«داخل اتاقک دوش داشتم استحمام میکردم که صدای یکی از همین منافقها را شنیدم که میگفت: «اگر حکومت ایران دست ما بیفتد، ارتشیها را میکشیم.» من با او سلاموعلیک داشتم و تعجب کردم از این حرفش، گفتم: «بیا مرا بکش! اینجا باید ایرانی باشی؛ ایدهات را ول کن!»
این گوشهای از خاطرات شنیدنی و خواندنی ابراهیم بهرامیاننسب، آزاده سرافراز محله فاطمیه است. رزمنده دوران دفاع مقدس امروز در شصتسالگی جزءبهجزء آن خاطرات را به یاد دارد و با هیجان برایمان شرح میدهد؛ از شلاق خوردن از زندانبانهای بعثی تا جدل با منافقان و از مطالعه رمانهای مطرح جهان در اسارت تا آزادی باورنکردنی.
اهل همدانم و دیپلم طبیعی را در شهرم گرفتم، اما از هجدهسالگی که وارد ارتش شدم، در نقاط گوناگونی خدمت کردم؛ لنگرود و سیاهکل و صومعهسرا و تالش و فومن و خرمشهر. من ژاندارم بودم و سال ۵۹ یک ماه مانده به آغاز جنگ تحمیلی، با همسرم که بچهای ششماهه در بغل داشت و بچهای را هم باردار بود، به خرمشهر رفتیم.
پاسگاه ما لب اروندرود بود و جنگ که شروع شد، شاهد گلولهباران دشمن از جزیره امالرصاصِ عراق بودیم. هدفشان زدن نیروی دریایی بود. ۲۲ مهر ۵۹ من در قالب دستهای از ۲۲ ژاندارم به ماموریتی در منطقه پلیسراه خرمشهر اعزام شدیم. هنوز خبری از لشکر نبود و ما دستهدسته با لشکر دشمن روبهرو میشدیم و هدفمان زخم زدن به بعثیها بود. اینبار به ما گفته بودند تانکهای دشمن از سمت اهواز دارند به خرمشهر نزدیک میشوند. آن زمان استواردوم بودم.
در جاده کنار پاسگاه، آسفالت را به شکل پنجحفره سهچهارنفره کنده و مقابلش هم کیسه شن چیده بودیم. طرف صبح حدود نیمساعتی خوابم برد که یکی از بچهها بیدارم کرد. گفت که کماندوهایمان رسیدند. ساعت ۵ صبح بود و هوا داشت روشن میشد.
دقت که کردیم، دیدیم کماندوها با هم عربی حرف میزنند و ایرانی نیستند. ما فقط ۲۲ رزمنده بودیم و آنها ۲ لشکر. یکباره عراقیها را غافلگیر کردیم و با تیربارهای ام-ژ ۳ به رگبار بستیم. آنها وحشت کرده بودند و هریک به سویی میگریختند. در گیرودار جنگ نمیشود تلفات را شمرد، اما بهنظرم حدود ۴۰ عراقی به هلاکت رسیدند. ناگهان از چند طرف روی سرمان آتش بارید. فهمیدیم که محاصره شدهایم.
دورتادور ما دو لشکر عراقی بود که دژ خرمشهر را هم تصرف کرده بودند. اسلحههای ما ژ ۳ و تیربار ام-ژ ۳ بود و چندتایی هم آرپیجی داشتیم با گلولههایی اندک، با اینهمه تا ساعت ۱۱ مقاومت کردیم؛ یعنی به مدت ششساعت. دیگر گلولهای برایمان نمانده بود که دو سنگرمان را شاید با خمپاره زدند.
صحنه هولناکی بود و یک آن پیکر چند همرزممان را دیدیم که لابهلای آتش به آسمان پرتاب شدند. بقیه از سنگرهایمان بیرون زدیم تا از آن مهلکه جانمان را نجات دهیم. همانطور که میدویدم، دو گلوله زخمیام کرد؛ یکی پای چپم را خراشید و گذشت و دیگری در کتفم نشست. با همان حال خودم را به پل آهنی خرمشهر و شلمچه رساندم و داخل خانهای شدم. در آنجا چند عراقی را دیدم و از فرط درد و خستگی از هوش رفتم.
ما جزو نخستین اسیران ایرانی بودیم که در عراق نگهداری میشدند
به هوش که آمدم، خود را داخل حمام کوچک خانهای دیدم؛ در شرایطی سخت و در کنار پنجشش همرزم زخمیام که روی هم افتاده بودند. ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند. درواقع ما جزو نخستین اسیران ایرانی بودیم که در عراق نگهداری میشدند. اسارتگاه ما موصلیک بود که بعدها با افزایش اسیران، اردوگاه دیگری با همین نام در کنار آن ساخته و اردوگاه ما موصل ۲ نامیده شد.
آن اردوگاه، ۱۶ آسایشگاه را دربرمیگرفت که هریک ۱۲۰ اسیر را در خود جای میداد. فضا آنقدر تنگ و بسته بود که به هر اسیر، مستطیلی به پهنای ۵۰ سانتیمتر و درازای قد یک آدم میرسید. وضعیت جسمانیام هم خوب نبود و بازویم یک وجبی ورم کرده بود. دوسهباری به من پنیسیلین زدند تا چرک کتفم خشک شد، اما از شدت درد، دستم را نمیتوانستم تکان بدهم. دو ماه بعد که نیروهای صلیب سرخ به اردوگاه آمدند، گفتند گلوله داخل رگ است و نمیشود آن را بیرون آورد. آنها دو تا آمپول تزریق کردند که دردم را ساکت کرد، اما تا سه سال نمیتوانستم دست چپم را بالا بیاورم. آن گلوله هنوز هم در کتف من است.
در اسارتگاه، اذان گفتن، برپایی نمازجماعت و خواندن دعای دستهجمعی ممنوع بود. اجازه نوشتن نداشتیم و بعد از آمدن نیروهای صلیب سرخ هم که به ما برای نامه نوشتن برای خانوادههایمان کاغذ و قلم میدادند، نوشتن که به پایان میرسید، باید نوشتافزار را تحویل میدادیم.
عراقیها هفتهای یکبار آسایشگاه را بههم میریختند تا مثلا خودکار پیدا کنند؛ به همین دلیل گاه میدیدی تاید و شِکَرت با هم قاتی شده. ۱۰ سال آرزوی دیدن ماه و ستاره را داشتم، اما جز سقف بالای سر چیزی نمیدیدم. روزها از ساعت ۸ صبح تا ناهار و از ۲ بعدازظهر تا یکیدو ساعت بعد از آن، برای هواخوری بیرون میآمدیم که بخش زیادی از این فرصت را در صف دستشویی بودیم.
همین دستشویی رفتن با فراغ بال، شده بود جزو حسرتهای ما. شبها هم اگر کسی نیاز پیدا میکرد، ناچار میشد کارش را توی سطلی بکند که از عراقیها گرفته بودیم و برای اینکه بو نگیرد، در آن صابون رنده کرده بودیم. همچنین ۱۰ سال با آب سرد استحمام کردیم؛ چون آب گرم ظرف چند دقیقه سرد میشد. دیگر عادت کرده بودیم و حتی در زمستانهای استخوانسوز موصل، خودمان را با آب سرد میشستیم.
پرطرفدارترین کتاب در بین اسیران، شاهنامه فردوسی بود
دو سال و چندماهی که گذشت، دیگر منعی برای نوشتن نداشتیم. از طرفی کتابهایی که از نیروهای صلیب سرخ میخواستیم، برایمان میآوردند. بچهها کتابهای آموزشی زبان انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی سفارش میدادند یا کتابهای شعر و داستان فارسی.
همانجا داستانهای خوبی از نویسندههای بزرگ خواندم؛ خانه قانونزده از چارلز دیکنز، ریشهها نوشته آلکس هیلی که درباره رنجهای سیاهپوستان در آمریکا بود، بینوایانِ ویکتورهوگو، داستانهایی از آنتون چخوف و فئودور داستایفسکی. پرطرفدارترین کتاب در بین اسیران، شاهنامه فردوسی بود که نیروهای صلیب میآوردند، اما عراقیها از ما میگرفتند. میگفتند اینها اگر این کتاب حماسی را بخوانند، رگ غیرتشان بالا میزند و برایمان دردسرساز میشوند.
در اردوگاه، طیفهای گوناگونی از اسیران ایرانی حضور داشتند؛ از حزباللهی تا تودهای و حتی مجاهدین خلق که البته شاید این منافقان، نفوذیهای سازمان در اردوگاه بودند. داخل آسایشگاه هرطیف در یک دسته و دورهم مینشستند و درباره شرایط و مسائل سیاسی صحبت میکردند. خبرچین هم داشتیم، اما درکل همه با هم خوب بودیم و دشمن مشترک همه ما بعثیها بودند، حتی برخی از این گروههای مخالف جمهوری اسلامی میگفتند در این شرایط باید همه ما تابع رژیم ایران باشیم.
در این میان فقط منافقان بودند که روزبهروز بدتر میشدند و از ما فاصله میگرفتند و حتی برخی بچهها را فریب دادند و به سازمان مجاهدین خلق جذب کردند. نمیدانم؛ شاید بعثیها کتابهایی ویژه در اختیار آنها میگذاشتند که آنطور شستشوی مغزی میشدند.
یکبار یادم هست که داخل اتاقک دوش داشتم استحمام میکردم که صدای یکی از همین منافقها را شنیدم که میگفت: «اگر حکومت ایران دست ما بیفتد، ارتشیها را میکشیم.» من با او سلاموعلیک داشتم و تعجب کردم از این حرفش، گفتم: «بیا مرا بکش! اینجا باید ایرانی باشی؛ ایدهات را ول کن!» همان شخص بعد از صلح ایران و عراق، نخستین کسی از اردوگاه بود که به سوئیس پناهنده شد.
عراقیها به ما قدیمیهای اردوگاه میگفتند خرابکار. کافی بود یکیمان را به اردوگاه دیگری منتقل کنند تا آن اردوگاه را بههم بریزد. یکبار یکی از اسرا بنا کرد به اذان دادن که بعثیها ریختند داخل آسایشگاه. پرسیدند کار کی بود؟ من گردن گرفتم. آنقدر مرا با کابل زدند که پشتم سیاه شده بود. افراد مهم و دارای سمتی که بعثیها میخواستند از آنها اطلاعات بگیرند، از این هم بدتر شکنجه میشدند؛ رفتارهایی که گفتنش را درست نمیدانم.
کسانی هم بودند که فکر گریز به سرشان بزند، اما عملا این کار شدنی نبود. دورتادور اردوگاه تا مسافت ۱۰۰ متر سیم خاردار حلقوی کشیده بودند، تاجاییکه حتی گربه و گنجشک هم نمیتوانستند زنده از میان آن بیرون بروند. یکبار بچهها سعی کردند داخل آسایشگاه سو بزنند، اما کف آن سیمانی بود و بعد از یک متر کندن سیمان، متوجه شدند که تلاششان بیفایده است. در آن سالها فقط دو اسیر کُرد توانستند فرار کنند که دلیلش هم این بود که دو سرباز عراقی هم کُرد بودند و بین این کردهای ایرانی و عراقی نسبت خویشاوندی وجود داشت، درنتیجه با فراهم کردن خودرو و نقشهای ویژه، با موفقیت توانستند فرار کنند.
دوسال بعد از امضای قطعنامه یعنی اواخر اسارتم، به همراه تعدادی دیگر از اسیران قدیمی به کمپ ۱۰ رمادی منتقل شدیم. در آنجا چیز عجیبی دیدم. شب که زمان آمار گرفتن فرارسید، عراقیها اسیران را بهصف کردند. ما چند اسیر قدیمی در ردیف آخر بودیم که دیدیم ایرانیها را مجبور کردند به حالت چهاردستوپا به روی زمین بیفتند و سرهایشان را داخل دستها پنهان کنند؛ فقط برای اینکه آمار گرفته شود!
ما قدیمیها همانطور ایستاده ماندیم و حاضر به این کار نشدیم. زندانبان بعثی ناراحت شد و آمد ما را وادار کند به خاک بیفتیم که ریختیم سرش و از خجالتش درآمدیم. طرف فرار کرد و لحظهای بعد با فرمانده اردوگاه برگشت. به فرمانده گفتیم که رفتارشان نادرست است و هرگز اسیران این آسایشگاه تن به این تحقیر نخواهند داد. در آن مقطع، عراقیها تمایل نداشتند در اردوگاه درگیری بهوجود بیاید و بنابراین به خواسته ما تن دادند و پس از آن به شیوه معمول و بدون تحقیر، آمار گرفته میشد.
وقتی وارد ایران شدیم فقط خاک وطن را روی سرمان میپاشیدیم
قطعنامه که امضا شد، میدانستیم که بهسرعت آزاد نمیشویم. این آگاهی، از نظری به نفع ما بود؛ چون باعث میشد با شرایط کنار بیاییم و روحیهمان ضعیف نشود. یکبار آمدند و شماری از اسیران ایرانی را جدا کردند و گفتند قرار است شما را آزاد کنیم.
آنها را سوار هواپیما کرده و در آسمان دوری داده و باز برگردانده بودند. به آنها گفته بودند که ایران، شما را قبول ندارد و نمیخواهد! این یکی از شیوههای تخریب روحیه بود تا از لحاظ روانی، بچههای ما را بههم بریزند؛ به همین دلیل هم دوسال بعد از صلح یعنی سوم شهریور ۶۹ که آزاد شدم، آزادیام را باور نمیکردم.
ساعت ۴ صبح سوار اتوبوسمان کردند، اما میگفتیم بچهها! به فکر ایران رفتن نباشید؛ میرویم گشتی بزنیم و برگردیم. ساعت ۱۱ رسیدیم به منظریه عراق؛ مرز خسروی. پایمان را که روی خاک ایران گذاشتیم و عکس امام (ره) را دیدیم، حالمان منقلب شد. فقط خاک وطن را روی سرمان میپاشیدیم... درد مارگزیده را مارگزیده میداند و فقط درداسارتکشیده میفهمد که ما در آن ۱۰ سال چه حالی داشتیم...
همسرم به مشهد مهاجرت کرده بود و با پسانداز توانسته بود خانهای در خواجهربیع بخرد. خودرویی که قرار بود مرا به خانه برساند، سر کوچهمان نگه داشت. یکباره سیلی از جمعیت را دیدم که برای استقبال آمده بودند؛ اولش ترسیدم و پشت خودرو پنهان شدم... من اولینبار بود که مشهد را میدیدم و انتظار نداشتم مردمی که تابهحال مرا ندیدهاند، آنطور پرشور به استقبالم بیایند... چهره همسرم و پسرم هم در این سالها تغییر کرده بود؛ پسر ششماههام حالا یازدهساله بود و پسری که به دنیا آمدنش را ندیده بودم، حدودا دهساله..
اوایل شبها از خانه بیرون میزدم و در گندمزارهای اطراف خواجهربیع دراز میکشیدم و ماه و ستارهها را تماشا میکردم؛ چیزهایی که ۱۰ سال حسرت دیدنشان را داشتم.
با اینکه مشهدی نیستم، وجود آقا امامرضا (ع) دلیل خوبی بود تا دیگر به زادگاهم همدان که آن را دوست دارم، برنگردم. سال ۸۰ از نیروی انتظامی بازنشسته شدم و چندسالی هست که به محله فاطمیه آمدهایم. محله خوبی است و آن را خیلی دوست دارم؛ محلهای آرام و مذهبی که مدام در خانههایش روضه برپاست... یکی از علایقم کتابخوانی است که البته برخلاف دوران اسارت که بیشتر داستان مطالعه میکردم، امروز بیشتر شعر میخوانم؛ از شعر کلاسیک حافظ و مولانا گرفته تا شعر نو و نیمایی.
*این گزارش در روز یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴ در شماره ۱۶۸ شهرآرامحله منطقه ۳ منتشر شده است.