سال 1368 بهطور خیلی اتفاقی با کارگردان و فیلمنامهنویس مشهور سینما، محمدرضا هنرمند برخورد داشتم. ماجرا از این قرار بود که به همراه دو دخترم برای دیدن فیلم دزد عروسکها به کارگردانی ایشان به سینما قدس رفته بودم. در سالن انتظار که منتظر رفتن به سالن سینما بودم ناگهان چشمم به ایشان افتاد. بلافاصله شناختمش و بهسراغش رفتم. خودم را معرفی کردم و به او گفتم که من فیلمهای شما را دیدهام و تحلیلهای آنها را در مجلات مختلف سینما خواندهام. خیلی خوشحال شد. درجریان این گفتوگو به او گفتم که چند فیلم کوتاه هم ساختهام. خیلی دوست دارم که این هنر را ادامه بدهم اما تجربه کافی ندارم.
می خندد؛ به حرفی که پیش از این به او گفته ام. «باید یک سریال پایتخت هم برای شما بسازند.» دردسرهای انتقال ضریح چوبی ای که حسن نوری و همکارانش در مشهد ساخته اند و به سرپل ذهاب منتقل شده است تا همراه با مصلا و مقبره در سالروز زلزله کرمانشاه رونمایی شود، ماجرای فصل دوم سریال پایتخت را در ذهنمان زنده می کند. این ضریح چوبی خوش نما، قصه ای دارد که می تواند جان مایه یک داستان یا مستند باشد. با این قصه همراه می شویم.
اول بوی چوب است که آدم را به داخل مغازه میکشاند و بعد میز عسلی شکلاتیرنگ خوشتراش دم در مغازه. اما وقتی قدم به داخل مغازه بگذاری سکوتی که از در و دیوار آن میریزد بیشتر از هر چیزی به چشم میآید. دستگاههای برش چوب که یک گوشه خوابیدهاند و میزهای بدون مشتری که حالا یک لایه گرد و غبار رویشان را پوشانده است. اینجا کارگاه صنایع دستی و چوبی حمید عدالتی گندمی است که حالا حدود 10 سال است آن را با همکارش دانیال بهلوریان میگرداند.