ساخت بیش از ۱۵۰ عروسک خلاق از مواد بازیافتی برای نمایشنامهها، نوشتن ۴۰۰ نمایشنامه، بازی در ۲۰ تئاتر، نویسندگی و کارگردانی بیش از ۳۰۰ مجموعه عروسکی نمایش تئاتر و... اینها بخشی از رزومه محترم رضایی، هنرمند ساکن محله آب و برق ، است. او اولین نمایشگاه سه بعدی در زمینه حرکت امام رضا (ع) از مرو تا نیشابور را طراحی و اجرا کرده همچنین در سال ۸۹ اولین پینتبال زیر ۱۳ سال را طراحی و راهاندازی کرده است. کارهای بسیاری از او در گروه کودک شبکههای خراسان رضوی، جنوبی، شمالی و کیش پخش شده است.
محله آبوبرق امروزی را زمینهای سه روستای پاچنار، مفتآباد و نُهدره، تشکیل میدهد. این محله یادگار مهندس جواد شهرستانی، مدیرعامل وقت شرکت آب و برق است. سال ۱۳۴۰ او زمینهایی که بدلیل بیصاحب بودن به مُفتآباد معروف بود را از منابع طبیعی گرفت و به کارگران و مدیران آبوبرق مشهد واگذار کرد.
زهیر قدسی درباره تشکیل «خانه تجربه» توضیح میدهد: دلیل نامگذاریمان این بود که بهطور کلی با خواندن کتاب یک تجربه جدید بهدست میآوریم و کتاب را برای اضافهشدن تجربههایمان مطالعه میکنیم. این تجربهها باعث افزایش کیفیت زندگیمان میشود. این مکان را هم با همین ایده که تجربههایی را در اختیار دیگران قرار بدهیم، افتتاح کردیم.
یکبار که رهبر انقلاب برای زیارت به حرم مطهر مشرف شده بودند در هنگام تعویض کشیک، خدام با حضرت آقا دست میدهند و پدربزرگم موقع دست دادن با آیتا... خامنهای با شیوه قدیمی خودشان به ایشان دست میدهند. حضرت آقا که این شوخی قدیمی را در خاطر داشتند با مزاح و خنده به پدربزرگ میگویند: شما هنوز دست از این شوخ طبعی برنداشتهاید؟
قرار شد به همراه سایر دوچرخهسواران برای آشنایی با مسیر مسابقه به پارک چیتگر برویم. به آنها گفتم دوچرخهام کم باد است، صبر کنند تا آماده شوم و سپس با هم برویم زیرا مسیر را بلد نبودم و اولین باری بود که میخواستم در این مسیر حرکت کنم. زمانی که برگشتم دیدم دوستان مشهدی رفتهاند و من جا ماندهام. بالأخره بعد از کلی گشتن راه را پیدا کردم و از ورزشگاه آزادی تا پارک چیتگر را که فاصلهای 10کیلومتری است رکاب زدم. هنگامی که آنجا رسیدم دیگر وقت آن را نداشتم که با مسیر مسابقه آشنا بشوم. از طرفی مسابقه تا چند دقیقه دیگر شروع میشد. بدنم حسابی خسته شده بود. با خودم گفتم یا پیروزی یا مرگ.
با واسطه کتابم را برای مقام معظم رهبری فرستادم و ایشان هم لطف کردند و برای تشویقم انگشترشان را برایم ارسال کردند. باز هم از طریق واسطه عقایدم را برایشان گفتم و رهبر انقلاب فرمودند که به آینده شما امیدوارم و راهتان را ادامه بدهید. در همین چند جمله کوتاه آنچنان آرامش و وقاری وجود داشت که به کارم و هدفی که دارم دلگرم شدم.
آمریکاییها خیلی تلاش کردند جلوی «شاهماهی» ارزشمند آن دوره آموزشی را بگیرند اما محمدعلی قبول نکرد و بههمراه تعداد دیگری از خلبانها راهی کشور شد. توی فرودگاه شلوغ مهرآباد وقتی گزارشگر تلویزیون از او درباره انگیزه بازگشتش به وطن پرسید، خیلی مصمم گفت که برای وطن و خدمت به ایران برگشته و هیچگاه هم پشیمان نخواهد شد.
چند روز بعداز آمدنش مأموریتها شروع شد. به فاصله یکیدو هفته بعد هم جنگ آغاز شد و چند روز بعد در اولین روزهای جنگ، محمدعلی و فاطمه با مراسمی ساده و خودمانی زندگی را آغاز کردند. همه چیز به همین سرعت آغاز شد.
اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانهمان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازهاش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم.