کد خبر: ۵۶۰۵
۰۲ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

نقش کاشی‌کار افغانستانی بر آسمان حرم بی بی

روح الله رضایی سال ۱۳۹۲ آن هم در روز‌هایی که بیشتر از چند‌ماه تا عروسی‌اش نمانده بود، با پیوستن به تیپ فاطمیون راهی سوریه می‌شود و در کمتر از دو‌ماه حضورش در دمشق، هدف تک‌تیرانداز داعش قرار می‌گیرد.

جای بعضی آدم‌ها هیچ‌وقت و با هیچ‌چیزی پر نمی‌شود و افسوس رفتن آن‌ها بر جا می‌ماند، حتی اگر شهادت، پایان راه زندگی‌شان باشد. یکی از همین افراد به‌طور قطع روح‌ا... رضایی، مدافع حرم حضرت زینب (س) است که با گذشت بیش‌از سه سال از شهادتش هنوز هم خانواده و دوستانش دلتنگش هستند.

جوان بیست‌و‌یک‌ساله افغانستانی با دیدن تصاویر تجاوز تروریست‌ها به سوریه و بی‌حرمتی به حرم آل ا... دور زندگی و کارش را خط کشید و در روز‌هایی که کمتر از امروز، دوستداران اهل‌بیت اجازه رفتن برای دفاع پیدا می‌کردند، راهی دمشق شد تا خود را سپر حرم حضرت زینب (س) کند.

جوانمردی از شهرک شهید‌رجایی که مرور سریع زندگی‌اش، لحظه‌هایی را یادآوری می‌کند که در آن، تحصیل را کنار می‌گذارد  تا کمک‌خرج پدر جانباز و مادر کارگرش شود. آن روز‌ها که باوجود سن کم، همراه مادر می‌شد تا در زمین‌های کشاورزی پیاز بچیند و قدری از خستگی مادر بکاهد، روز‌هایی که با شنیدن صدای الله اکبر اذان هر جایی بود، خود را برای نماز آماده می‌کرد.

در مرور این خاطرات به دلاوری‌هایش در سوریه هم می‌رسیم که بدون ترس یک‌تنه پشت اسلحه‌های جنگی روی خودرو‌ها می‌نشست و سپر هم‌رزمانش می‌شد.

او همچون بسیاری از هم‌وطنانش در سال ۱۳۹۲ آن هم در روز‌هایی که بیشتر از چند‌ماه تا عروسی‌اش نمانده بود، با پیوستن به تیپ فاطمیون راهی سوریه می‌شود و در کمتر از دو‌ماه حضورش در دمشق، حین بازکردن راه برای هم‌رزمانش، هدف تک‌تیرانداز داعش قرارمی‌گیرد و با اصابت تیر به سرش شهید می‌شود.

پیکر مطهر این شهید مدافع حرم بعد‌از یک هفته به مشهد، منتقل و در قطعه شهدای بهشت رضا (ع) به خاک سپرده می‌شود؛ محلی که این روز‌ها مأمن دلتنگی مادر شده است؛ مادری که در گفتگو با شهرآرامحله می‌گوید: اگر یک هفته سر مزار روح‌الله نروم، خواب به چشمانم نمی‌آید.

 

کوتاه از روح‌الله

روح‌الله رضایی، متولد اردیبهشت سال ۱۳۷۱ در شهر مشهد است. با اینکه همیشه دلش می‌خواست درس بخواند و استعداد هم داشت، هزینه درس‌خواندنش از توان خانواده خارج بود. این شد که با پایان سال سوم راهنمایی، دور درس را خط کشید و شروع کرد به کار‌کردن.

کار‌های مختلفی انجام داد؛ البته به‌خاطر اینکه از اتباع افغانستان بود و سواد آن‌چنانی نداشت، کاری جز کارگری از دستش برنمی‌آمد. این شد که دست گذاشت روی شاگردی در مغازه الکتریکی در شهر کرمان.
مدتی کار می‌کند و بعد از آن می‌رود دنبال آموختن کاشی‌کاری؛ با استعدادی که در این کار از خود نشان می‌دهد، پیشرفت می‌کند و آن کار را ادامه می‌دهد و بعد‌از چند سال، خودش استاد می‌شود.

سرانجام در اوج جوانی با آگاه‌شدن از تجاوز داعش به حرم حضرت زینب (س)، تصمیم می‌گیرد قبل از عروسی‌اش به سوریه برود و مدافع حرم باشد.بعد‌از اینکه تصمیمش را می‌گیرد، این موضوع را با خانواده مطرح می‌کند.

تا چند‌ماه در خانه، از سوریه و دغدغه‌ای که برای حرم بی‌بی دارد، می‌گوید، اما مخالفت خانواده نمی‌گذارد قدم از قدم بر‌دارد. تا اینکه در زمستان سال ۹۲ یک روز به‌طور جدی به پدر می‌گوید: «می‌خواهم بروم» و در همان روز هم سر صحبت رفتن به سوریه را با مادر باز می‌کند و از هر دوی آن‌ها که تنها دلیل مخالفتشان، چشم‌انتظاری همسرش در افغانستان برای برگزاری عروسی بوده، جواب رد می‌شنود.

این می‌شود که بعداز چند‌روز بدون خداحافظی، ساکش را می‌بندد و راهی تهران می‌شود و از آنجا هم به سوریه می‌رود.

او در همان دوره اول اعزامش به سوریه، بعداز ۵۸ روز دفاع از حرم حضرت زینب (س) درحالی‌که مشغول بازکردن راه برای سایر هم‌رزمانش بود، هدف تک‌تیر‌انداز تروریست‌ها قرار گرفت و درحالی به شهادت رسید که چند روز بیشتر تا عروسی‌اش نمانده بود.

 

جنگ دیده بودم

پدر که گرد پیری روی صورتش نشسته، روز‌های جوانی‌اش را که سرباز جنگ بوده به خاطر دارد؛ روز‌هایی که به‌خاطر وطنش افغانستان، همسر و فرزندانش را به خدا می‌سپارد و راهی میدان نبرد می‌شود. سلمان رضایی از آن روز‌ها این‌طور یاد می‌کند: وقتی جنگ در افغانستان با اشغالگری شوروی آغاز شد، پدرِ دو دختر قد و نیم‌قد بودم، اما برای دفاع از وطنم، همسر و دخترانم را به خدا سپردم و در سال‌های ابتدایی دهه ۶۰ عازم جنگ شدم.

د همان جنگ از ناحیه دست و پا ترکش خوردم و سال‌۶۳ برای درمان به بیمارستان بقیه الله (عج) تهران اعزام شدم. بعد‌از بهبودی با ۴۵‌درصد جانبازی دیگر هیچ‌وقت به کشورم که بیشتر ساکنانش در‌حال خروج از آنجا بودند، باز‌نگشتم. دوسالی طول کشید که خانواده‌ام به ایران آمدند. با گسترش جنگ در افغانستان، کارت اقامت در ایران را گرفتم و اینجا ماندگار شدیم.

در همین شهر خدا به ما فرزندان دیگری داد که روح‌الله پنجمین آن‌ها بود. روح‌الله از همان ابتدا پسربا‌اخلاق و پر‌تلاشی بود.

او ادامه می‌دهد: روح‌ا... در دوران دبستان وقتی که می‌دید به‌خاطر جانبازی نمی‌توانم خوب کار کنم، دانه کبوتر می‌خرید و راهی حرم می‌شد تا با فروختن آن‌ها، پول به خانه بیاورد. در بزرگ‌سالی نیز همین مرام را داشت و کمک‌خرج من در گرداندن خانه بود. پایان نوزده‌سالگی که مطمئن شده بود دستش به دهانش می‌رسد، دختری در افغانستان را به نامزدی‌اش درآوردیم. به خاطر همین دختر که شیرینی‌خورده او بود، با رفتنش به سوریه موافقت نکردم.

وقتی برای اجازه به‌سراغم آمد، به اوگفتم «روح‌ا...! جنگ شوخی نیست. من خودم جنگ‌دیده هستم و مخالف رفتنت نیستم، اما چون دختری در افغانستان منتظرت است تا برایش عروسی بگیری، راضی به این رفتن نیستم.»

حتی به او گفتم: «پسرم! وسایلت که آماده است؛ بیا عروسی‌ات را بگیریم. بعد خودم نوکرت هستم و با رفتنت موافقت می‌کنم.» شاید باورتان نشود که آن‌قدر دلتنگ بی‌بی‌زینب (س) و دفاع از حرمش بود که نماند تا پس از اربعین عروسی‌اش را بگیریم و بدون خداحافظی رفت.

فاطمه غلامرضایی، مادر روح‌الله  نیز صحبت‌های همسرش را پی می‌گیرد و تعریف می‌کند: چند‌وقت بود که ما از عروسی صحبت می‌کردیم. او از سوریه و تجاوز‌های داعش می‌گفت. به‌دنبال همین حرف‌ها بود که یک روز تعطیل آمد تا اجازه‌رفتنش را بدهم. هنوز حرفش تمام نشده بود، گفتم «روح‌الله! مگر از روی جنازه من رد شوی که اجازه بدهم به جنگ بروی. هر‌جا باشی پیدایت می‌کنم و به خانه بر‌می‌گردانمت.»

اما در‌نهایت ناباوری من رفت.البته من و پدرش بعد‌از آنکه پایش به دمشق رسید و تماس گرفت و گفت نایب‌الزیاره همه شما در حرم بی‌بی بودم، از ته دل رضایت دادیم.

 

 با ۱۳ روز آموزشی عازم جنگ شد

کار، کار همان جملات است؛ همان جملاتی که درباره اخبار جنگ از تلویزیون در سوریه شنیده است. شاید هم کار، کار همان حرف‌هایی است که در محله از مظلومیت بی‌بی‌زینب (س) و قرار‌گرفتن مرقد مطهرش در چنگال داعش، بین او و بچه‌محل‌ها رد‌و‌بدل شد. هر‌چه هست، روح‌ا... را دگرگون و راهی سوریه‌اش می‌کند.

او ابتدا به تهران و از آنجا به آمل اعزام می‌شود. دوره سیزده‌روزه آموزشی را می‌گذراند و بعد از آن مستقیم راهی دمشق می‌شود.

ازآنجا‌که جنگ تازه شروع شده و نیرو کم است، گروه‌ها مجبورند در مقابل تعداد زیادی داعشی قرار بگیرند. روح‌ا... با دیدن این اوضاع، از حضور در گروه پیاده‌نظام انصراف می‌دهد و به‌عنوان تیرانداز سلاح جنگی ۲۳ که روی خودرو‌ها سوار می‌شود، انتخاب می‌شود.

 

عکس را برای پس‌از شهادت گرفته بود

مادر در ادامه تعریف می‌کند که چند‌روز قبل از اعزام، روح‌ا... عکسی به دست مادر داده و نظرش را درباره آن خواسته. مادر با نگاهی به عکس‌  به او گفته‌: «مادر! عکس بهتر نمی‌توانستی بگیری؟!»

مادر شهید این جملات را شمرده‌شمرده در‌حالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کند، برایمان می‌گوید و با نیم‌نگاهی به همان عکس روی دیوار ادامه می‌دهد: گفتم «حالا که می‌خواهی برای همسرت عکس بفرستی، عکس بهتری می‌گرفتی.» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «این‌ها برای نامزدم نیست.» بعد‌ها فهمیدم که عکس را برای رفتن به سوریه گرفته تا عکس پس‌از شهادتش هم آماده باشد.

نزدیک روز‌های اربعین بود که حرم رفتم و کلی به امام رضا (ع) شکایت کردم

نزدیک روز‌های اربعین به امام رضا (ع) شکایت کردم

 خانم غلامرضایی می‌گوید: همیشه می‌گفت «مادر! من با شهادت از دنیا خواهم رفت» هر بار که این جمله را تکرار می‌کرد با خودم می‌گفتم جنگ کجا بود که پسرمن بخواهد شهیدش باشد! به‌همین دلیل جدی‌اش نمی‌گرفتم. وقتی هم به سوریه اعزام شد، نخواستم به شهادتش فکر کنم و سه باری هم که تلفنی صحبت کردیم، از سلامتی‌اش می‌گفت و اینکه در دمشق حالش خوب است.

او از روزی که خبر شهادت فرزندش را شنیده، این‌گونه برایمان می‌گوید: نزدیک روز‌های اربعین بود که حرم رفتم و کلی به امام رضا (ع) شکایت کردم.

بعد‌از آن، یک روز به همسایه‌ها نذری دادم. هنوز خستگی مهمان‌ها از تنم بیرون نرفته بود که پدر روح‌الله به‌همراه دو مرد دیگر آمدند. تا دیدم روح‌الله کنارشان نیست از ترس به خودم لرزیدم. با دست و پای لرزان، خودم را به آشپزخانه کشاندم و گوش‌هایم را تیز کردم تا دقیق‌تر حرف‌ها را بشنوم.

میان حرف‌ها، پدر روح‌الله به آن دو مرد گفت «اگر خبری از پسرمان دارید بگویید. صبر ما زیاد است.» یکی از آن‌ها گفت «او در دمشق به شهادت رسیده. ابتدا تبریک می‌گوییم و سپس تسلیت.» تا این حرف را شنیدم، فقط از امام رضا (ع) خواستم مهلت بدهد که برایش عروسی بگیریم. شاید باورتان نشود؛ من همان روز ساعت ۸:۳۰ صبح با روح‌الله  تلفنی صحبت کرده بودم و نمی‌توانستم قبول کنم که ۵ ساعت بعد از آن حرف‌ها او به شهادت رسیده باشد.

 

با تیر تک‌تیرانداز به شهادت رسیده بود

حسین رضایی، برادر بزرگ روح‌الله  که این روز‌ها یکی از فعالان برگزاری مراسم گرامیداشت شهدای مدافع حرم است، در توضیح نحوه شهادت برادر می‌گوید: یکی از هم‌رزمان او تعریف می‌کرد که روز شهادت، گروه آن‌ها از عملیات باز‌می‌گردند و در همان زمان اعلام نیروی کمکی برای گروهی دیگر می‌شود.

اولین نفر روح‌الله اعلام آمادگی می‌کند و راهی می‌شود. او که مسئول اسلحه جنگی‌۲۳ و سوار بر خودرو بود، در محل عملیات برای اینکه دیگر مدافعان بتوانند عبور کنند، محدوده را زیر رگبار می‌گیرد تا آن ۲۰ تا ۳۰‌نفر بگریزند و اسیر نشوند. در همین حین تک‌تیر‌انداز داعش تیری به سمت سرش هدف می‌گیرد و او به شهادت می‌رسد.


مقید به نماز اول وقت بود

حسین با یادی از برادر شهیدش که روزی با هم کار می‌کردند، از خوش‌اخلاقی‌های او می‌گوید و می‌افزاید: خیلی متدین و بااخلاق بود. مقید به نماز اول وقت بود و این ویژگی‌اش هم در سوریه زبانزد شده بود؛ تا‌جایی‌که یکی از هم‌رزمانش تعریف می‌کرد وقتی صبح بلند می‌شدم تا بچه‌ها را برای نماز بیدار کنم، همیشه می‌دیدم روح‌الله بیدار شده و مشغول گرفتن وضوست.

 

روح‌الله برای پول به سوریه نرفت

مادر روح‌ا... دست‌و‌دل‌باز‌بودن پسرش را خوب در خاطر دارد؛ همان روز‌هایی که کار می‌کرد تا مادر دیگر در زمین‌های کشاورزی کارگری نکند.

فاطمه می‌گوید: وقتی روح‌ا... به سوریه رفت، حرف از پول نبود. یک‌بار پشت گوشی تلفن از او پرسیدم: «تو برای پول به دمشق رفته‌ای» که گفت: «نه؛ مادر من اگر ایران می‌ماندم، با کار کاشی می‌توانستم روزی ۵۰۰‌هزار تومان هم پول در‌بیاورم. من فقط برای دفاع از حرم بی‌بی آمده‌ام.»

 

کارم را به‌خاطر حرف مردم کنار گذاشتم

پدر روح‌ا.لله دل پری دارد از حرف‌هایی که پشت سرش بعد‌از شهادت پسرش گفته می‌شود؛ حرف‌هایی که تاب شنیدن آن‌ها را ندارد و مجبور شده به خاطر آن‌ها کارش را کنار بگذارد.

رضایی می‌گوید: نگهبان یک گاراژ بودم که روح‌الله شهید شد. بعد‌از آن خیلی از افراد با شنیدن خبر پیش من آمدند و می‌گفتند: «با شهادت پسرت چقدر پول گیرت آمده؛ حتما ۱۰۰‌میلیون‌تومان گرفته‌ای!» یا می‌گفتند: «خانه‌ای را که در آن زندگی می‌کنی، با پول شهادت پسرت خریده ای؟!» و خیلی حرف‌های دیگر... در‌حالی‌که خدا شاهد است به‌جز مقداری کمک‌هزینه دفن و تشییع و مقداری که به‌تازگی ماهیانه از بنیاد شهید داده می‌شود، هیچ پولی نگرفته‌ایم.

در‌واقع وقتی روح‌الله عازم سوریه شد، اصلا حرف پول و اقامت و این حرف‌هایی که مردم می‌گویند، نبود. به‌دنبال همین حرف‌ها بود که از کارم استعفا دادم.


دیدار هفتگی 

پنجشنبه هر هفته، خانواده رضایی راهی بهشت‌رضا می‌شوند تا بعداز یک هفته دلتنگی، حرف‌هایشان را با روح‌الله درمیان بگذارند. مادر شهید می‌گوید: روح‌ا... همه چیز من بود.

پسری دلسوز که وقتی از سر کار می‌آمد پول‌هایش را در جیبم می‌گذاشت و می‌گفت: «مادر! دیگر سر کار نرو.»

پسری که تا می‌دید جارو می‌کشم، جارو از دستم می‌گرفت و کمکم می‌کرد یا هر زمان وسیله‌ای خراب می‌شد، آچار‌فرانسه خانواده بود. سرهمین‌هاست که خاطرش هیچ از یادم نمی‌رود و هر هفته اگر سر مزارش نروم، دلتنگش می‌شوم و نگرانی‌هایم بر‌طرف نمی‌شود.

مادر و پدر روح‌الله اعتقاد دارند که فرزندشان هر هفته منتظر آن‌هاست؛ برای همین آن‌ها هر هفته بعد‌از ظهر روز پنجشنبه را سر مزار او با دعا خواندن می‌گذرانند.




* این گزارش د‌وشنبه  ۲۸  فروردین ۹۶ در شمـاره ۲۴۱  شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44