
۱۴ سالگی برای گلهای نرگس عمر زیادی است
دلتنگی سرزمین دارد، اما مرزهایش را روی هیچ نقشهای نمیتوانید پیدا کنید. مثلا اگر یکروز کسی از دلتنگی بپرسد، نمیتوانید بگویید برو جایی توی فلان خیابان؟ فلان کوچه؟ فلان بنبست؟ مثل دیروز من که اگر میپرسیدید شبیهِ حالای شما میخندیدم و سکوت میکردم.
اما امروز فقط منتظرم یکی دهانتر کند سمتِ پرسیدن تا بیحاشیه رفتن انگشت بگذارم روی چند دیوار آجری توی میثاق ۱۴ و بگویم: «خانه کودکان کمتوان ذهنی نرگس.» بله هممحلهای، دلتنگی گاهی میتواند اسم گلی باشد که توی هیچ باغچهای ریشه نکرده.
هیچ چیز به راحتی نوشتن نیست!
توی راهروهای بیعطر و بویش که قدم بزنی دهها چشم معصوم بیکلمه سلام میشوند سمت پرسیدن تو. اینکه اهل کجایی؟ یا آشنای کدامشانی که از مهربانی سهمی را توی بغل گرفتهای و آمدهای؟ اصلا این طرفها؟ «سلام من خبرنگارم و همه چیز به راحتیِ نوشتن نیست. نه به این راحتی نیست. باید مثل من تجربه کرده باشی س اَ اَ ل ل ا ا می را که کشدار و گرم بلند میشود، اما غربت تنهایی اینجا سردش میکند... بعد سکوت. خنده. سکوت.»
اینجا که باشی، ۱۰ زن توی دلت رخت میشویند
وقتی زل میزنند روی رفتارت، سینهات چنان چنگ میخورد که انگاری ۱۰ زن نشستهاند توی دلت رخت میشویند. نمیدانی چه بگویی، چهکار بکنی، چه بپرسی. در این مواقع سکوت بهترین کلمه است.
جای جایش که برسد از هراعتراضی صدایش بلندتر میشود. باید توی این صفحهها چند عکس بگذارم و بیکلمه بروم، اما خیالم تخت نیست از رویای بچههایی که مدام خوابیدهاند بیآنکه رد تعبیر خوابی توی طالعشان افتاده باشد.
این بچهها به عارضه قلبی، کمبینایی و... هم دچار هستند و بیشترشان به ۱۴سالگی نرسیده، میمیرند
به ۱۴ سالگی نرسیده، میمیرند
۸۴ نفرند. ۱۰ تایی پسر و بقیه دختر که اگر از ۱۴ سالگی چند پله بالاتر بروند حتما آدمبزرگهای بیریای خوبی میشوند، اما از آنجا که علاوه بر سوءتغذیه، زخم بستر یا مشکلات شدید جسمی و ذهنی به عارضه قلبی، کمبینایی و بیماریهایی از این دست هم دچار هستند و به علت مصرف مداوم دارو دچار تنبلی کبد و کلیه نیز میشوند، مدیر میگوید «تقریبا بیشترشان به ۱۴ سالگی نرسیده، میمیرند.»
اینجا همه خوابند
۸۰ درصدشان خوابیدهاند و توان راه رفتن ندارند. اگر از غذایشان بپرسید، باید بگویم که غذا برایشان مونیلکس میشود، چون بیشترشان حتی جویدن هم بلد نیستند. «اگر بیایید سری به آشپزخانه بزنید، میبینید خورشهای ما آبکی است و غذا هم آسیاب شده، تا بچهها راحت بتوانند غذا را قورت بدهند.»
سراغ پدر و مادرشان که میروی، میبینی خیلی وقت است که از آن آدرس رفتهاند
بعضیهایشان پدر و مادر ندارند و بدون صاحباند. آنهایی را هم که یتیم نیستند، میگذارند و میروند، پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. مگر اینکه حادثه اتفاق بیفتد و بیایند برای گرفتن دیه وگرنه بوده خیلی وقتها بچه حالش خوب نبوده، زنگ زدهاند بیایند بیمارستان، اما یا نیامدهاند یا کلا شماره و آدرس اشتباه بوده و نتوانستهاند پیدایشان کنند. «یک آدرس و شماره تلفن میدهند و میروند.
بعد وقتی میروی تحقیق یا بچه که حالش خوب نیست زنگ میزنی بیایند، میبینی یکی میگوید مستاجر بودند و خیلی وقت است از اینجا رفتهاند. نمیآیند مگر حادثهای پیش بیاید و شصتشان برای گرفتن دیه خبردار بشودکه خوشبختانه تا حالا چنین موردی نداشتهایم.»
حادثه، اتفاق عجیبی نیست
اینکه مربی مددکار بچهها اسمش را میگذارد «حادثه»، اتفاق عجیبی نیست. با اینکه بیشترشان مدام روی تخت خوابیدهاند و توان حرکت ندارند، اما در میان عده کمی که میتوانند راه بروند. دعواهای کودکانه و آسیبدیدگی هست. این را سر احتمالها میگوید وگرنه اینجا بیشتر از یک سرشکستن یا چند خراش جزئی اتفاق دیگری پیش آمد نکرده.
یکی را کنار دیوار حرم پیدا کردیم
از زندگیهای هرکدامشان که بپرسی، قصه خودش رادارد، اما مزه همهشان بدجوری تلخ است. حرف هر کدامشان که پیش میآید طعم سوءاستفاده یا بیتوجهی میریزد زیر زبانت وقتی میشنوی که «یکی از این بچهها را مددکارمان نزدیک حرم پیداکرده بود وقتی پدرومادرش داشتند از مردم برای برگشتن به شهرستان پول جمع میکردند. از نظر جسمی معلول است و قفسه سینه اش جلوتر از بدنش بالا آمده و مشکل شدید تنفسی دارد.»
مورچهها تنش را خورده بودند
مدیر میگوید: «یکیشان پدری معتاد و مادری عصبی داشت. وقتی آوردنش که نزدیک بود گوشه خانه جان بدهد. شاید باورنکنید اگر بگویم مورچهها تنش را خورده بودند. خیلی کوچک و ضعیف بود.
یکیشان پدری معتاد و مادری عصبی داشت. شاید باورنکنید اگر بگویم مورچهها تنش را خورده بودند
اول نخواستم قبولش کنم و گفتم که زنده نمیماند، اما مادرش گریه کرد که اگر ببرمش خانه به فردا نرسیده میمیرد. وجدانم اجازه نداد برگردانمش. زنگ زدم دکتر آمد و دوهفته تمام بستیمش به سرم و تغذیه مناسب.» بعد مثل مادری که قربان صدقه عزیزکردهاش برود، میخندد که «حالا برای خودش خانمی شده.»
فامیلشان فکر میکنند، پسرشان کالج است
این احوال بچههایی است که به دنیا آمده خانوادههای بیبضاعت و دست به دهاناند، اما اوضاع عده انگشتشماری که وضعشان خوب است هم بهتر از دیگران نیست.
«یکیشان وضع مالیاش بد نیست. سالی یک بار از شهرستان میآیند دیدن بچهشان، بعد ازشش تا دختر صاحب پسری شدند و نخواستند فامیل بفهمد کمتوان ذهنی و حرکتی است. گفتند از بچگی فرستادیمش یک کالج شبانهروزی.»
بعضیها صدا ندارند که حتی گریه کنند
روی تخت دراز کشیده بود که توی چشم بههمزدنی شروع کرد به لرزیدن. انگار که لخت گذاشته باشیاش توی دمای ۳۰ درجه زیر صفر مسکو. پرستارها دورش را میگیرند. مربی بغلش میکند «تشنج گرفته»، نه اینجا صدای گریه نمیآید.
این بچهها حتی کنار بدترین دردها هم گریه نمیکنند. چون گریه ندارند. یعنی صدایی ندارند تا گریه کنند. «تحریم و نرسیدن دارو بزرگترین مشکل این روزهای ماست» این وقتی بدتر میشود که بفهمی بیماری بعضی از این بچهها طوریاست که داروی مشابه ایرانی هم برایشان پیدا نمیشود. مربی میگوید «اگر تشنج قلب را بگیرد بهترین پزشکها هم نمیتوانند کاری بکنند و فقط خدا باید کمکشان کند.»
اگر فوت کنند بهشت رضا (ع) اجازه دفنشان را نمیدهد
۳۰ درصد این بچهها بدسرپرست هستند. پدر و مادر میآیند بچه را میگذارند و میروند. نگهداری بدسرپرستها سختتر از بیسرپرستان است، چون مسئولیت بیسرپرستها با بهزیستی است، اما بدسرپرستها از آنجا که پدرو مادر دارند، حتی اگر فوت شوند باید با اجازه والدینشان کفن و دفن شوند، اما خیلی وقتها جسد این بچهها تا مدتها در پزشکی قانونی یا سردخانهها میماند تا بالاخره پدرو مادرشان را پیداکنند و بهشت رضا (ع) اجازه دفن نمیدهد مگر مجوز مقام قضایی داشته باشند.
«وقتی یکی از بچهها فوت میکند و پدر و مادرش پیدا نمیشوند، جسد میرود پزشکی قانونی تا با تایید مرگ طبیعی و اجازه دادگاه دفنشان کنیم.»
پدر و مادرش برای جراحی نیامدند
بعضیها شناسنامه ندارند. بعضیها هم اصلا پدرو مادرشان مشخص نیست. آنها هم که پدر و مادر دارند، وضعیتشان چندان مناسب نیست.
«چند وقت پیش یکی از بچهها باید جراحی میشد و بیمارستان اجازه پدرو مادر را میخواست، اما هر چه زنگ زدیم به والدین کودک نیامدند و جراحی انجام نشد. فقط این نیست که سه ماه پیش یکی از بچهها تشنج گرفته بود، زنگ زدیم به پدرو مادرش. گفتند که مسافرتیم و بعد هم گوشی همراهشان را خاموش کردند و دیگر پیدایشان نکردیم.»
خودمان گوسفند قربانی کردیم
بچههای این موسسه خیلی مظلوماند. مربی میگوید: «روزهای عید وقتی از کنار درِ موسسه فیاضبخش یا بچههای علی اصغر رد میشوی، مردم صف کشیدهاند، اما ما، چون مرکز خصوصی هستیم و حق تبلیغ نداریم، کمکهای مردمی هم نداریم. مثلا روز عید قربان خودمان یک گوسفند خریدیم و برای بچهها قربانی دادیم.»
بعضیهایشان هنرمندان بزرگی هستند
۲۸ نفر پرسنل بهطور شبانهروز مراقب این بچهها هستند. غیر از این پزشک عمومی سه روز در هفته و متخصص اعصاب و روان هفتهای یکبار بچهها را ویزیت میکند.
توی این مرکز علاوه بر خدمات توانبخشی و گفتاردرمانی، مربی آموزش هنر به بچههایی که توانایی حرکت دارند آموزش نقاشی میدهد. «بعضیهایشان اگر سالم بودند، حتما هنرمندان بزرگی میشدند که تابلوهای نقاشیشان تا سالها دیوار خاطرات خیلی از ما را رنگ میزد.»
تو ماه باش و من هم گنجشک...
هی دارم توی این سطرها پا به پا میکنم حرف تو را وسط بکشم تا بغضی را که توی چشمهایت ریختهای تا گلوی این کلمهها بالا بیاورم. اصلا اگر بین خودمان میماند، بگویم که نمیدانی چقدر دلم میخواهد جای یک فریاد بلند را روی صدایت خالی کنم تا کمی حرف بشویم.
کمی درددل، مثل ماه که وقت دلتنگی روی شانه گنجشک مینشیند و شبها کلمه میشود، مثل گنجشک که عین آه کوتاهی از دهان آسمان میافتد و دوباره پر میکشد. دلم میخواهد رفیق ما هم کمی توت رسیده باشیم.
از دهان تلخ این حرفها بیفتیم و نپرسم: راستی چند کلمه لازم داری تا بیحوصله سر رفتن، طوری برایت ناز کنم که دلت به ساعت نکشیده تنگم بشود. شال و کلاه کنی وسط تابستان بیایی حوالی خوشبختی، قدم بزنیم. تو دستم را بگیری بگویی بیا یک امروز را تو ماه باش و من هم گنجشک...
خانم مربی که در این سطرها خاطره تعریف میکند، افسانه علامی، کارشناس بهداشت و مدیر خانه کودکان نرگس است. ۱۲ سالی میشود که نفس به نفس این بچهها، ساعت به ساعت و فصل به فصل را پشت پا انداخته تا همین تابستان ۹۲ که روبهروی من و آقای عکاس نشسته و از ۸۴ بچهاش میگوید.
او یکی از همان چهرههایی است که جدای از موسسه تحت مدیریتش بهعنوان یک زن، مادر و خیّر حرفی برای گفتن دارد. او زمین موسسه را که تحت تملک خودش بوده به جای ساخت آپارتمانهای چند واحده، به صورت رایگان و بر اساس نقشه بهزیستی، آجر روی آجر گذاشته و سقف زده تا بچهها جایی برای زندگی کوتاه و بلندشان داشته باشند.
- چه شد که به فکر ساخت موسسه افتادید؟
قبل از سال ۸۸ در رضاشهر بودیم، اما فضای آنجا به دلیل آفتابگیر نبودن، برای بچهها مناسب نبود. زمین فعلی را از قدیم داشتم و تصمیم گرفتم همین را برای بچهها بسازم که پس از اتمام کار به اینجا نقل مکان کردیم.
- چرا کار با بچههای کمتوان ذهنی و جسمی را انتخاب کردید؟
خواهرم با این بچهها کار میکرد و من هم علاقهمند شدم و تا زمانی کار میکنم که با عشق برایشان مایه بگذارم و اگر یک روز حس کنم که مجبورم برای سرپا نگه داشتن اینجا در حق بچهها اجحاف کنم، ترجیح میدهم که قفلی روی در بزنم و بروم خانهام. دلم نمیخواهد زیر دین این بچهها باشم.
- مخارج این بچهها از چه راهی تامین میشود؟
هزینه ۴۵ درصد از بچهها را خود بهزیستی به صورت یارانه هر ماه پرداخت میکند.
- آیا این درآمد کفاف هزینه هرماه بچهها را میدهد؟
هزینه اعلام شده توسط بهزیستی ۵۶۰ هزارتومان در ماه است که همه تلاشمان را برای رفع نیاز بچهها میکنیم.
- آیا کمکهای مردمی نقشی در تامین هزینههای شما دارد؟
از آنجا که موسسه ما یک موسسه خصوصیاست، نمیتوانیم تبلیغاتی در این زمینه داشته باشیم، اما مردم با علم به اینکه اینجا یک مرکز خصوصیاست، میتوانند کمکهای خود را بهصورت هدیه یا نذورات به دست بچهها برسانند. مشکل بعدی در زمینه کمکهای مردمی مسافت طولانی موسسه ما با مرکز شهر است که باعث کمتر دیده شدن موسسه ما در نظر عموم شهروندان میشود.
- حرف آخر؟
فقط این را میدانم و میخواهم همه دست به دست هم بدهند تا این بچهها را یاری و نگهداری کنیم.
* این گزارش ۳۱ مرداد ۹۲ در شماره ۳۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.