فرقی نمیکند مربوط به چه زمانی باشید، هروقت از پسربچههای دوست و آشنا بپرسید میخواهند در آینده چهکاره شوند، از بین هر دو یا سه نفر یکی حتما پلیسشدن را انتخاب میکند. از گذشتهها هم یادم هست پلیسشدن یکی از آرزوهای همه پسربچهها و گاهی دختربچهها بود. این قانون ظاهرا هنوز هم عوض نشده است. هنوز هم بازیکردن بهعنوان پلیس در مهدکودک و مدرسه یکی از نقشهای دوستداشتنی است. آدمبزرگهایی هم که هیچوقت فرصت پیدا نکردند واقعا پلیس شوند، سرچهارراهها و میدانها و حتی در فیلمها با دیدن افرادی در لباس نیروی انتظامی احساس خوبی دارند. گاهی یاد آرزوی کودکیهای خود میکنند و حسرت میخورند.
در بین همه این آدمها عدهای واقعا توانستند وارد نظام شده و لباس پلیس را بر تن کنند. سالها به شهر خود خدمت کنند و بعد از بازنشستگی هم یکجورهایی خود را مسئول و حافظ جان آدمها و همشهریان میدانند. شاید هم بهخاطر این حس مسئولیت درونی بود که به آرزوی خود جامهحقیقت پوشاند. سرگرد غلامرضا نورزاده یکی از همان آدمهاست. او در سال ۱۳۴۶ چشم به دنیا بازکرد و ۲۰ ساله بود که به استخدام ژاندارمری درآمد.
متولد شهرستان فردوس هستم و پدرم کارگر نانوایی سنگک بود. ما دو خواهر و سه برادر هستیم، اما پدرم همیشه آرزو داشت که من وارد نظام شوم و به کشورم خدمت کنم. شاید این بزرگترین انگیزه من بعد از علاقه خودم بود، چون همین مسئله سبب شد تا من برای واردشدن به نظام تلاش کنم. پوشیدن لباس نیروی انتظامی و واردشدن به نظام کار سادهای نیست.
وقتی واردشدی یکجورهایی اسیرش میشوی. ۲۸ ماه در منطقه عملیاتی و ۵ سال در هنگ مرزی گزیک بیرجند خدمت کردم. چند سال هم در منطقه صعبالعیش طبس خدمت کردم. برای پلیس خوببودن به کار نظامی اکتفا نکردم و درسم را ادامه دادم. در دانشگاه علوم انتظامی تحصیل کردم و مدرکم را از آنجا گرفتم؛ کارشناسی آسیبشناسی اجتماعی با گرایش پیشگیری از اعتیاد که در مراحل کاری خیلی به من کمک کرد.
سه سال بعد از استخدام در نظام یعنی در سال ۶۹ ازدواج کردم. خاطره جالب روز اول ازدواجم این بود که وقتی در محضر درباره شغلم پرسیدند، همسرم به من گفت تضمین میکنی که سالم و سلامت باشی؟ گفتم من نظامی هستم و یکجا ساکن نمیمانم. کسی نمیتواند چنین تضمینی بدهد. بهخاطر شرایط کاری همسرم و خانودهاش خیلی با من همکاری کردند. برای درسخواندن، ۴ سال همسرم و دو فرزندم را در فردوس تنها گذاشتم و خودم در تهران بودم. همسرم در زندگی خیلی سختی کشید و دعا میکنم خدا از او راضی باشد و خودش اجر محبتهایش را بدهد.
برای پلیس خوببودن به کار نظامی اکتفا نکردم و درسم را ادامه دادم. در دانشگاه علوم انتظامی تحصیل کردم
بعد از دوره تحصیل و خدمت، به مشهد نقل مکان کردیم. به لطف خدا و برحسب اتفاق توسط یکی از دوستانم خانهای در خیابان ابوذر احمدآباد پیدا کردیم که صاحبآن پیرمرد و پیرزنی بودند و تنها میخواستند یک مستاجر مطمئن در خانه آنها ساکن باشد، بههمین دلیل خانه ما نزدیک کلانتری بود و این از الطاف خدا به من بود.
آن روزی که به مشهد اسبابکشی میکردیم تصور کردیم، پس از ۲ تا ۳ ماه به فردوس برمیگردیم، بهخاطر همین اثاثیه کمی برداشتیم، اما حالا پس از گذشت ۱۴ سال هنوز هم مهمان مشهدیها هستیم. آرزوی من در دوران خدمت همیشه این بود که به شهر خودم برگردم و همانجا خدمت کنم، اما این اتفاق نیفتاد.
یک نکته هست که به آن اعتقاد دارم و آن این است که مال و ثروت آسایش نمیآورد. یک اتفاق هم باعث شده بیشتر این عقیده را باور کنم. شب چهارشنبهسوری برای برقراری امنیت در سهراهی شاندیز ایستاده بودیم. یک ماشین مدل بالا از آن مسیر رد شد که زن و شوهری داخل آن بوده و با هم دعوا میکردند.
پس از مدتی خانوادهای سوار بر موتورسیکلت از مقابل ما گذشتند که زن و شوهر و دو بچه ترک آن سوار بودند. روی موتور سبد لوازام گردش را هم گذاشته بودند، آن زن و شوهر آنقدر با هم صمیمی صحبت میکردند که دیدن همان صحنه کوتاه لذت زیادی داشت. در طول تمام سالهای خدمتم هزارانبار چنین موضوعاتی را دیدهام و به من ثابت شده خوشبختی را باید در جای دیگری جستجو کرد.
مدتی یکی از وظایف ما این بود که در میدان شریعتی بایستیم و مراقب کارناوالهای عروسی باشیم تا برای کسی مشکل ایجاد نکنند و نظم اجتماعی را برهم نزنند. در یکی از روزهای کاری متوجه خودروی پرایدی شدم که در میدان تقیآباد ایستاده بود، تعدادی جوان سرنشین آن بودند که همه آنها سیگار میکشیدند و حرکاتشان هم شکبرانگیز بود. از آنها خواستم تا مدارکشان را به من نشان دهند و آنها مدارکی را به من دادند.
در همین حین یک کارناوال عروسی از راه رسید و حواس من به آن کارناوال پرت شد و از سربازی که همراهم بود خواستم آن خودروی مشکوک را بگردد. چند دقیقه بعد که برگشتم سرباز مشغول بازدید صندوق عقب بود ولی هیچکس داخل خودرو نبود از سرباز پرسیدم که سرنشینها کجا رفتند؟ او هم اظهار بیاطلاعی کرد، متوجه شدیم هنگامی که او صندوق عقب را نگاه میکرده همه سرنشینان خودرو فرار میکنند.
ماشین را به کلانتری بردیم، همه میپرسیدند که چرا این خودرو را آوردهای، درباره سرقت این خودرو کسی چیزی نگفته و مشکلی هم که ندارد؟ من نمیدانستم با آن چه باید کرد که پس از ۴۸ ساعت اعلام شد خودرو سرقتی است. وقتی علت دیر اطلاعدادن سرقتیبودن آن را از صاحبش پرسیدیم، پاسخ داد: «در این چند روز تصور میکردم ماشین دست پسرم است»
تا سحر گوسفند ذبح میکردیم و مو پوست میگرفتیم. لباسهایم خونی شده بود و با همان حالت به خانه رفتم
زمانی که فرزند اولم ۲ ماهه بود، روزی میخواستم زود به خانه برگردم تا همسرم نگران نشود. از هنگ مرزی به سمت قائن میآمدم، سرعتمان زیاد بود که ناگهان خودروی ما به وسط یک گله گوسفند برخورد کرد. ۱۷ گوسفند ضرب خورده بودند. برای اینکه حرام نشوند بهدنبال چوپان رفتم که بگویم اگر چاقو دارد، بیاید و گوسفندان را ذبح کنیم.
او به محض اینکه مرا دید از من ترسیده و فرار کرد و من هم بهدنبال او میدویدم تا اینکه به روستا رسیدم. وقتی از روستاییان کمک خواستم، تازه چوپان فهمید ما کاری به او نداشتهایم. تا سحر گوسفند ذبح میکردیم و مو پوست میگرفتیم. لباسهایم خونی شده بود و با همان حالت به خانه رفتم.
به محض اینکه به خانه رسیدم و همسرم در را به رویم باز کرد با دیدن من از هوش رفت. خانم همسایه را صدا زدم و از او خواستم به همسرم کمک کند. دوباره همینکه همسرم به هوش میآمد و من را میدید از حال میرفت.
ناگهان خانم همسایهمان گفت: برو لباسهایت را عوض کن ترس همسرت از همین است. وقتی همسرم به هوش آمد گفت فکر میکرده اینها خون انسان است و از ترس بیهوش شده است.
برخی از مردم فکر میکنند پلیس ما درمقایسه با پلیس سایر کشورها کوتاهی کرده و قاطع عمل نمیکند، اما خوب است بدانید تمام فعالیتهای پلیس ما زیرنظر اصول اخلاق اسلامی انجام میشود و همین امر منش انتظامی و اخلاق پلیسی ما را متمایز از پلیس دیگر کشورها میکند.
ما حامی افرادی هستیم که غیر از خدا کسی را ندارند و باید درباره آنها رئوف باشیم، اما پلیسهای دیگر کشورها خشونت را در مرحله اول ماموریت خود قرار میدهند. درحالیکه محور کار ما اخلاق است. تمام کارهای ما با معیارهای اسلامی سنجیده میشود و همین امر به ما اجازه نمیدهد با مجرمان خشن برخورد کنیم.
در ساعات غیرکاری هم فعالیت میکنم، چون پلیسبودن زمان و مکان نمیشناسد. در محله سعی میکنم همسایهها را با مباحث امنیتی آشنا کنم و به آنها توضیح بدهم چگونه مانع اتفاق شوند. درحد توانم به همه کمک میکنم، چون علاقهمند به جامعه سالم هستم. همچنین باتوجه به اینکه در زمینه آسیبهای اجتماعی تخصص دارم، نکات ضروری برای همسایهها را در قالب برشور درآورده و از همسرم میخواهم در مجالس زنانه آن را برای زنان محله توضیح دهد.
این روزها استفاده از مواد مخدر خطرات بسیاری برای جوانان دارد. مواد صنعتی با مواد سنتی خیلی فرق دارد و سلامتی جوانان ما بهشدت در خطر است. استفاده از مواد صنعتی سهولت دارد، جوانان حس کنجکاوی دارند و بهدلیل نداشتن مهارت کافی در این مرداب گرفتار میشوند. پایبندنبودن به مناسبتهای مذهبی، شرکتنکردن در جلسات قرانی و مذهبی و بیکاری و بیهدفی میتواند زمینهساز این آسیبها شود.
در این بین آنچه از همهچیز بیشتر اهمیت دارد، نقش خانواده است. فرزندان خانوادههایی بیشتر گرفتار میشوند که روابط عاطفی کمتری داشتهاند. چنین جوانانی بهدنبال عاطفه و محبت هستند و بهسمت دوستانی میروند که معلوم نیست از چه جاهایی سردربیاورند، پس به خانوادهها توصیه میکنم طوری فرزندشان را تربیت کنند که هیچ خلأ عاطفی نداشته باشد که بخواهد در جایی بیرون از خانه آن را پر کند.
*این گزارش در در شماره ۱۱۸ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۲ مهرماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.