یک خانواده چهارنفره با لباسهای رنگخورده، سر و صورت خاکی و لبخندی که عمیق به دل مینشیند. این اولین تصویر آشنایی ما با خانواده هنرمند آقای کرمی در «هنرکده آبی ستاره توس» واقع در بولوار شاهنامه است. از در که وارد میشویم، همهچیز غرق در بازی رنگها و زلالی آبشار است. حیاط کارگاه آقا و خانم کرمی پر از لکلک و ماهیهایی است که با سرانگشتان جوان آنها ساخته شده تا رنگ زندگی بگیرند.
در کنار همه این زیباییها چند دانه مرغ و خروس، تابلوی یک زندگی زنده دور از هیاهوی شهری را پیش رویمان میگذارد تا کنار نیمکتهای چوبی و آلاچیق های نیمهتمامی که سایه سرشان شده است، ذهن را سمت چهره متفاوتی از زندگی ببرد؛ چهرهای که رد پای هنر را میتوان هر گوشهاش دید. آقا و خانم کرمی با اینکه منزلشان داخل شهر است، کارگاه کوچکشان را در همسایگی توس بنا کردهاند و از ابتدا تا انتهای هفته را مشغول کارند.
همین است که در یک اتاق کوچک، خردهلوازمی از زندگی را چیدهاند و همه هموغمشان را گذاشتهاند پای هنرشان؛ هنری که از نقاشی و حجاری روی سنگ تا ساخت پیکره و موادی از قبیل سنگ، چوب، سفال، آهن و بتن را پیش روی هر بینندهای به تماشا میگذارد.
یکی دیگر از زیباییهای زندگی آقا و خانم کرمی، همکاری آنها با یکدیگر است. اینکه در دورانی که بیکاری و نبود شغل مناسب به دغدغه مهم خیلی از خانوادهها تبدیل شده است، آنها توانستهاند با پشتکار و همت، زمینه مناسبی را نهتنها برای خودشان که برای اشتغال فرزندانشان فراهم کنند.
آقای کرمی متولد ۱۳۴۸ و جزو هنرمندان میراث فرهنگی است. در یکی از تقدیرنامههایش که روی دیوار کارگاه کوبیده شده است، رشته هنریاش را حجاری روی سنگ نوشتهاند.
اما آنطور که خودش تعریف میکند، در بسیاری از هنرها دستی بر آتش دارد و تقریبا هرکدامشان را در یک دوره از زندگی هنریاش تجربه کرده است؛ از نقاشی بگیر تا سفالسازی و مجسمهسازی و حجاری روی سنگ و بتنکاری، اما آنچه بیشتر از همه زندگی ابراهیم کرمی را جالب میکند، فراگرفتن تمام این هنرها به صورت تجربی است، بدون اینکه پای استاد یا آموزش خاصی در میان باشد.
از خودش که بپرسید، میگوید: «از دوران کودکی علاقه خاصی به هنر داشتم و در خلوت خودم چیزهای زیادی ساختم.» او ۸ سال است که به صورت جدی کار هنر را دنبال میکند تا آنجا که علاوه بر خودش، همسر و دو فرزندش را هم پای کار آورده.
حالا آنها علاوه بر اینکه یک جمع هنری خستگیناپذیر هستند، توانستهاند با اشتغالزایی برای خودشان، خانوادهای موفق هم باشند.
خانم نسرین خوشریش متولد ۱۳۵۲ است. سالها هنرنمایی همسرش را تماشاگر بوده است، حتی وقتی یکی از اتاقهای منزلشان تبدیل به کارگاه میشود تا آقا اولین تابلوهای نقاشی و مجسمههایش را داخل آن خلق کند.
علاوه بر سروصدای دستگاه چوببری و جوشکاری، گردوخاک حاصل از سفالگری را نیز هرروز از روی تکتک وسایل خانه پاک کرده و تنها به همین اشتیاق خالصانه همسرش به هنر، علاقه نشان داده و هیچ نگفته است، اما یک روز وقتی آقا از رویاهایش میگوید و اینکه دوست دارد جمع خانواده کنار او لذت یگانگی با خاک و چوب و آبگینههای رنگارنگ را تجربه کنند، آستین همت بالا میزند و کنار او مینشیند تا ساخت اولین مجسمه را تجربه کند.
میگوید: «یک لکلک ساختم. خیلی برای ساختش زحمت کشیدم، اما به نظر ابراهیم، خیلی خوب نبود. گمان نمیکردم برایش مشتری پیدا شود. منتظر بودم تا یکی بیاید و قیمت بگیرد. روزهای پراسترسی بود. سهروز بعد یکی از مشتریها لکلک را خرید. خیلی ذوق کرده بودم، اما راستش حالا که چندسالی از آن روز گذشته است، هروقت برای آبشارهای مصنوعی لکلک میسازم، یاد حرف ابراهیم میافتم که دروغ نگفته بود.»
همه ما شکستهای زیادی در زندگی تجربه کردهایم، اما اتفاق مهم بعد از همه آنها شروع دوباره است. این جمله را بگذارید کنار تعریفی که ابراهیم کرمی از تجربه ۴۵ ساله زندگیاش دارد وقتی لابهلای خاطراتش، حرف را میبرد سمت اینکه «شغل زیاد عوض کردهام؛ هرچه شما فکرش را بکنید.»
مدتی هم یک شرکت خدماتی تاسیس میکند، اما یک اتفاق باعث میشود تا هنر بشود بزرگترین دغدغه زندگیاش؛ اتفاقی که یادآوری هربارهاش، لبخندی میشود که روی لبهایش مینشیند: «یکبار یکی زنگ زد و درخواست نیروی خدماتی برای نظافت ساختمانی تازهساز داشت. چندنفری را برداشتم و رفتم.
وقتی رسیدیم، یکی مشغول نقش زدن روی یکی از دیوارها بود. ریز شدم روی حرکت انگشتهایش. خیلی ذوق کردم. رفتم جلو و گفتم بیا با هم کار کنیم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «بلدی؟» گفتم: «چیزهایی بلدم.» شمارهام را به او دادم.
چندماه بعد زنگ زد و گفت: دارد کاری را توی یکی از شهرها شروع میکند و اگر بخواهم، میتوانم بروم که رفتم و پا در راهی گذاشتم که تا به امروز ادامه دارد. من و خانوادهام روزهای شیرینی را در این کارگاه به شب میرسانیم و از اینکه توانستهام هدفم را پیدا کنم، خوشحالم. میدانید؟ مهم همین هدف است که آدم اگر درست تشخیصش بدهد، راه خودبهخود هموار میشود.»
اوایل آغاز فعالیت، زندگی خیلی به ما فشار میآورد، چون کسی برای هنر هزینه نمیکرد و ما فروشی نداشتیم. یادم هست آن روزها وقتی قرار بود برویم منزل دوستان و آشنایان یا مناسبتی پیش میآمد که باید برای کسی کادو میخریدیم، از تابلوهایی که خودم کشیده بودم یا مجسمههایی که ساخته بودم، به عنوان هدیه میبردیم؛ البته این پیشنهاد همسرم بود.
من و خانوادهام روزهای شیرینی را در این کارگاه به شب میرسانیم و از اینکه هدفمان را پیدا کردیم، خوشحالیم
میگفت: «اینها که فروش نمیروند، پس بیا آنها را هدیه بدهیم تا لااقل از خانه خودمان بیرون برود و به دست دیگران برسد.» این را درست میگفت، چون هنر تا دیده نشود، ارزشی پیدا نمیکند.
یک اتفاق جالب که خیلی برای خانواده ما هم شیرین است، بازدید هنرمندان از کارگاه ماست. همجواری با فردوسی باعث آشنایی ما با هنرمندان زیادی شده است. خیلی پیش آمده که در کارگاهمان مشغول کار بودهایم و استادانی که برای بازدید به آرامگاه آمده بودند، در راه سری هم به ما زدهاند. نه اینکه ما را بشناسند، خودشان میگویند: «وقت عبور از اینجا مجسمههای دم در را که دیدیم، گفتیم خداقوتی هم به شما عرض کنیم. همین است که پیاده شدیم.» این خداقوت، خستگی را از تن آدم در میکند.
خانه ما پر از مجسمه و تابلوی نقاشی است که ابراهیم ساخته است؛ مثلا تابلوی «شب چله» استاد بهزاد را کشیده است که خیلی دوستش دارم، اما چند سال پیش یک تمساح بزرگ ساخت که دهانش باز بود. یک کار ترسناک که خیلی هم طبیعی از آب درآمده بود.
گاهی اوقات که در خانه تنها بودم، با دیدن آن مجسمه، ترس عجیبی میریخت توی دلم و احساس میکردم که حالا حرکت میکند. با خودم میگفتم یک هنرمند چطور میتواند چنین چیزهای وحشتناکی بسازد، اما حالا که خودم این کار را تجربه میکنم، میبینم حتی ساخت مجسمههای ترسناک هم قشنگ و دلنشین است.
- آخرین کتابی که خواندید؟
به مطالعه کتابهای فلسفی و عرفانی علاقه خاصی دارم و آخرین کتابی که خواندم، مقالات شمس بود.
- آخرین سریالی که تماشا کردید؟
پردهنشین. این سریال دیالوگهای خیلی زیبایی داشت که شنیدنش حال آدم را خوب میکرد.
- آخرین سفری که رفتید؟
همین تابستان گذشته با خانواده به یک سفر کاری رفتیم.
- اولین اثری که ساختید؟
یک جغد برفی بود.
- کدام اثرتان را از همه بیشتر دوست دارید؟
هندوانههایی که در تایباد ساختم.
- یک جمله در توصیف کار بگویید؟
کار، جوهره آدمی است.
- اهل آشپزی کردن هم هستید؟
بله، اتفاقا این کار را خوب بلدم. چون من و همسرم با هم کار میکنیم، وظایف منزل را هم تقسیم کردهایم. گاهی که همسرم خسته است، آشپزی میکنم و دیگر کارهای منزل را هم انجام میدهم.
- در خانواده شما خانم و آقا پولهایشان را جدا خرج میکنند؟
نه، اتفاقا پول در خانه ما دست فرد خاصی نیست. گوشهای میگذاریم تا هرکدام از بچهها بر حسب نیازشان بردارند و البته بگویم که خوشبختانه آنها طوری بزرگ شدهاند که پول را بیهوده خرج نمیکنند و من به آنها اعتماد کامل دارم.
- چرا تصمیم گرفتید دختر و پسرتان هم کار شما را ادامه دهند؟
من نخواستم. من و همسرم زمینه را فراهم کردیم و این انتخاب خودشان بود. حالا هم از بودن در اینجا خوشحالند؛ البته دخترم در یک شرکت مشغول کار است و فقط ساعات بیکاریاش را کنار ماست، اما پسرم تمام وقت در کارگاه مشغول کار است.
- چرا توس را برای محل کارگاهتان انتخاب کردید؟
پیش از این هم یک شرکت خدماتی داشتم که به انتهای نام آن، کلمه «توس» را اضافه کرده بودم. من به این اعتقاد دارم که بعضی رویدادها خودشان وارد زندگی آدم میشوند. تاریخ توس با هنر و حماسه درهم آمیخته است و جدای از آن نیست.
- بدترین خاطرهای که داشتید؟
اگر بخواهم بدترین خاطرهام را تعریف کنم، باید بگویم مربوط به روزنامه شما میشود. دوسال پیش هم از روزنامه شما آمدند و با ما مصاحبه کردند، اما مصاحبه ما هیچوقت چاپ نشد. روزی که خبرنگار شما آمد، ما خیلی خوشحال شدیم و گفتیم حالا یکی هست که پای درددل هنرمندان بنشیند.
حرفهای زیادی هم درباره اشتغالزایی خانوادهها گفتیم، اما چاپ نشد. هربار که زنگ میزدیم، خبرنگار میگفت: «همین پنجشنبه» ولی آن پنجشنبه هرگز نیامد تا اینکه گفتند مسئولان مناطق تغییر کردهاند و آن خبرنگار از مجموعه رفته است. حالا هم که شما آمدید، خیلی خوشحالیم، اما میترسیم آن پنجشنبهای که مصاحبه ما قرار است چاپ شود، هیچوقت نیاید.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۱ دی ۹۳ در شماره ۸۲ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.