. مادرم اصالتاً شیرازی بود و دل‌بسته حافظ. پدرم هم اهل کتاب و ادبیات بود. با عینک ته‌استکانی‌اش ۳۶‌بار شاهنامه را دور کرده بود. این بیت از شاهنامه را برای کارمند‌های اداره ابلاغ آن زمان می‌خواند و تفسیر می‌کرد: به روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن.»

آقا اقبال، حالا داده این دو مصراع را با خط خوش نوشته‌اند و چسبانده به دل دیوار کتاب‌فروشی‌اش...

دشت سبزی و کیهان بچه‌ها

پدر آقا اقبال، کشاورز بوده است که هوای تحصیل به سرش می‌زند و دست خانواده‌اش را می‌گیرد، می‌رود تهران. آنجا، در دوچرخه‌سازی مشغول به کار می‌شود و بعد از مدتی می‌شود کارمند دادگستری.

روزگار تهران، اما برای محمد کوچک، سرشار خاطره است. خودش می‌گوید: «اسم محله را که می‌آورید، دلم می‌رود خیابان مینا، شهباز، سه‌راه شکوفه. اولین خانه‌ای که پدرم خرید، در همین خیابان خاکی بود. دشت وسیعی بود در آنجا که بادمجان و سبزی می‌کاشتند. عمو حیدر، دشتبان آنجا، یادش به‌خیر. کودکی من آنجا گذشت، با دشت سبزی و کیهان بچه‌ها...»

معراج‌السعاده در آمریکا!

و کیهان بچه‌ها، قصه کودکی خیلی از ماست: «کیهان بچه‌ها می‌خریدیم به دو ریال و ۱۰ شاهی. بچه‌های محل، پنج شاهی‌هایمان را روی هم می‌گذاشتیم و پنج‌شنبه‌ها کیهان بچه‌ها می‌خریدیم و می‌خواندیم.»

اولین کتاب‌هایی که دست می‌گیرد، مذهبی هستند: «در هیئت و حسینیه بزرگ شده بودم و با نوحه و مداحی آشنا بودم. گاهی هم پای منبر، زمزمه‌هایی می‌کردم. خیلی درباره کتاب‌های ادبی نمی‌دانستم، اما زیاد گلستان می‌خواندم. اولین کتاب مذهبی که خیلی به کارم آمده، منازل‌الآخره شیخ عباس قمی بود. در محضر مرحوم مجتهدی هم جامع‌المقدمات دست گرفتم که تمام نشد. معراج‌السعاده را هم خیلی دوست داشتم و دیدن ترجمه آن در یکی از کتابخانه‌های آمریکا، دل‌خوشی آن روزهایم بود...»

معراج‌السعاده را هم خیلی دوست داشتم و دیدن ترجمه آن در یکی از کتابخانه‌های آمریکا، دل‌خوشی آن روزهایم بود


زندگی در دُژ!

اقبال، در تهران، کارمند شرکتی می‌شود که کالا‌های آمریکایی تجارت می‌کند. همان‌جا هم ازدواج می‌کند و دو تا فرزند دارد که... «سال ۵۲ بود؛ جریان حزب رستاخیز پیش آمده بود که سر و صدا‌های ما بالا گرفت. گفتند برگردید شهر خودتان...»

اقبال ۳۰‌ساله، بدون خانواده کوچکش به مشهد می‌آید؛ «مشهد که آمدم، تا مدت‌ها توی ماشین دُژی که خریده بودم، زندگی می‌کردم. بعداً رفتم «هتل رو». آنجا کاری پیدا کردم. مدتی بعد هم خانه خوبی پیدا کردم در سناباد ۵ پشت استادیوم تختی. آن موقع خانواده‌ام را هم آوردم مشهد.»

محمد اقبال، گلستانِ زیست خاور است


حیاط کتاب‌ها

این خانه با آن حیاط بزرگ و دل‌گشا، جای خوبی هم برای انبار کتاب‌های مازاد آقا اقبال بود، کتاب‌هایی که در کتاب‌فروشی‌اش جای کافی برای آنها نبود؛ «مغازه سر چهارراه دکترا را به ۳۱۰‌هزار تومان خریده بودم. چند ماهی پارچه‌فروشی بود ولی دلم طاقت نیاورد و کتابفروشی‌اش کردم. یک ماشین دژ لارج ۱۹۶۷ داشتم. به ۳۷‌هزار تومان فروختم و با پول آن کتاب خریدم. آن موقع کتاب ارزان بود و البته کتاب‌هایی که می‌خریدیم، برای ما ۴۰‌درصد فایده داشت. آن ۴۰‌درصد را هم با مشتری‌ها سهیم می‌شدیم و ۲۰‌درصد به آنها تخفیف می‌دادیم.»


در حیاط کوچک پاییز

درباره کتاب‌فروشی فلسطین که خود او بانی‌اش بوده، خاطره‌های زیادی دارد. از پیاله‌فروشی و یخچال دستی نزدیک آن تا نویسنده‌ها و شاعر‌هایی که مشتری پر و پا قرص آن بوده‌اند، صاحبکار و کمال و البته اخوان ثالث که «چند باری به کتاب‌فروشی من آمد. وقتی می‌آمد، ذوق‌زده می‌شدم.

یک بار از او پرسیدم چطور شعر می‌گوید؟ گفت: خودم و جامعه‌ام را ارزیابی می‌کنم و از لزوم اخلاق می‌نویسم و نقد بی‌اخلاقی.»
اقبال البته شیفته اخوان است زیرا باور دارد «اخوان چهره‌ای گیرا و صمیمی داشت. موقع تدفین اخوان، زیباترین چهره‌ای که از یک در‌گذشته دیده بودم، چهره او بود. چهره‌اش مهتابی‌رنگ بود و آرامش خاصی داشت. یادم که می‌آید، حالم دگرگون می‌شود.»

حدیثِ عشق

فلسطین و امام، اولین کتاب‌فروشی‌های خیابان دانشگاه بودند. آقا اقبال در شروع کار، کتاب‌هایش را به رایگان امانت می‌داده است و الآن هم اصلاً بند کرایه کتاب‌ها نیست که خودش می‌گوید: «در ماه، سه برابر خرجم، درآمد دارم و از وضعیت اقتصادی‌ام واقعاً راضی‌ام.» و این البته از درآمد کتاب‌فروشی فلسطین است که از قضای روزگار، حالا در یکی از بهترین موقعیت‌های تجاری شهر قرار گرفته است.

آقا اقبال، اما در این سن و سال، کار در آنجا را تاب نیاورده و ترجیح داده به زیست‌خاور بیاید تا پاتوقی درست کرده باشد برای اهل کتاب و البته هنرمند‌هایی که هر‌از‌گاهی به کتابخانه‌اش می‌آیند تا شعر و آوازی بخوانند و از چای محبت او گلویی تازه کنند.

آقا اقبال، اگرچه خیلی از کشور‌های جهان را گشته، در آن طرف آب‌ها هم چشمش مدام پی کتاب‌ها و کتابخانه‌ها بوده است. او «هر کتابی که فهم خواننده را بالاتر ببرد» کتاب خوبی می‌داند و از اینکه کتاب هدیه بگیرد، خوشحال می‌شود. با این حال، هنوز این حرف پدر را فراموش نکرده است که «حدیث عشق در دفتر نباشد...»

 

*‌این گزارش در شماره ۵۳ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۴ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44