کد خبر: ۸۴۱۵
۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
من جانباز نبرد «آلواتان» هستم

من جانباز نبرد «آلواتان» هستم

قاسم علیزاده از نیمه‌های سال ۱۳۶۲ که در منطقه کردستان در نبردی تن به تن با نیرو‌های کوموله و منافقین، ۶ نفر از آنان را از پا درآورد، با اصابت دو گلوله به بدنش زمین‌گیر شد و حالا چهل سالی می‌شود که روی ویلچر می‌نشیند.

خادم| چهل سالی می‌شود که روی ویلچر نشسته است. از نیمه‌های سال ۱۳۶۲ که در منطقه کردستان در نبردی تن به تن با نیرو‌های کوموله و منافقین، وقتی ۶ نفر از آنان را از پا درآورد، با اصابت دو گلوله به بدنش زمین‌گیر شد.

قاسم علیزاده آن موقع ۱۸ ساله بود و بعد از آن تمام جوانی‌اش را روی صندلی چرخ‌دار گذراند. البته این باعث نشد که روحیه‌اش را از دست بدهد، همانطور که شوخ بود، مانده و هنوز هم بمب روحیه است. با او در آسایشگاه جانبازان امام خمینی (ره) در بوستان ملت به گفت و گوی کوتاهی نشستیم تا داستان آن روز‌ها پر التهاب و داستان جنگ او را بشنویم.

 

آزادسازی زندان آلواتان‌

می‌رود سر اصل مطلب و می‌گوید: اسفند سال ۱۳۶۱ به یک دوره آموزشی فشرده رفتم و بعد از سه ماه به منطقه کردستان که تیپ ویژه شهدا در آنجا بود منتقل شدم و این آغاز حضور من در جبهه بود.

از نیرو‌های سپاه بودم و به عنوان یک رزمنده در خیلی از جا‌های کردستان و عملیات‌های مختلف حضور داشتم، سقز، سنندج، بوکان، کامیاران، پیرانشهر و... تا پاکسازی جنگل آلواتان. از پیرانشهر به سردشت سمت راست جنگلی است که به سمت عراق می‌رود که همه را پاکسازی کردیم و رفتیم تا جایی که به سه راهی رسیدیم که معروف بود به زندان آلواتان. این زندان مال حزب کوموله دموکرات و منافقین بود که هر کس را اسیر می‌کردند در آنجا نگه می‌داشتند.  

او می‌افزاید: کردستان مثل منطقه جنوب نبود، یک وقت در یک هفته سه عملیات انجام می‌شد، گاهی هفته‌ای یک بار، بستگی به شرایط داشت. بچه‌های تیپ ویژه به صورت چریکی حمله می‌کردند اماکن و مناطقی را می‌گرفتند و در اختیار ژاندارمری قرار می‌دادند و باز به جا‌های دیگر می‌رفتند.

علیزاده ادامه می‌دهد: روزی که مجروح شدم برای آزادسازی همین زندان رفته بودیم. فاصله خیلی نزدیک بود، ۱۰ متر، ۲۰ متر، ۵۰ متر. آن‌ها روی قله بودند و ما داشتیم به سمت آن‌ها می‌رفتیم، درگیر شدیم و این درگیری تعدادی از آن‌ها به هلاکت رسیدند.

آن‌ها من را دیدند و رگبار بستند که بر اثر اصابت دو گلوله مجروح شدم. یک گلوله از زیر کلیه چپ وارد شد به نخاع ضربه زد و کلیه راست را پاره کرد و بیرون رفت و تا برگشتم یک گلوله دیگر زیر سینه راستم خورد.

همانجا نشسته بودم که انگار یک نفر گفت سرت را برگردان، تا سرم را برگرداندم یک گلوله از بالای گوشم و لای موهایم رد شد. خواست خدا بود که زنده ماندم. آنجا یک شهید و ۱۸، ۱۹ نفر مجروح دادیم.

 

رمز ما سه تا تکبیر بود، هر کس مجروح می‌شد سه تکبیر می‌گفت تا بچه‌ها بیایند

فرمانده‌ای که برای نجات من تیر خورد

او اضافه می‌کند: رمز ما سه تا تکبیر بود، هر کس مجروح می‌شد سه تکبیر می‌گفت تا بچه‌ها بیایند. برادر ناظران فرمانده من بود، وقتی مجروح شدم خواست بیاید پیش من که یک گلوله به پایش خورد. گفتم نیا، گفت نه، من باید می‌آمدم. خودش مجروح شده بود، ولی اول مرا پانسمان کرد و بعد خودش را.  

هم‌رزمانش او را به شوخ بودن می‌شناختند و همین باعث شد که آن‌ها فکر کنند فلج شدنش هم شوخی است. خودش چنین به یاد می‌آورد: بچه‌ها اول باور نمی‌کردند که نخاعم آسیب دیده و نمی‌توانم راه بروم. چون قبلا شوخی زیاد می‌کردیم فکر می‌کردند دارم شوخی می‌کنم. تا اینکه یکی از بچه‌ها به نام حسین‌زاده رفت و برانکارد آورد.  

 

تشنگی کنار جوی آب

اما شاید یکی از سخت‌ترین لحظات برای او، لحظاتی بود که عطشناک کنار جوی آب بود. می‌گوید: به کنار جوی آبی رسیدیم. برانکارد را گذاشتند زمین. نباید آب می‌خوردم، اما آنقدر تشنه بودم که نمی‌توانستم تحمل کنم. بچه‌ها نشسته بودند و داشتند آب می‌خوردند، ولی هر کار می‌کردم به من آب نمی‌دادند و می‌گفتند از تو خون می‌رود و نباید آب بخوری.

وقتی چفیه را داد سریع گرفتم و چپاندم تو دهانم در حدی که تا گلویم مقداری خیس شد

به هر کدام که گفتم آب ندادند، برای همین چفیه را به یکی از بچه‌ها دادم و گفتم خوب بشورش و بده همانطور خیس بندازم روی صورتم. وقتی چفیه را داد سریع گرفتم و چلاندم تو دهانم در حدی که تا گلویم مقداری خیس شد. تشنگی برطرف شد، اما تازه درد بود که شروع شد، خیلی درد داشتم. تا اینکه مرا رساندند و گذاشتند توی آمبولانس.

 

جای دوست جانبازم را گرفتم

این جانباز ادامه می‌دهد: از پایگاه هم با هلیکوپتر آوردند پادگان پیرانشهر و بردند بیمارستان ارتش. جالب اینکه دو روز قبل از مجروحیت رفته بودم عیادت یکی از بچه‌هایی که مجروح شده بودند. به آن دوست‌مان گفتم ناراحت نباش، شاید پس فردا من را گذاشتند روی این تخت که دقیقا همین اتفاق افتاد و مرا روی همان تختی گذاشتند که جای او بود. او را فرستاده بودند مشهد و من جایگزینش شدم.

همه این‌ها می‌گذرد و او هنوز نمی‌داند دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده است. ادامه می‌دهد: بعد از آن ما را با هلیکوپتر به بیمارستانی در ارومیه فرستادند و آنجا عمل کردند. خودم هنوز نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم افتاده، فکر می‌کردم تا ۱۰ روز دیگر بخیه‌ها را می‌کشند و مرخص می‌شوم.

اصلا نمی‌دانستم قطع نخاع یعنی چه. باز از آنجا به تبریز منتقل شدم. هفت نفر بودیم که می‌خواستند برای ضایعه نخاعی به آلمان بفرستند که من نرفتم و بعد با هواپیما به مشهد فرستادند و چهار ماهی در بیمارستان امدادی بستری بودم و بعدش سال ۱۳۶۲ که این آسایشگاه افتتاح شد مرا به اینجا آوردند.

 

من جانباز نبرد «آلواتــــان» هستم

 

امنیت این کشور آسان به دست نیامده است

او در بخشی از صحبت‌هایش خاطره‌ای از دیدارش با شهید کاوه را بیان می‌کند: شهید کاوه در کردستان جانفشانی‌ها کرد. زمانی که من مجروح شدم ایشان ۲۲ سال داشت و خیلی آدم باتجربه‌ای بود، آنقدر پخته که فرمانده تیپ ویژه شهدا شده بود. از این دلاور هر چه بگویم کم گفتم.

شهید کاوه سال‌ها منطقه بود، جنگید و مبارزه کرد و اسم کاوه که می‌آمد منافقین و کوموله به وحشت می‌افتادند. شهید کاوه پیش از شهادت چند بار مجروح شده بود، یک بار خودم دیدمش که دستش توی گچ بود، اما برای عملیاتی که در پیش بود با همان حال به محل اعزام شد.

این جانباز هشت سال جنگ تحمیلی تاکید می‌کند: خیلی‌های دیگر هم بودند که همین‌طور از جان‌شان گذشتند برای این آب و خاک. ما ده‌ها هزار شهید و جانباز و اسیر دادیم. این کشور آسان به دست نیامده است. امنیت این کشور آسان به دست نیامده است. خیلی از دوستان ما آنجا شهید شدند. خیلی‌ها مجروح و جانباز شدند، برای هر قدمش مردان زیادی خون داده‌اند.

 

شهادت رفقا تلخ‌ترین لحظات

از او می‌پرسم تلخ‌ترین و سخت‌ترین لحظات جنگ برایش چه مواقعی بوده است که می‌گوید: تلخی آن دوران برای ما این بود که دوستان‌مان شهید می‌شدند و واقعا برای ما ناراحت کننده بود که خیلی از رفقای ما جلوی چشم مان شهید شدند.

ناراحت می‌شدیم و گاهی گریه هم می‌کردیم برای‌شان، اما آنقدر مجروح و شهید داده بودیم که ناراحتی ما کمتر شده بود. همه رفیق بودیم با هم، جای آن‌ها خالی است، اگر هم بودند باز در سوریه یا عراق بودند. شهدا با خون‌شان کاری کردند که کشور ما آباد و آزاد بشود. خون شهدا باعث پیشرفت کشور شده است و من به این موضوع یقین دارم.  

 

دلم برای هم‌رزمانم تنگ شده است

او وقتی یاد دوستانش می‌افتد از آن‌هایی که مجروح شده‌اند هم یادی می‌کند و می‌گوید: دلم برای دوستانم تنگ شده و اگر دوستانم آقای محمد کیانی بچه کرمانشاه جانباز ۷۰ درصد، آقای عباس ناظران که فرمانده ما بود، آقای سیفی، آقای حسین‌زاده و آقای آراسته این مصاحبه را می‌بینند به مشهد و آسایشگاه جانبازان بیایند که دلم خیلی برای‌شان تنگ شده است. من قاسم علیزاده هستم.

 

خواسته‌ای از شهرداری و آستان قدس

علیزاده که سال‌ها روی ویلچر نشسته است از مسئولان می‌خواهد بیشتر به فکر افرادی مثل او باشند. می‌گوید: از تمام شهردار‌های منطقه به منطقه و شهردار مرکز درخواست می‌کنم که به وضعیت پیاده‌رو‌ها برسند.

تمام پیاده‌رو‌های مشهد خراب است و یک ویلچری نمی‌تواند رفت و آمد کند، می‌خواهیم وارد پیاده‌رو شویم مشکل است، می‌خواهیم وارد بانک شویم نمی‌توانیم؛ یا جوی است یا ۴۰، ۵۰ سانت بلند است. برای حرم هم فقط از سمت خیابان امام رضا (ع) و صحن جامع رضوی که صاف است می‌توانیم استفاده کنیم، جا‌های دیگر همه جا مشکل دارد.

البته تازگی اطراف حرم جا گذاشته‌اند که می‌توان رد شد، اما هنوز مشکل زیاد است. شهرداری منطقه ۱۱ هم خوب کار کرده است، ولی باز هم می‌خواهیم اشکالات موجود را بررسی و برطرف کنند.  

 

* این گزارش پنج شنبه، ۲ دی ۹۵ در شماره ۲۱۹ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44