مداح

قهرمان نوحه‌خوان
داستان، داستان عرفان رجایی، نوجوان پرانرژی و ورزشکار محله کارمندان اول است. نوجوان پرشر و شوری که سرش درد می‌کند برای رشته ورزشی پرتحرک رزمی. به همین دلیل از کودکی به واسطه توصیه پسر همسایه و بعدها با تشویق مربیانش درنهایت گمشده‌اش را در رشته تالو پیدا می‌کند و از همان کودکی چنان پی این ورزش را می‌گیرد که مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و این گام جدید، پیش‌زمینه موفقیت‌های ورزشی‌اش تا کسب مقام قهرمانی کشور و حضور در اردوی تیم ملی می‌شود.
آموزش مداحی با اصول شعر فارسی
کربلایی علی رجب‌پور، استاد مداح ی هیئت جنت الحسین (ع) می‌گوید: در سال‌های گذشته برخی مداح انی پا به عرصه گذاشته‌اند که گاه اخلاقیات را رعایت نمی‌کنند. ما به این نوجوانان آگاهی می‌دهیم تا الگوهایی را برای خود برگزینند که مایه آبروداری اسلام هستند. خصوصیت مداح اهل بیت این است که انقلابی و مذهبی و ولایی باشد. به بچه‌های هیئت یاد می‌دهیم که عزاداری صحیح را یاد بگیرند عزاداری‌ای که مایه وهن اسلام نباشد و اسلام ناب محمدی را خشن معرفی نکند. تمام آنچه ما به نوجوانان هدیه می‌دهیم آموزه‌های اخلاقی اسلام و عشق به اهل بیت(ع) است.
یادگار شمشیرسازهای «عیدگاه»
اصل شکل‌گیری حسینیه به سال1285 برمی‌گردد؛ زمانی که شمشیرسازهای محله عیدگاه تصمیم گرفتند برای دهه اول محرم مراسم عزاداری برپا کنند. چند نفر از آن‌ها دور هم جمع شدند و در زمینی وقفی که اسمی از واقف آن ثبت نشده است مراسم سال اول را با شبیه‌خوانی شروع کردند. جمعیتی که برای دیدن نقش عمه سادات، شمر ملعون، علمدار کربلا و... سرازیر می‌شد، باعث شد تا این رویه در سال‌های بعد هم ادامه پیدا کند.
روایت مردی که 30 سال در خدمت یک عالم بود تا رسم زندگی را بیاموزد
اسم ماشاءالله رضایی به میان آمد، مردی که هرجا در توانش بود همراه مرادش بود تا بیاموزد و همراهی کند. رمضان زاده، پارچه فروش کاشمری، بارها و بارها در سفرهایش به مشهد او را دیده بود. او می گفت: «همه کارهای حاج آقا را در مشهد ایشان انجام می داد. خودش و خانمش در خدمت شیخ واله بودند. از نظافت منزل تا شست وشوی لباس هایشان را انجام می دادند. شاید 10 سال یا بیشتر آب خوردن را از یکی از قنات های دهات سمت فردوسی برای ایشان می آورد. خیلی ارادت داشت به حاج آقا.» این رفتارها برای ما حرف است ولی رضایی آن را زندگی کرده است!
 بی‌بی‌گلاب مادر بزرگ محله رازی است
زمانی که پسرم را آوردند اصرار کردم او را ببینم. می‌گفتم پسرم من را مادر وهب خطاب قرار داده و باید او را ببینم. می‌گفتم کسی که امانتی را در راه خداوند بدهد آن را پس نمی‌گیرد. روی صورتش را باز کردم. 6روز بعد از شهادت او را پیدا کرده بودند و بعد از چند وقت پیکرش را به نیشابور آوردند. صورتش پر شده بود از حشرات موذی. به او گفتم: پسرم شاهد باش! من مادر وهب هستم. چه بهتر که سبک‌بال و بدون گوشت اضافه به آخرت بروی. این‌ها را به تنها پسرم گفتم و از حال رفتم.