هنر معماری ریشه در فرهنگ کهن ما دارد. معماری یکی از هنرهایی است که ایرانیان را میتوان در آن سرآمد دانست و گواه این سخنم تعداد بیشمار بناهایی است که با دیدن آنها هوش از سر انسان میرود و محو هنرنمایی هنرمندانی میشویم که آن را پدید آوردهاند.
یکی از این استادکاران قدیمی که مرمت بسیاری از آثار فرهنگی و کهن ما با دستان هنرمند او انجام شده است محمدرضا خلیلی باغونآباد از اهالی محله هنرستان است. شناسنامهاش تولد او را در سال 1329 نشان میدهد اما به گفته خودش دو سال بزرگتر از این سن است و اکنون در سن 72سالگی بیش از 40سال از عمر خود را در این محله زندگی کرده است.
هنرمندی که معماری تنها هنر او نیست و موسیقی و تئاتر هم در کارنامه هنریاش خوش میدرخشد. با ورق زدن آلبومهایش ساعتی را به یادآوری خاطرات گذشته میگذراند، مرور عکسهای سیاه و سفیدی که پشت هر کدام تاریخ آن با دقت نوشته شده و روزگار رنگی و زیبایی را در عین سختیهای بسیار نشان میدهد.
خلیلی صحبتش را اینطور آغاز میکند: در مشهد به دنیا آمدهام اما اصالتا یزدی هستم. پدرم از یزد به جاده قدیم قوچان آمده و در آنجا کشاورزی میکرد. مادرم هم یزدی بود او 32سال داشت که فوت شد و من در آن زمان ده ساله بودم. از دست دادن مادرم در آن سن کودکی برایم خیلی سخت بود. من فرزند دوم بودم و دو تا بچه کوچکتر از من بودند.
آن روزها به سختی میگذشت، اما بعد پدرم دوباره ازدواج کرد و نامادریای که داشتیم خدارحمتش کند مادر خوبی بود و برای ما کم نگذاشت. ما سه برادر هستیم و یک خواهر از مادر من و دو خواهر و یک برادرم از خانم بعدی پدرم هستند.
وقتی از شغل پدرش میپرسم میگوید: پدرم در کنار کشاورزی برای ارباب آنجا هم کار میکرد. آن زمان حالت ارباب و رعیتی بود، ارباب هم خانهای به پدرم داده بود تا بدون جیره و مواجب و دستمزد کارهای او را انجام دهد.
گاهی نیمهشبهای سرد زمستان پدرم را از زیر لحاف گرم بیرون میکشید که بیا مثلا ماشین را چغندر بار کن اما خوشبختانه آن وضع ادامه نیافت. همه جا دوست و آشنا و آدم خوب پیدا میشود. نوه عموی ما رئیس فروشگاه فرهنگ بود، گفت میرزا هرچه برای ارباب کار کردی بس است از امروز به فروشگاه میآیی و در اینجا کار میکنی.
در آنزمان پدرم برای کار به فروشگاه فرهنگ رفت و مسئول بازرسی شد و مراقب بود کسی از فروشگاه جنسی را ندزدد. همین شد که پدرم کار در فروشگاه را شروع کرد و بازنشسته فروشگاه فرهنگ مشهد شد.
با لحنی حزنآلود ادامه میدهد: کسی که مادر ندارد هیچ کس را ندارد من هم که کسی را نداشتم. یک آقایی به نام جلالیان در حرم مطهر کار میکرد، یک روز به من گفت بیا برویم کاخک کار کنیم. آن زمان من 15سال داشتم و با خودم گفتم من که مادر ندارم چه فرقی دارد کجا باشم.
همان سال کاخک زلزله شده و کلی از بناها تخریب شده بود ما هم برای بازسازی بنای سلطان محمدعابد برادر بزرگتر امام رضا (ع) به کاخک رفتیم. مقبره ایشان در کاخک است و برای تعمیر آن حدود 4سال در آنجا بودم. تعمیر این بنا سال 47 بعد از 4سال کار به پایان رسید.
یکی یکی عکسها را نشان میدهد و هر کدام را به استناد تاریخی که پشت آن نوشته شده است به یاد میآورد و برای هر کدام خاطرهای در ذهنش مرور میشود. مرمت و آینهکاری بنای امام محمد عابد، بازپیرایی گنبد آرامگاه خواجه اباصلت، مرمت بنای تاریخی مصلی مشهد، بامسازی قسمتی از حرم مطهر، تیشهداری و مرمت بنای مدرسه دودر، بامسازی و نردهچینی گنبد قدمگاه رضوی در نیشابور، مرمت و روپوش گنبد هارونیه و خاکبرداری و کفسازی این بنا، آرماتوربندی، بتنریزی و خاکبرداری کف مسجد جامع قاین، مرمت آرامگاه بابالقمان در سرخس، مرمت و بازپیرایی گنبد مسجد شاه مشهد، نردهچینی گنبد سبز، مرمت مدرسه میرزا جعفر، مرمت مدرسه پریزاد و مدرسه بالاسر، مرمت و تعیین حدود دور میل خسروگرد سبزوار، مرمت کاروانسرای طبسی در تربت حیدریه و چندین و چند اثر دیگر از کارهای این استادکار ماهر است که به روایت تصویر برایم نقل میکند.
با دیدن یکی از عکسها به خاطراتش در کاشمر میرسد. اینطور ادامه میدهد: بعد از کاخک به همراه استادکارم به کاشمر رفتیم و باغ مزار کاشمر را آینهکاری کردیم. معماری و آینهکاری را زیر نظر دکتر یعقوب دانشدوست که استاد ما بود انجام میدادم. در آنجا افرادی از میراث فرهنگی وقتی دیدند که ما کار میکنیم گفتند بیایید به اداره، برای ادامه همکاری و کارهای جدید در میراث فرهنگی.
ما هم به مسجد 72تن رفتیم که در قدیم اسم آن مسجد شاه بود و الان مجاور حرم قرار گرفته است و شروع به کاشیکاری آن بنا کردیم. بعد از آن به گنبد سبز رفتیم و گنبد آن را هم چیدیم. بعد از آن هم به مدرسه میرزاجعفر رفتیم که الان دانشگاه رضوی است و آن زمان روبهروی پیر پالاندوز قرار داشت. بعد از آن هم در خود بنای پیر پالاندوز مشغول به کار شدیم.
خلیلی به تصویر پسر جوانی در عکسها اشاره میکند و خودش را با انگشت نشان میدهد و میگوید: پس از آن هم در مدرسه دودر که در خود حرم امام رضا(ع) قرار دارد کار را شروع کردم. تمام آجرها که در مدرسه است را میتراشیدیم که الان هم در مدرسه مشخص است. مدرسه پریزاد و مدرسه دودر و چند مدرسه دیگر همه از کارهای من و گروه همکارانم است. در این دوره بازهم استاد ما دکتر یعقوب دانشدوست بود. او هم مهندس بود و هم رئیس اداره که ما همگی از پنجههای هنرمند او کار را یاد گرفتیم. حتی گنبد امام رضا(ع) را هم او جمع کرد و دوباره بازسازی آن را انجام داد.
خلیلی که محو عکسها شده است چند دقیقهای را مشغول زیر و رو کردن خاطرات میشود و از صحبت دست میکشد. گویی مدتهاست به سراغ این آلبومها نرفته و خاطرات هنرمندیهایش را بازگو نکرده است. بعد از اینکه لیوان چایش را مینوشد چند عکسی را که انتخاب کرده نشان میدهد و میگوید: قدمگاه نیشابور را هم ما ساختیم. بامسازی و نردهچینی این بنا با ما بود.
بودجه سال که آمد 12هزار تومان به ما دادند تا سردر را که خراب شده بود تعمیر کنیم. بنایی کردیم و بامسازی. در قدمگاه هم کارهای زیادی کردیم یکی از مسائلی که آنجا پیش آمد این بود که ما در هنگام کار متوجه شدیم که فاضلاب خانگی با آب نوشیدنی که در قدمگاه وجود دارد مخلوط شده است. این موضوع را از میزان سختی و سفتی خاک زیر بنا فهمیدیم و به اداره بهداشت گزارش دادیم.
از زیر و رو کردن عکسها متوجه شدم که ترتیب کارهایی که انجام داده است برایش اهمیتی ندارد، شاید هم در میان خاطرات تاریخها را گم کرده است. عکسهایی از سر در مصلی مشهد را نشان میدهد و میگوید: بعد از آن به مصلی مشهد آمدیم و سردر مصلی را نیز چیدیم. هارونیه را هم طی مراحلی ساختیم که اگر برای شما که هیچ سررشتهای در معماری ندارید تعریف کنم حوصلهتان سر می رود. فقط همین را بگویم در آن بنا گنبدی وجود نداشت و ما خودمان در آنجا گنبد زدیم.
بعد هم برای اثبات صحت حرفش عکسهای قبل و بعد بنای هارونیه را نشان میدهد.
به او میگویم که کمی تخصصیتر توضیح دهد، شاید اصطلاحات را متوجه نشوم ولی دانستن روش کار برایم جالب است. او هم با لبخندی پدرانه، عکسی از بنای مسجد جامع قاین را در دست میگیرد و ادامه میدهد: این هم مسجد جامع قاین است. بنای اولیه آن مربوط است به زمانی که زرتشتیها بودند. آنها کف مسجد را خاکبرداری نکرده بودند.
وقتی ما برای مرمت به آنجا رفتیم 80سانت خاکبرداری کردیم و ماسه و گراویه و آهک ریختیم. بالای آن حصیری بستیم و بعد هم بتن ریختیم تا مقاوم شود و بعد از آن آجرفرش کردیم. از آنجایی که کف آن بنا خاکبرداری نشده بود وقتی زمین را میکندیم انگار گل برمیداشتیم. سازندگان بنا غافل از این بودند که برای ماندگاری بناهای تاریخی لازم است که این کار انجام شود.
او که مانند همه هنرمندان دل پردردی دارد، ادامه میدهد: مملکت ما با نفت و دلار و پول ارزش ندارد، ارزش ما در بناهای تاریخی است که بیشتر از ده هزار سال قدمت دارند. پس ما باید کاری بکنیم که نسلهای بعد از ما هم بدانند ایرانیها چقدر هنرمند هستند.
دوباره عکس مسجد جامع را در دست میگیرد و ادامه میدهد: سردر این بنا را با روش خاصی درست کردیم. پایه آن حدود سه متر است. آن زمان هم که ابزار کار مانند الان نبود، دلر هم نبود و این پایهها را با سرنیزه سوراخ میکردیم. با پتک از دو طرف میزدیم و میلگرد را میفرستادیم داخل و حساب میکردیم تا این میلهها خطا نرود، هر دوری که میلگرد را میچرخاندیم پتک را میزدیم. میدانستیم که خراسان جنوبی زلزلهخیز است به همین دلیل قدیمیها وسط میلگرد چوبی میگذاشتند تا اگر زلزله شد بنا تکان نخورد. ما هم برای مقاوم شدن بنا در مقابل زلزله دوتا آهن18 را گذاشتیم و دوطرف را پیچ کردیم.
مملکت ما با نفت و دلار و پول ارزش ندارد، ارزش ما در بناهای تاریخی است که بیشتر از ده هزار سال قدمت دارند. پس ما باید کاری بکنیم که نسلهای بعد از ما هم بدانند ایرانیها چقدر هنرمند هستند
خاطرات خلیلی به اندازه یک عمر سفر است اما نه سفری معمولی، بلکه یک عمر هنر در سفر. او ادامه میدهد: بعد از آن به کلات نادری رفتیم، فرش کردن کلات نادر هم ماجرای جالبی بود. اگر به کلات نادری رفته باشید حتما دیدهاید آجرهای کف آن ششضلعی است. ما آن آجرها را به روش خاصی در مصلی مشهد پختیم و در کلات نادر فرش کردیم. ما در مصلی مشهد حتی کاشیپزی هم میکردیم که کورههای آن هنوز وجود دارد. آن زمان بردن آجرها از مشهد تا کلات کار سادهای نبود. امکانات مانند الان نبود که دو ساعته به کلات برسیم. نه جاده، جاده درستی بود و نه ماشین. در آنجا فقط یک ماشین امکان رفتن داشت ظهر که ماشین حرکت میکرد 12شب به کلات میرسیدیم.
وقتی متوجه نگاه مشتاق و هیجانزده من میشود شروع میکند به توضیح دادن. میگوید: شاید جالب باشد بدانید داخل آجرهایی که فرش کردیم شیشه به کار رفته است. اینطور که شیشه را آسیاب میکردیم و با لوخهایی که در دریا هست مخلوط میکردیم .
میپرسم لوخ چیست؟ او هم ادامه میدهد: لوخ گیاهی است در دریا که وقتی در آن فوت میکنیم مثل پنبه به هوا میرود. برای ساخت آجرها همه را لگد میکردیم. بعد هم قالب میزدیم و میپختیم و در کلات نادر کار میکردیم. این کار برای این بود که آجرها و کاشیها محکم باشند و با قطر کم مقاومت آنها افزایش یابد. ما از پیرمردها و استادکارهای قدیم این فوت و فنها را یاد میگرفتیم.
شاید جالب باشد بدانید داخل آجرهایی که فرش کردیم شیشه به کار رفته است. اینطور که شیشه را آسیاب میکردیم و با لوخهایی که در دریا هست مخلوط میکردیم
او که خود شاگردان زیادی را در این مسیر تربیت کرده است، میگوید: برای ما معماران قدیمی کتاب معنی ندارد، من فقط شش کلاس درس خواندهام و سوادی ندارم. فقط سواد قرآنی دارم. البته با همین سواد کم دانشم در معماری بسیار زیاد است و مدرک معماری دارم. دانشم را تجربی یاد گرفتهام و در امتحان توانستم موفق شوم و مدرک بگیرم. وقتی آدم هنر داشته باشد چشمش که به خط میافتد میداند که باید کجا را علامت بزند. من مدرکم را از نظام مهندسی گرفتم.
دوباره میرود سراغ خاطرات هنری و میگوید: با آجرهای مخصوص کلات نادر را که فرش کردیم، مسجد جامع کلات را هم آجرچینی کردیم و دورتادور قصر از زیر خاک جویهایی درآوردیم که آبرو داشته باشد. البته این جویها از قدیم وجود داشت ولی به مرور زمان زیر خاک رفته و شکسته بود که نیاز به مرمت و بازسازی داشت. اوستا رضای مینا بود که تمام سنگهای آنجا و کلهقندیهایی را که از آنها آب میآمد تراشیده بود.
بعد با افسوس میگوید: این آثار باید حفظ شود، باید از آنها فیلمبرداری شود تا خدای نکرده اگر اتفاقی افتاد این آثار ماندگار بماند.
این استادکار ماهر و زبردست که به گفته خودش فوت و فن کارش را از استادان بزرگی مانند جهانگیر ظریف و دانشدوست و شکرا... خوشدست یاد گرفته است، میگوید: در کشور ما به هنرمند توجهی نمیشود. یکی موسیقیدان یکی هم هنرمند معمار در آخر از گرسنگی میمیرد.
او کتاب هنرمندان بنام کشور را که در دست دارد باز میکند و عکس آقای خوشدست را نشان میدهد و میگوید: حاج شکرا... بناهای زیادی را ساخته و برای تاریخ و فرهنگ این کشور به یادگار گذاشته است. حیف که قدر امثال او را ندانسته و نمیدانند.
از استاد خلیلی درباره زندگی خانوادگیاش میپرسم. زندگیای که بدونشک تحت تأثیر سفرهای بیشمار او قرار گرفته بوده است. او میگوید: حدود 20سال داشتم که ازدواج کردم ولی طبق شناسنامه میشدم 18سال. شناسنامهام را بهدلیل اینکه دیرتر به سربازی بروم دو سال کوچکتر گرفته بودند. با تمام سختیهایی که بهدلیل نوع کارم داشتهام از زندگیام راضیام. الان هم 5پسر دارم و یک دختر. پسرها همه کنار خودم مغازه دارند. دخترم هم کنار خودم زندگی میکند.
لبخندی مهربان بر چهرهاش نقش میبندد و با تأکیدی که در صلابت صدایش پیداست، میگوید: هر کسی که دختر نداشته باشد مانند کشوری است که بارندگی ندارد. دختر برای پدر و مادر همدم است و همانطور که در قرآن توصیههای زیادی شده برای حرمت به دختر، پدر و مادر هم باید هوای دختر را بیشتر از پسر داشته باشند. بهاصطلاح میگویند دختر پاشکسته است یعنی دختر نمیتواند خودش امرار معاش کند و باید پدر و مادر او را حمایت کنند تا همسرش هم به او احترام بگذارد.
بعد ادامه میدهد: دختردارشدنم هم ماجرایی دارد. 30سال پیش وقتی در مدرسه دودر کار میکردم عید نوروز لحظه سال تحویل همه به حرم آمده بودند و من هم آنجا بودم. لحظه سال تحویل که خیلی شلوغ شد دختر بچهای را دیدم که گریه میکرد. دست او را گرفتم و کنار خودم نشاندم. بعد از اینکه حرم خلوتتر شد او را دور حرم راه بردم و برایش عروسک و خوراکی خریدم تا مادرش را پیدا کند.
ته دلم گفتم اگر مادرش پیدا نشد این دختر را میبرم خانه و بزرگ میکنم. در لحظات آخری که داشتم از پیدا شدن خانوادهاش ناامید میشدم مادرش پیدا شد. لحظهای که او را به مادرش دادم حال عجیبی داشتم. رو کردم به امام رضا(ع) و اشک ریختم گفتم یا امام رضا(ع) یعنی من لیاقت داشتن یک دختر را ندارم؟ وقتی دلت میشکند سیمی که باید وصل میشود. دل که شکست کار درست میشود. از امام رضا(ع) حاجت دلم را خواستم، گفتم: پیش خدا آبرو داری، شفاعت من را بکن و یک دختر به من بده. خدا هم حاجت من را داد و همان سال دختری نصیبم شد.
در میان عکسها میرسد به عکسی از یک تئاتر خیابانی. صحبتش را اینطور ادامه میدهد: آن زمانها میراث فرهنگی با فرهنگ و هنر یکی بود و اگر میخواستی هنری یاد بگیری میتوانستی در همانجا هر هنری را بیاموزی. از موسیقی گرفته تا کوزهگری و تئاتر. من به هنر تئاتر علاقه داشتم و در چندین نقش بازی هم کردم. در جوانی بر و روی و صورتی داشتم و فیلم هم بازی کردم.
بعد از اینکه سالها بود تئاتر بازی میکردم پیشنهاد بازی در فیلم هم به من داده شد. در فیلم «خانهای به روی شن» بازی کردم اما متأسفانه هرچه گشتم در وزارت فرهنگ و ارشاد فیلم را پیدا نکردم.
او که یاد جوانی گلهها را از خاطرش برده میگوید: هنر بر همه چیز تأثیر خوب دارد. همین ویلون روی یک گلدان تأثیر دارد، برای یک قناری ساز بزن شروع میکند به خواندن و صدایش را باز میکند. موسیقی برای روح خوب است من از اول عمر تاکنون 50 تا قرص نخوردهام زیرا اهل موسیقی بودم. البته این مربوط به جوانیها بوده و سالهاست که سراغش نرفتهام.