او که یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی مدرسه و عضو بسیج بود، در سال1362 در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمد.
نزدیک به هفت سال اسارت و 45درصد جانبازی، سهم «محمد عالم رودمعجنی» متولد 1345 در شهرستان تربت حیدریه از روزهای دفاع و مبارزه است. همزمان با روز بازگشت آزادگان به وطن با این ساکن محله بهشتی که بهترین دوران جوانی خود را در اردوگاه «رمادیه» زیر بار شکنجه بعثیها گذراند، همکلام شدیم تا خاطراتش را مرور کنیم.
حاج حسن سعادتمند میگوید: ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همهاش آب بود. آبهایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلیمان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت میکرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق میشوید یا تیر و ترکش میخورید یا اسیر میشوید هر کس نمیخواهد، برگردد. خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس میترسد برگردد. هیچکس برنگشت.
وقتی مجروحی را میآوردند که روحیهاش را باخته بود، دکتر صادقی، رئیس وقت بیمارستان، از من میخواست تختم را به اتاق او ببرم تا با حرفهایم حال روحیاش را بهتر کنم. شده بودم بمب انرژی بیمارستان. خیلی وقتها بیماران بسیاری در اتاق من جمع میشدند تا به آنها روحیه بدهم. با آنکه میدانستم شاید فردایی برای من در کار نباشد و وصیتنامه دومم را هم پس از جانبازی نوشته بودم فکر میکردم هر چه خدا بخواهد همان میشود.
در زمان انقلاب خانهشان کانون مبارزه است. جنگ که میشود خانوادهشان میشود همه بچههایی که در جبهه میجنگند. جنگ و جبهه یک عضو ثابت خانواده میشود. یکی میآید و دیگری میرود. ساک این یکی باز نشده ساک دیگری بسته میشود. پدر نیامده پسر میرود. تا جایی که در مقطعی در آنِ واحد 2 پسر، پدر، مادر و دختر خانواده در جبهه حضور دارند. این گزارش، 3 روایت متفاوت از حضور پدر، پسر و مادر خانواده ماندگاری در جبهه است. هر کدام در زمانی که احساس وظیفه کردهاند جایی ایستادهاند که انقلاب و دین به آنها نیاز داشته است. یک نفر در خط مقدم جبهه، دیگری راننده آمبولانس و یکی هم در پشت جبهه جنگ!
یکی از این جلوههای ایثار و مقاومت در محله جاهدشهر و خیابان گلها زندگی میکند، مادر شهیدان گرانقدر حسین و حسن خزان گلاری. این دو شهید بزرگوار ۵ سال با هم اختلاف سنی داشتند، یعنی حسین ۵ سال از حسن بزرگتر بود، اما همیشه در کنار هم و یار و یاور یکدیگر بودند. با هم در مبارزات آزادیخواهانه مردم ایران در مقابل رژیم پهلوی حضور داشتند و بعدها همزمان با آغاز جنگ تحمیلی خانه و کاشانه را رها کرده و برای دفاع از عزت، ناموس و شرف مردم ایران جان خود را فدا کردند، حسین در زمان شهادت متأهل بود.
من هر روز یک زیرانداز و کمی خوراکی و اسباببازی برمیداشتم و همراه نجمه و مجتبی که هنوز خیلی کوچک بودند، به بیمارستان میرفتم. به حاجآقا کمک میکردم راه برود و حین راه رفتن باید به سینهاش میزدم تا لختههای خونِ داخل ریه از طریق سرفه از دهانشان بیرون بیاید. از صبح تا غروب با دوتا بچه داخل بیمارستان بودیم.این بخشی از روایت همسر صادق هدایتینیا درباره روزهای مجروحیت این جانباز جنگ تحمیلی است.