هرسال خرداد که از راه میرسد، میرویم سراغ کسانی که بیشتر مان آنها را میشناسیم. همه از جوانهایی میگویند که با دست تقریبا خالی جلوی دشمن را گرفتند و شهر را فتح کردند. اما اینبار قصد داریم بهمناسبت همین ایام، موضوع را از زاویهای دیگر نگاه کنیم. ماجرایی که کمتر کسی سخن از آن به میان میآورد، اما دفاع از آن کمتر از آزادسازی خرمشهر نبوده است.
وارد ساختمان شدیم، با استقبال مردی میانسال روبهرو شدیم. ما را به اتاقی راهنمایی کرد که ما را به یاد خاطرات جنگمی انداخت. در گوشهگوشه آن تصاویری از توضیحات عملیاتهای جبهه و جنگ بود. پساز اندکی گفتگو متوجه شدیم همان مرد میانسال و خوشبرخورد امیر سپهبد کهتری است.
باید شما هم بدانید عراق قصد داشت علاوهبر خرمشهر، آبادان را نیز به تصرف خود درآورد، اما غیورمردان این سرزمین با تلاش و ازجانگذشتگی، رویای پوچ صدام را برآشفتند و نهتنها به او اجازه ندادند که دیگر حتی یک وجب از خاک کشور را تصرف کند بلکه در کوتاهترین زمان ممکن، خرمشهر را هم آزاد کردند. اینبار میخواهیم ماجرای آن روزها را از نگاه امیر سرتیپ منوچهر کهتری معروفبه «امیر آبادان» و فرمانده گردان۱۵۳ روایت کنیم.
قبلاز دیدنش، او را مانند بیشتر سپهبدهایی که در رسانه دیده بودم، تصور میکردیم. وقتی برای مصاحبه سراغش را گرفتیم، بنیاد تعاون لشکر را نشانی دادند و آنجا به ملاقاتش رفتیم. وقتی وارد ساختمان شدیم، با استقبال مردی میانسال روبهرو شدیم. ما را به اتاقی راهنمایی کرد که ما را به یاد خاطرات جنگمی انداخت. در گوشهگوشه آن تصاویری از توضیحات عملیاتهای جبهه و جنگ بود. پساز اندکی گفتگو متوجه شدیم همان مرد میانسال و خوشبرخورد امیر سپهبد کهتری است.
به گردان۱۵۳ پیاده با یک گردان تانک و یک آتشبار، مأموریت حرکت به سمت خرمشهر را دادند. وقتی به فولیآباد اهواز رسیدیم، به دستور بنیصدر همانجا مستقر شدیم. در فولیآباد هرروز چندینبار هواپیماهای عراقی میآمدند و روی سرِ ما بمباران میکردند و میرفتند. ما هم بلاتکلیف مانده بودیم. یک روز یکی از ستوانها که آدم شجاعی بود به من گفت: «اینجا تلفن نیست؟» فکر کردم میخواهد به خانوادهاش زنگ بزند.
باتوجهبه اینکه آدم فعالی بود، او را به قرارگاه جنوب بردم و تلفن را دراختیارش گذاشتم. بعداز اینکه شماره را گرفت، دیدم به آن کسی که پشت خط است، میگوید: «ما را آوردند و گذاشتند فولیآباد و چه و چه...!» به پهلویش زدم که با چه کسی صحبت میکنی و چه میگویی! او به صحبتهایش ادامه داد: «فرمانده هم اینجاست؛ با خودش صحبت کنید!» گوشی را به من داد.
تازه متوجه شدم شهیدبهشتی آن طرف خط است. گوشی را که گرفتم، شهید پرسید: «ستوان درست میگوید؟» گفتم: «بله؛ درست میگوید.» بعداز مکالمه کوتاهی خداحافظی کردیم. وقتی به فولیآباد برگشتیم، دیدیم دستور آمده بالگرد دراختیار ما بگذارند تا به ماهشهر برویم و واحدمان در آبادان مستقر شود. زمانی به آبادان رسیدیم و در آنجا مستقر شدیم که روز بعد خرمشهر سقوط کرد.
بعد از یک ماه سرگردانی در چند مدرسه در آبادان مستقر شدیم. از همان روز اول، گروههای شناسایی مشخص شدند و قرار شد که موقعیت و امکانات دشمن را در اولین فرصت بررسی کنیم و تدبیری بیندیشیم. گروه اول که شب به شناسایی رفتند، هنگام بازگشت خبرهای ناخوشایندی با خود آوردند؛ خبر خیز دشمن برای شکستن مقاومت خرمشهر و تصرف آن شهر.
خبر تلخ سقوط خرمشهر کام همه را تلخ کرده بود. این خبر چنان سنگین و التهابآور بود که بیشاز همه مردم آبادان را دچار سردرگمی و حیرت کرد. آنها برای حراست از نوامیس و مالشان به هر دری میزدند.
مردم سواره و پیاده بهسمت اهواز و ماهشهر میرفتند تا اتفاقی برایشان نیفتد. اوضاع شهر آبادان چنان بههمریخته بود که رشته کار از دست نیروهای انتظامی هم خارج شده بود. آشفتگی و بینظمی چنان بود که روزی یکی از نیروهای اطلاعاتی گردان، سربازی عراقی را در صف غذای سربازان ایرانی شناسایی کرد که از شلوغی اوضاع استفاده کرده و برای جاسوسی، خودش را در میان سربازان ایرانی جا زده بود!
روز نهم آبان ساعت ۹ صبح مشغول بازدید از نیروها بودم که وانتباری به رانندگی یک غیرنظامی باعجله و هراس وارد محوطه گردان شد و از ورود نیروهای متجاوز عراقی به ذوالفقاریه خبر داد. در همان روز دستور صادر شد که از آبادان بهسمت بهمنشیر برویم. نیروها را تا خسروآباد با اتوبوس جا بهجا کردیم، اما آتش سنگین دشمن، مانعاز حرکت نیروها به این شکل بود. از همان منطقه از خودروها پیاده شدیم؛ آرایش نظامی به نیروها دادم و عازم بهمنشیر شدیم.
شرایط دشواری بود و باران گلوله و آتش دشمن هرلحظه، عزیزی را از ما میگرفت، اما هریک از نیروهای ما شهید میشد، دیگر نیروها نهتنها دچار وحشت نمیشدند بلکه مصممتر به راه خود ادامه میدادند.
بعداز فتح ذوالفقاریه خدمت امام خمینی (ره) رسیدم و ترفیع درجه گرفتم
هنگامیکه به ذوالفقاریه رسیدیم، هوا روبهتاریکی بود. بهمحض اینکه نیروهای ما وارد این نخلستان شدند، جنگ تنبهتن شروع شد و نیروهای ما توانستند با رشادت و مهارت خارقالعاده، دشمن را عقب برانند و مانعاز تحقق هدف بعثیها یعنی اشغال آبادان شوند. اگر آن شب نیروهای ارتش موفق نمیشدند خط دشمن را بشکنند و آنها را به عقب برانند، تمام خوزستان سقوط میکرد.
وقتی دشمن از ذوالفقاریه بیرون رانده شد و نتوانست آبادان را اشغال کند، دست به محاصره آبادان زد. یازده ماه آبادان در محاصره ماند؛ روزهای حساسی را میگذراندیم. اگر آبادان به دست دشمن میافتاد، تا بندر امام سقوط میکرد و خرمشهر تنها اتکای آنها نمیشد؛ درواقع پیروزی آنها تثبیت میشد، اما شکست خوردند و این اولین شکست نیروهای عراقی بود.
آنطورکه اسرای عراقی به ما گفتند، صدام برنامه داشت که آبانماه از نیروهایش در آبادان سان ببیند! صدام این قرار را گذاشته و دستور داده بود که نیروهای عراقی مهمات و سوخت و امکانات چندانی با خود نیاورند. دلیل او این بود که در آبادان همه چیز هست؛ یعنی ما را خیلی دست کم گرفته بود!
۲۴ ساعت بود که بچهها چیزی نخورده بودند. قمقمههای خالی و لبهای خشکیده، بچهها را خسته کرده بود. پساز این درگیریها و سکوتی که در فضا حاکم شده بود، تعدادی از نیروها خسته از رزم همانجا به خواب رفته بودند و تعدادی هم در سرتاسر منطقه مشغول دیدهبانی و نگهبانی بودند. من هم با تعدادی از فرماندهان مشغول بررسی نقشههای اطراف رودخانه و بهدنبال ضربهزدن به دشمن بودیم که ناگهان صدای تیراندازی و فریاد کسی، سکوت حاشیه بهمنشیر را شکست.
به محل تیراندازی رفتیم؛ تعدادی از سربازان را دیدیم که افسری عراقی را که از رودخانه گذشته بود، اسیر کرده بودند. او را به عقب بردیم و باتوجهبه اینکه مجروح شده بود، مداوایش کردیم. بعداز بازجویی متوجه شدیم که آنها با این فرض که نظامی در آبادان نیست، قصد تصرف آبادان را دارند. هنگام شب همهجا آرام بود. ستوان ارجمندی گفت: «صدای برهم خوردن آب میآید.»
به نظرم اتفاقی در منطقه در حال وقوع است.» سطح آب بهمنشیر بهدلیل مد پایین رفته و ساحل گسترده شده بود. دشمن از موقعیت استفاده کرده بود و قصد داشت با همراهی و راهنمایی منافقان وطنفروش، منطقه را تصرف کنند. چهارجعبه نارنجک داشتیم. با دیدن دشمن که بهسمت ما میآمد، از ستوان ارجمندی خواستم نارنجکها را به من بدهد. ضامن آنها را میکشیدم، باسرعت از یک تا ۱۲ میشمردم و پرتاب میکردم. نارنجک بین زمین و هوا منفجر میشد و نیروهای دشمن را مانند برگ خزان بر زمین میریخت. سایر بچهها هم با نارنجک تفنگی هرجنبدهای را که میدیدند، نشانه میگرفتند و میزدند.
هنوز چند نارنجک برایمان باقی مانده بود. خودروهای دشمن بهسرعت از پل گذشتند و به غرب بهمنشیر گریختند. بیسیم را در دست گرفتم و بالای خاکریز رفتم. به این طرف و آن طرف حرکت میکردم و فریاد میزدم «گردان دوم از سمت راست حرکت کنید و راه خروج دشمن را ببندید. گردان سوم خودت را به پل عبوری نزدیک کن و گردان دوم را پوشش بده. گردان ۱۰۵ اجازه فرار را به دشمن نده و پل را منهدم کن.»
البته خودم میدانستم چنین گردانهایی در منطقه وجود ندارد و این را هم میدانستم که دشمن، صحبتهای من را میشنود. هدفم بیشتر ایجاد رعب و وحشت در دشمن بود. درنهایت صدای تانکهای عراقی آن سوی رودخانه در فضا پیچید که نشان میداد فرار را بر قرار ترجیح دادهاند.
بعداز فتح ذوالفقاریه خدمت امام خمینی (ره) رسیدم و ترفیع درجه گرفتم. برای من افتخار بزرگی است و متواضعانه میگویم، وقتی به پشت سر خود نگاه میکنم، میبینم تا آنجاکه توان و امکان داشتم به وظیفهام عمل کردهام و خداوند هم پشتیبان من بود. همین که امروز دشمن در خاک ما نیست، برای من ارتقای درجه و مدال و همهچیز است، یعنی کسی که به وظیفهاش عمل کرده است. نیاز به تشویق ندارد.
در آن زمان امام درجریان تمام امور جنگ بود و بر کارها نظارت میکرد. ما در بانک ملی مستقر بودیم که یک شب دو هواپیمای عراقی آمدند و شهر را بمباران کردند و رفتند. منافقان عادتشان بود که هروقت هواپیما میآمد یا توپخانه تیراندازی میکرد، آن مرکزی را که بیسیمهای ما در آنجا بود، گزارش میکردند. ما مشغول ردگمکردن آنها بودیم و داشتیم اوضاع بعداز بمباران را جمعوجور میکردیم که تلفن زنگ زد.
یکی از نفرات مدتی صحبت کرد و بعد گفت: «جناب سرهنگ؛ شما را میخواهند.» گفتم: «کیست؟» گفت: «حاجاحمدآقا.» تعجب کردم. گوشی را گرفتم و با ایشان صحبت کردم. گفت: «من از بیت حضرت امام (ره) صحبت میکنم؛ چی شده!» گفتم: «مشکلی نیست. هواپیماها آمدند بمباران کردند و رفتند!» حاجاحمدآقا گفتند: «همینها را بگو؛ امام (ره) گوش میکنند.» باور کنید وقتی صدای امام (ره) را شنیدم، از خوشحالی روح از بدنم پرواز کرد.
امام (ره) چند سوال کردند و من هم پاسخ گفتم. ایشان زیر لب دعا کردند و گفتند: «فاا... خیر حافظا و هو ارحمالراحمین»
همیشه همین آیه را بر لب داشتند. وقتی صحبت ایشان تمام شد، همینطور خشکم زده و گوشی در دستم مانده بود. هنوز چنددقیقه از بمباران نگذشته بود که ایشان تلفن زدند.
*این گزارش در شماره ۱۰۰ منطقه ۸ مورخ ۱۳ خردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.