او در جنگ کربلاییوار میجنگید و در کارها محکم و استوار بود. «نمیشود» را قبول نمیکرد و همه اطرافیانش تلاش میکردند کارها به نحو احسن انجام شود. سردار همواره در خط مقدم حضور داشت و جلوتر از نیروهایش قدم برمیداشت. همین حضورش سبب ارتقای روحیه نیروها بود. هر زمان که بین بچهها حضور مییافت، با آنها شوخی میکرد و خنده را روی لبهایشان میآورد.خاطرم هست تازه آشپزخانهای در مقر پایگاهمان درست کرده بودیم. بچهها میدانستند که غذای موردعلاقه حاج قاسم، میرزاقاسمی است. سفره پهن شد.
بعد از شهادت حسن آقا روزگار بسیار سختی برای رقیه خانم پیش می آید. نازنین زهرا عمل می کند و شش توده استخوانی را از استخوان پاهایش خارج می کنند. لگنش را می شکنند و اصلاح فرم می کنند. عمل مهمی داشته و روزهای سختی را پشت سر گذاشته است. رقیه خانم می ماند و دو بچه معلول و یک دل شکسته تا اینکه با انسانی شریف آشنا می شود.
شهید علی رحیمی متولد سال ۱۳۶۵ در بامیان افغانستان است و آذرماه ۹۴ در سوریه و در نبرد با داعش به شهادت میرسد. همسر علی آقا، خانم لیلا علیجانی متولد ۱۳۶۶ است. علی آقا سال ۸۶ و در ۲۱ سالگی با خانم علیجانی ازدواج میکند. احسان و عرفان در سالهای ۸۸ و ۹۰ به جمع خانواده دو نفرهشان اضافه میشوند. علی رحیمی ۲۵ مردادماه ۹۴ به سوریه اعزام شد. سربازانی که برای مبارزه با دشمن میرفتند هر سه ماه یکبار برمیگشتند تا هم خانواده را ببینند و هم تجدید قوا کنند. قرار بود آبانماه برای دیدار با خانواده به مشهد بیاید که خبر شهادتش رسید.
محمود سالاری سابقه ۲ سال تحصیل در حوزه علمیه داشت و پیش از شهادت خیاط بود. شهید به روایت دوستانش برای اینکه جزو مدافعان حریم حضرت زینب (س) شود، مجبور شد از مدارک شناسایی برادری افغانستانی کمک بگیرد. شهید سالاری به هیچکدام از افراد خانوادهاش نگفته بود که به سوریه اعزام میشود. اما به گفته پدرش، ورزش را مدتی بود که بهطورجدی پیگیری میکرد.
در آستانه دومین سالروز شهادت علیمحمد محمدی و روز پدر در نیمروزی زمستانی و سرد راهی خانه محمد محمدی میشویم. علیمحمد محمدی در عملیات آزادسازی خانطومان سوریه در تاریخ 15 بهمن 1398 به دست داعشیها به ضرب گلوله به شهادت میرسد. پسری که به گفته پدر بسیار مهربان بود و باایمان. حرف دروغ بر زبانش جاری نمیشد و بهشدت از غیبت پرهیز داشت، خصلت مهربانیاش چنان بود که پدر به وقت تعریف از خاطرات خوش با او بودن، چشمانش به اشک مینشیند. محمد محمدی از دانه کردن تسبیح، یک زندگی هشت نفره را میچرخاند. شش پسرش کمکم بزرگ شده و هر کدام از همان نوجوانی به دنبال کسب و کاری میروند.
شهید محمد صدیق رضایی آذر ماه 92 خانواده را قانع میکند و به سوریه میرود. به بهانه زیارت حرم حضرت زینب(س) خانواده را راضی کرد و رفت. هر2 یا 3ماه رزمندهها مرخصی داشتند و برای 15 روز به خانه برمیگشتند. بار اول که پدر آمد بعد از 11 روز ساکش را بست و رفت. بیقرار بود و طاقت ماندن در خانه را نداشت هرچه مادر میگفت تو قول داده بودی یکبار برای زیارت بروی پدر میگفت باید برود و از دیگر همرزمانش عقب نماند. از مادر خواست مراقب خودش و بچهها باشد.
نهم دی، آرزوی پنجساله طاهره برآورده میشود. پارهاستخوانهای بقچهپیچشده پدر را در آغوش میگیرد و با او درددل میکند. میگوید: بعد از سالها بیخبری پدرم را دیدم. سهم من از قامت استوارش چندتکه استخوان کوچک بود. شبیه نوزاد قنداقپیچشده معصومی بود. به آغوشش کشیدم و اینبار من برایش لالایی خواندم. همان لالاییهایی که در کودکی برایم میخواند.
حسین نظری، فرزند محمد، ٢١تیر١٣٥٦ در افغانستان متولد شد و ١٦ اردیبهشت ١٣٩٥ در منطقه خانطومان سوریه به مقام رفیع شهادت رسید، اما نام و نشانی از او باقی نماند. پس از پنجسال چشمانتظاری همسر و دو فرزندش، سرانجام نهم دی امسال خبر تفحص پیکر او به گوش خانوادهاش رسید.