اصغر شیردوست، بعد از سربازی و تجربه کارهای مختلف، بالاخره شغل باب دلش را پیدا کرد.
محله گوهرشاد دو باغ بزرگ داشت که به باغهای آقای مولایی معروف بودند. گوهرشاد نامی قدیمیای است که پیش از انقلاب به خیابان آبکوه فعلی تعلق داشت، اما بهتازگی محدوده خیابانهای قاضیطباطبایی، شهید اسفندیانی و بخش انتهایی آبکوه را بهنام محله گوهرشاد نامگذاری کردهاند. بخش بزرگی از زمینهای این محله متعلق به آستانه است.
دورهای مجبور شدیم نام پیتزافروشیمان را بگذاریم «نان و پنیر». حتی یادم است یکی از دوستان پدرم، بهدلیل فشارها نام مغازهاش را گذاشته بود: «اسمش را نپرس»!
با وجود بردم در رقابتهای دروناردویی، بازیکنی از وزنی پایینتر از من را مقابلم گذاشتند تا حریف بتواند با امتیاز وزن پایینتر، نمره کسب کند و به اردوی کشوری راه یابد و من در نهایت حذف شدم.
محمدرضا حائریزاده، با یادگیری زبان انگلیسی، فرانسه و عربی، کمک بزرگی برای ارتباطگیری اسیران ایرانی اردوگاه با صلیب سرخ میکند.
وقتی که استخوان خرد کرده باستانی پایش را از در باشگاه داخل میگذارد، زنگ به صدا در میآید تا همه بفهمند که فلان ورزشکار باسابقه وارد زورخانه شده است.
پلاکم را با رزمندهای به نام علمالهدی عوض کردم. خبر نداشتیم این پلاکها کد دارد و راه شناسایی رزمندهاست بعد از شهادت. حالا آن بنده خدا شهید شده بود و کدش هم به نام من بود.
در مسجد جوادیه، کمک به خانوادههای نیازمند و بیبضاعت جزو برنامههایمان بود. خیران ما نمازگزاران مسجد بودند که با همکاری امام جماعت، شناسایی افراد نیازمند و تهیه بستههای معیشتی را بهعهده داشتند.