در صورت نجیب مادر غمی عجیب نشسته است. غمی که از همه مخفیاش میکند و بعد از این همه سال، خودش را با مرور خاطراتش سرگرم میکند. خیلی وقتها پنهانی یک دل سیر با عکس پسرش صحبت میکند و اینطور دلش آرام میشود. معتقد است؛ این همه سال خدا صبر فراق را داده اما هنوز هم یاد پسر در ذهن و دلش جای دارد؛ رفتارهایش، کارهایش، حرفها و خندههایش. پدر هم صبورانه از مردمداری فرزندش غلامحسین میگوید، اینکه پسرش با آن سن کم هوای فامیل و دور و بریها را داشت و همیشه به دیدارشان میرفت. پسر جوان 19سالهای که در سال67 درست 40روز قبل از اعلام آتشبس جنگ ایران و عراق به شهادت میرسد.
مادر شهید علی ملازمالحسینی میگوید: دوساله بود که بهشدت بیمار شد، دوا و دکتر افاقه نکرد و بعد از چند روز بستری شدن، دکتر جوابش کرد و گفت به منزل ببریمش. دلشکسته و ناامید به سمت خانه حرکت کردیم. آن زمان خانهمان در کوچه حمامباغ و نزدیک حرم بود. محمد نعشوار روی دست همسرم بود. دفعه بعد که به بیمارستان رفتیم، دکتر گفت: «این درد خوب شدنی نیست؛ در شهر نمانید، به سفر بروید، برای خودتان هم خوب است.» تصمیم گرفتیم به روستایمان در نیشابور برویم. قبل از رفتن، پسر بزرگم یحیی که پنجساله بود، گفت: «مادر اگر میخواهی محمد خوب شود اسمش را علی بگذار.» نمیدانم چرا این را گفت، اما در دل گفتم اگر محمد خوب بشود، محمد یا علی هر ۲ مبارک است.
چند ماهی بیشتر نبود که پسرم ازدواج کرده بود و همسرش سه ماهه باردار بود. هرچه به او گفتم تازه همسرت را به خانه آوردی و فرزندی در راه داری حریفش نشدم و سال ۶۱ راهی جبهه شد چندماه اول پشتسرهم نامه میداد. هفتهای چند نوبت نامه از غلامرضا به دستمان میرسید. همینکه از او خبر داشتیم خدا را شاکر بودیم تا بعد از چند وقت نامهها قطع شد. هر وقت خبردار میشدیم کسی از جبهه به خانه آمده است به دیدنشان میرفتیم و سراغ پسرم را میگرفتیم، ولی کسی از او خبر نداشت. تا اینکه بعد از ۱۲ سال برادرم از تهران خبر داد که غلامرضا را پیدا کردند و شهید شده است.