حرفزدنش درست به شیرینی قصههایی است که پدربزرگها برای نوههایشان تعریف میکنند؛ با همان مهربانی و پر از حوصله. قصهاش، روایت بخشی از تاریخ شهرمان است و او حافظه زندهای که آن را با تمام جزئیاتش برایمان به تصویر میکشد؛ حتی برای تجسم بهتر، اسامی قدیم و جدید خیابانها و ساختمانها و مختصات دقیق آنها را نیز میگوید.
«کاشف قهرمان» که از افسران بازنشسته نیروی هوایی و نخستین متخصص دوره رادار ایران است، سال ۱۳۱۲ در فیضآباد تربتحیدریه در خاندانی که از قدیمیهای خراسان هستند، متولد میشود؛ خاندانی که «محمدطاهر بهادری» از بنیانگذاران فرهنگ خراسان، «حمزه قهرمان» رئیس اداره شهر مشهد، «ابراهیم خلیل بدیعی» بنیانگذار مخابرات خراسان بزرگ، «محمد قهرمان» غزلسرای استان، «یزدانبخش قهرمان» شاعر و داماد ملکالشعرای بهار و «محمدرضا قهرمانی» موسس یتیمخانه موقوفه شادمهر را -که الگوی ساخت «اردوی کار» مشهد و سایر استانها شد- پرورش داده است.
وقتی که «قهرمان» دوره متوسطه را در تربتحیدریه به اتمام میرساند، برای ادامه تحصیل راهی مشهد میشود تا در دانشسرای مقدماتی از او معلم بسازند: «امتحان کنکور ورودی را در چهارراه زرینه دادم و قبول شدم و بنا بود پس از دو سال به استخدام آموزشوپرورش دربیایم، اما پس از مدتی از آنجایی که به نظامیگری علاقه خاصی داشتم، دانشسرا را ترک کردم و به سَمت نیروی هوایی کشیده شدم.» و این میشود که دور معلمی را خط میکشد و در سال ۱۳۳۵ بهعنوان نخستین اکیپ منتخب، وارد نیروی هوایی میشود و دوره خلبانی هواپیمای ملخدار و چتربازی را میگذراند، چون آن زمان هنوز هواپیمای جت نبود.
«قهرمان» در این لحظه با یادی از مادرش، لبخندی میزند و میگوید: «مادرم راضی به این کار نبود و گفت شیرم را حلالت نمیکنم اگر کار خطرناک کنی، چون آن زمان هواپیماها امنیت نداشت و پرواز کار خطرناکی بود؛ برای همین هم در آزمون رادار نیروی هوایی شرکت کردم و جزو ۳۰ نفری شدم که از بین ۴۰۰ نفر قبول شدند.»
آنگونه که خودش تعریف میکند، در همین دوران بهعنوان نخستین گروهی انتخاب میشود که باید دوره تخصصی رادار ایران را بگذرانند: «آن زمان انگلیسیها راداری را به ایران هدیه داده بودند که برای گذراندن دوره تخصصی آن به ستاد نیروی هوایی در دوشانتپه تهران رفتیم.»
در اواسط دهه سی دو رادار انگلیسی و آمریکایی در ایران مستقر شده بودند
این رادار را در فرودگاه نظامی که در این منطقه قرار داشت، گذاشته بودند و بیشتر جنبه آموزشی داشت که علاوه بر آن بر آسمان تهران هم نظارت میکرد، اما ایران پس از مدتی، دومین رادارش را از انگلیسیها خرید که رادار شهر تبریز بود: «پس از آن رادارهای مشهد، بابلسر و... خریداری و در شرق کشور راهاندازی شد.
اما در این بین آمریکاییها نیز بهدنبال سهمخواهی، جنوب ایران را مطالبه کردند و به این ترتیب در بندرعباس، دهلران، اهواز، دزفول، کیش، امیدیه و... رادارهای آمریکایی فعال شد.» حالا دو نوع رادار انگلیسی و آمریکایی در شرق و جنوب ایران بود که «قهرمان» نیز دورههای تخصصی کار با آنها را گذرانده و همچنین در همه آنها بهعنوان مامور یا ثابت، خدمت کرده است.
دیگر نوبت آن رسیده بود که از رادار تبریز به مشهد منتقل شود: «در مشهد، فامیل، دورهام کردند که باید داماد شوی و سرانجام در سال ۱۳۴۵ با زهرا بدیعی، نوه عمویم ازدواج کردم که پدربزرگ او، ابراهیمخلیل بدیعی نیز بنیانگذار مخابرات خراسان بزرگ بوده است.»
اما این همه آن چیزی نیست که بر «قهرمان» گذشته است: «پس از واقعه طبس، مدتی نماینده نیروی هوایی در ستاد امنیت استان شدم، همچنین نخستین مربی بسیج خراسان و سرمربی فنون نظامی کارمندان آستان قدس بودم.» گویا شالفروشان و علوی، معاونان آستان قدس نیز از شاگردان او بودهاند.
سرانجام در سال ۱۳۶۵ بازنشست و معلم فنون نظامی سپاه پاسداران میشود، اما خودش را محدود نمیکند و بهعنوان پیشکسوت فعال محله، فعالیتهای اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و بهداشتی عامالمنفعهای را بهویژه در شورای اجتماعی محله و اداره بهداشت منطقه انجام میدهد.
البته «قهرمان» ردی هم از خود در شهرک مسکونی نیروی هوایی به یادگار گذاشته است: «بهعنوان بنیانگذار و نخستین مدیرعامل شرکتتعاونی مسکن پدافند هوایی، شهرک نیروی هوایی را با ۴۳۵ واحد مسکونی ساختم که امروز آن را فکوری مینامند.»
آنگونه که او توضیح میدهد، سال ۱۳۶۰ شهرک پا میگیرد و خانهها تحویل داده میشود، اما شالوده آن از سال ۱۳۵۷ ریخته شده بود. گویا دلیل این تاخیر نیز همزمان شدن ساخت شهرک با روزهای انقلاب بوده است: «در آن روزها، مصالح ساختمانی نایاب شد و درنهایت مجبور شدیم با هواپیمای نظامی ۳۳۰، از اصفهان مصالح بیاوریم.»
البته باید در کنار همه اینها از طبع شاعرانه او نیز یاد کرد؛ طبعی که از کودکی این توانایی را به او داده است که حتی فیالبداهه شعر بگوید. آنگونه که خودش میگوید، این ذوق در خانوادهشان موروثی است: «محمد قهرمان، پسرعموی غزلسرایم که سال گذشته فوت کرد و عمویم یزدانبخش قهرمان، داماد ملکالشعرای بهار، از جمله شاعران خاندانمان بودند.»
یکی از بهیادماندنیترین خاطراتش که درحقیقت روایت بخشی از تاریخ انقلاب است، به بهمن ۱۳۵۷ بازمیگردد: «۲۴ یا ۲۵ بهمن بود که عدهای زمینه آشتی مردم با نظامیان را ترتیب دادند. نظامیان باید از پادگانهایشان پیاده به حرم مطهر میآمدند، بنابراین نیروی انتظامی (شهربانی و ژاندارمری) از بولوار ملکآباد، لشکر ۷۷ از انتهای خیابان امامخمینی (ارگ) و نیروی هوایی از انتهای نخریسی به راه افتادند.» آنگونه که «قهرمان» تعریف میکند، در بین راه مردم جمع شده بودند و به نظامیان قرآن هدیه میدادند، حلقههای گل به گردنشان میآویختند و شکلات روی سرشان میریختند.
دنباله حرفش میرسد به زمانی که همه نظامیان و مردم در صحن امامخمینی (موزه سابق) جمع شده بودند و شهید هاشمینژاد برای سخنرانی به روی منبر رفته بود: «شهید هاشمینژاد در سخنرانیاش به نظامیان انتقاد کرد که چرا همبستگی خود را با مردم حفظ نکردند و باید زودتر از اینها اعلام همبستگی میکردند.»
پس از سخنرانی شهید هاشمینژاد نوبت به نماینده نیروی هوایی ارتش بهعنوان نخستین سخنران رسید که فرمانده آنها، «قهرمان» را برای این کار مامور کرد و در این حال نظامیان، او را روی دستانشان بلند کردند و پای پلههای منبر بردند: «حلقه گلم را به گردن شهید هاشمینژاد انداختم و با عذرخواهی به او گفتم نظامیان نتوانستند زودتر همبستگی خود را اعلام کنند، چون اگر سه روز به پادگان نمیرفتند، فراری محسوب میشدند و بدون محاکمه تیربارانشان میکردند و از آنطرف خانوادههایشان را هم در خانههای سازمانی پادگانها گروگان میگرفتند.»
«قهرمان» که دنباله حرفش را میگیرد، میرسد به اینکه: «پرسیدم نظامیان در این شرایط چگونه میتوانستند خود را به دفتر آیتا... شیرازی برسانند و اگر میرساندند، چه ضمانتی برای در امان ماندن خانوادههایشان بود؟ امروز هم برای این به اینجا آمدهایم که آشتیکنان و همبستگی خود را با مردم اعلام کنیم.» گویا آن زمان آنهایی که میخواستند متحصن شوند، باید به بیت آیت ا... شیرازی در چهارراه شهدا میرفتند که نیروهای ارتش از او و بیتش مراقبت میکردند تا آسیب نبینند.
آنگونه که «قهرمان» یادآوری میکند، شهیدهاشمینژاد پس از شنیدن این سخنرانی، روی او را میبوسد و حرفهایش را تایید میکند و مردم نیز آنها را تشویق میکنند. از آن زمان دوستان خوبی برای هم شدند و هر زمان همدیگر را میدیدند، یاد آن روز را زنده میکردند.
پیشکسوت محله ما حافظه تاریخی خوبی دارد و از رویدادهای مختلف آگاه است. از او میخواهم کمی هم از مشهد قدیم و خاطراتش برایمان بگوید.
ابتدا ماجرای یتیمخانه موقوفهای را پیش میکشد که متعلق به عمویش «محمدرضا» است: «او سال ۱۳۲۸ یتیمخانه مجهزی در روستای شادمهر در نزدیکی تربتحیدریه ساخته بود که نصف روز به یتیمها درس میدادند و نصف دیگر روز هم هنرهای مختلف دستی و فنی را آموزش میدادند، بهگونهای که بچهها پس از ششسال، مهارت لازم را برای دستوپا کردن کار برای خودشان به دست میآوردند.»
گویا آنها پس از پایان دوره تحصیلی، با حساب پساندازی که برای بچهها باز کرده بودند، آنها را روانه جاده زندگی میکردند تا از آن پس خودشان، سرنوشتشان را بسازند.
«قهرمان» حتی از بازدید شاه و عَلَم از این یتیمخانه میگوید: «شاه که از وجود چنین یتیمخانهای مطلع میشود، سرزده به آنجا میرود و سپس دستور میدهد تا بر این اساس، اردوی کار را در میدان فردوسی مشهد برای جمعآوری و آموزش هنر و فن به گداها، فقرا و بیخانمانهای اطراف حرم مطهر رضوی، احداث کنند.»
قهرمان در سال 28 یتیم خانه مجهزی در روستای پدریاش، راه اندازی میکند
یعنی همان مکانی که امروز در اختیار اداره کار و امور اجتماعی استان قرار دارد و سرانجام نیز این امر حدود سالهای۱۳۳۲ -۱۳۳۰ محقق میشود، بهگونهای که مددجویان این مرکز میتوانستند پس از چند سال، دوسوم مخارج خود را تامین کنند. گویا حمزه قهرمان و محمدطاهر بهادری، عمو و دایی «کاشف قهرمان»، مدیران این مرکز بودهاند.
با همه این تفاسیر و اهمیت و کاربرد یتیمخانه شادمهر، همزمان با اعمال تقسیمات ارضی، موقوفه را از آنها گرفته و میبندند، اما عمویش موفق میشود زمینها را پس بگیرد و دوباره آنجا را زنده کند؛ هرچند اکنون دیگر قناتهایش خشک شدهاند.
بخش دیگری از روایتهای او بازمیگردد به دوره مدیریت عمویش، حمزه قهرمان در کسوت رئیس اداره شهر مشهد: «او که این مسئولیت را در زمان شهرداری مهندس جواد شهرستانی برعهده داشت، سعی میکرد مدیریت خاصی را اعمال کند که یک نمونه آن برف سنگین سال ۱۳۴۲ بود.»
«قهرمان» از این ماجرا اینگونه یاد میکند: «برف همه راهها، کوچهها و خیابانها را مسدود کرده و سرمای شدیدی حاکم شده بود، بنابراین عمویم حمزه، همه خانوادههای بیبضاعت را در سالن شهرداری جمع کرد و به آنها غذای گرم داد تا از سرما یخ نزنند.»، اما این همه ماجرا نبود؛ چراکه مهندس جواد شهرستانی، شهردار وقت نیز تدبیر جالبی بهکار بست: «او صدور مجوز برای کامیونها بهمنظور حمل بار به شهرستانها را مشروط به این کرد که هر رانندهای سهنوبت برف به خارج از شهر ببرد تا مسیر رفتوآمد باز شود، چون مردم مجبور شده بودند بین برفها تونل بزنند.» این تدبیر در حالی بود که همه خودروهای نظامی و شهرداری نیز برای بردن برف به خارج شهر بسیج شده بودند.
«قهرمان» حتی از نبود گاز و جیرهبندی نفت در آن روزها و سالها یاد میکند و میگوید: «انگار قحطی نفت شده بود و مردم ساعتها با پیتهای خالی در صف میایستادند تا اینکه گاز و برق آوردند.»
گویا عمویش حمزه قهرمان، حتی در عقبنشینی بولوار فرودگاه نیز نقش داشته است: «بولوار فرودگاه خیلی باریک بود و عمویم دو خیابان را به این بولوار متصل و سرتاسر آن را نیز درختکاری کرد.» او که به درخت و فضای سبز اهمیت زیادی میداد، درختهای بولوار وکیلآباد و ملکآباد را به ثمر رساند و برای آبیاری آنها، به هر رفتگر ۵۰ درخت سپرد تا حواسشان به آبیاری و نگهداری آنها باشد.
اینبار از او میخواهم داستان روزی را بگوید که «برق»، مشهد را روشن کرد. او مهندس جواد شهرستانی را بانی برقدار شدن مشهد معرفی میکند و میگوید: «برق مشهد از دو منبع کارخانه نخریسی و بازار فردوسی تامین میشد که هرکدام شبی چهار ساعت برق بسیار ضعیفی به شهر میرساندند که فقط کمی محیط را روشن میکرد.»
گویا آن زمان سازمانهای آب و برق، یک اداره بودند که مهندس شهرستانی را به ریاست آن منصوب میکنند و این مسئله آغازی میشود برای اینکه او موتور برقی برای مشهد بخرد و نصب کند: «ابتدا برق نخریسی و بازار را قطع و سپس نیروهایی را برای برقرسانی به مشهد جذب سازمان کرد، بهگونهای که آن زمان حدود ۳۵ کارمند به کل مشهد خدمات آب و برق میدادند.»
همچنان که «قهرمان» گذشتهها را مرور میکند، میرسد به خاطره دیگری از مهندس شهرستانی و طرحهایش برای مدیریت شهر: «آن زمان خیابانها آسفالت نبود و مهندس شهرستانی، مسابقهای مردمی ترتیب داد و گفت من جدولهای حاشیه خیابانها را کار میگذارم و هرکسی که پیادهروهای محله خودشان را درست کند، خیابانشان را آسفالت میکنم.» و به این ترتیب خیابانهای مشهد با مشارکت مردم آسفالت شد.
حرفش که به اینجا میرسد، توضیحاتی هم درباره سمتهای مهندس شهرستانی میدهد: «او ابتدا افسر نیروی زمینی لشکر ۷۷ بود و سپس به دلیل تحصیلاتش در حوزه برق، به ریاست سازمان آبوبرق مشهد درآمد و پس از آن شهردار شهرهای مشهد و تهران، استاندار کرمانشاه و درنهایت وزیر راه شد.»
حرف از آن روزها، از گذشتههای مشهد زیاد است، اما محدودیت زمان و فضای صفحه میگوید که دیگر وقت رفتن شده؛ هرچند اشتیاق به شنیدن روایتهای قهرمان هنوز زنده است. چقدر دوست دارم باری دیگر پای تاریخخوانی «قهرمان» بنشینم.
*این گزارش چهارشنبه، ۲ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۱۴۵ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.
سلام. روحشون شاد. خدا رحمت کنه پدربزرگ بزرگوارتون رو.