دکتر مهسان اخوان مهدوی سال1400 در حالیکه مدرک دکترای روانشناسی بالینی را گرفته بود، کانون «یاریگران زندگی» را در محله تربیت تأسیس کرد.
او طی یکسال گذشته با همراهی دوستانش با تهیه 580جلد کتاب، کافه کتاب رایگان دایر کردهاند، به درمان بیماران دارای اختلالات جنسی و کارآفرینی برای آنها پرداختهاند. به شهرک صنعتی رفته و به کارگران و کارفرمایان خدمات مشاورهای رایگان دادهاند و اکنون هم چند ماهی است که با زندان مرکزی مشهد ارتباط گرفتهاند و کتابهایشان را برای مطالعه به دست زندانیان میرسانند.
انتخاب سخت میشود اگر یکسوی قصه عزیزی باشد که تا آن لحظه نمیتوانستی ببینی خاری به پایش برود و سوی دیگر، تصمیمی که گرفتنش ساده نیست. هنگامی که «ابراهیم مهدیزاده» پدر «مهدی» به یاد آخرین لحظههایی که فرزندش را سالم و سرحال دیده میافتد که سوار بر موتور از محل کارش خارج و به سمت خانهشان در طرق رفته، اشک یک لحظه هم امانش نمیدهد. خانواده مهدیزاده از پزشک بیمارستان امدادی میشنوند که مهدی بیستوسهسالهشان مرگ مغزی شده است. پزشکان میپرسند حاضرید اعضای بدنش را ببخشید؟
برای رضا عشقی که متولد 1353 است اهدای خون نعمت بزرگی است که خدا را بابت آن بسیار شاکر است. آقا رضا افسر بازنشسته هوانیروز ارتش و عضو جامعه نظام مهندسی است. علاوه بر اینها عضو شورای اجتماعی محله رده است. 41 مرتبه اهدای خون مستمر ثبتشده در کارت شناسایی اهدای خونش دارد. پیش از آن هم بارها خونش را اهدا کرده است. او آنقدر از انجام این کار به وجد میآید و لذت میبرد که اهدا کردن خون را به دیگران هم توصیه میکند.
شایانمنش که بین بچههای بهزیستی به خانم اکبری معروف است، تعریف میکند: خانمهای بسیج را به اردوی زیارتی قم و جمکران برده بودم که بچهها زنگ زدند و گریهکنان میگفتند بهزیستی گفته باید مستقل شویم و این موضوع برای ما سخت است. حق هم داشتند. دختر هجدهساله کجا برود و چطور زندگیاش را اداره کند. البته آنطور نیست که بهزیستی درکل رهایشان کند. حمایتهایی دارد اما کافی نیست و این بچهها هم در معرض آسیبهای زیادی قرار دارند. از فکر و خیال، شب خوابم نمیبرد و با خودم میگفتم این چه قانونی است.
سید محمد نوربخش نوه صدیقه خانم، دختر سوم آقا بزرگ است. میگوید: پدربزرگ خوشچهره بود و با اینکه سنش زیاد نبود اما محاسنش سفید شده بود. صورت مهربان و اخلاق خیلی خوبی داشت. بسیار معتقد و مؤمن بود. دو پسر و هشت دختر داشت و برای همین نوه و نبیره زیاد دارد. بعد از فوت مادربزرگم فاطمه امیدوار که به «شاه باجی خانم» معروف است دخترها به نوبت پیش پدر میرفتند تا از او مراقبت کنند. ما چشم میکشیدیم کی نوبت مادر ما میشود تا پیش پدربزرگ باشیم و به ما خوش بگذرد. رفتار پدربزرگ برای آقای نوربخش درس زندگی بوده و از ایمان و صداقت تا مردم داری را از او الگو گرفته است.
شادی هنری میگوید: پدر برای ساماندهی وضعیت نوانخانه شهرداری و احداث آسایشگاه فیاضبخش فعلی از جان مایه گذاشت؛ او باوجود معلولیت و شرایط سخت جسمانی 24ساعت شبانهروز پیگیر کار ساکنان نوانخانه بود. سپس پیگیر زمینی شد که ازسوی آستان قدس رضوی برای احداث آسایشگاه دراختیار هیئتامنا قرار داشت؛ در نوانخانه در کنار دفتر نگهبانی، اتاقی برای خودش درست کرده بود و بسیاری از شبها هم در همان اتاقک میخوابید. پدرم آنقدر روی هدفش متمرکز شده بود که به وضعیت جسمانی خودش بیتوجه بود، طوری که درست چند ماه قبل از افتتاح آسایشگاهی که بنا بود مدیرعاملی آن را به عهده بگیرد، در چهلوهفتسالگی فوت کرد.
یگانه پورمنافی هنرجوی هنرستان فنیوحرفهای راهنور در بولوار شاهنامه است؛ دختر هجدهسالهای که در رشته خیاطی تحصیل میکند و دنیایش با طراحی، پارچه، لباس و دوختودوز زیباتر شده است. او از کودکی بهسراغ نخ و سوزن رفته و اکنون هر هنری را که مستقیم یا غیرمستقیم به پارچه، لباس، دوخت، تزئینات و طراحی آن ارتباط دارد، استادانه بلد است. او در سال1396 وقتی که فقط سیزدهسال داشت، مدرک فنیوحرفهای خیاطی را دریافت کرد و از همان موقع این هنر را به بانوان محلهشان آموزش میدهد.