کد خبر: ۷۴۹۳
۰۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰
بانوی محله حجاب، کهنه‌یادگار اجدادش را ارج می‌نهد

بانوی محله حجاب، کهنه‌یادگار اجدادش را ارج می‌نهد

فاطمه‌سلطان غفوریان، ساکن محله حجاب که بازنشسته فرهنگی است و هرآنچه حاصل هنرِ دستِ اجداد پدری و مادری‌اش بوده و به دست او افتاده است، همچون گوهری نگهداری می‌کند.

در اطراف و دسترس بسیاری از ما، هنوز یادگار‌هایی از مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایمان وجود دارد؛ یادگار‌هایی که خاک کهنگی و قدیمی بودن، بر آن‌ها نشسته است و جلا و برق و تازگیِ اشیای امروزی را ندارد.

شاید خیلی‌هامان به‌علت همین کهنه بودن و ناکارآمد شدن یادگارها، روزی آن‌ها را جلوی در خانه و داخل کوچه گذاشته باشیم تا این دورریختنی‌ها را از اجناس و اشیای امروزی محیط زندگی‌مان جدا کرده باشیم. برخی‌هامان، اما اعتقاد دیگری داریم. زرگری هستیم که قدر زر را می‌دانیم و گوهرشناسی که قدر گوهر را. خاک کهنگی برایمان، خاک طلاست و اشیا هرچه بیشتر قدمت پیدا کنند، برایمان ارزشمندتر می‌شوند. فاطمه‌سلطان غفوریان، ساکن محله حجاب که بازنشسته فرهنگی است، یکی از همین گوهرشناسان است که هرآنچه حاصل هنرِ دستِ اجداد پدری و مادری‌اش بوده و به دست او افتاده است، همچون گوهری نگهداری می‌کند.

 

جدم حاج غفور بود که در نجف درس می‌داد

اصالتا اهل کدکن تربت‌حیدریه است و به‌گفته خودش، بیشتر مردم آنجا، سادات حسینی و از نسل امام‌سجاد (ع) هستند. برایش مهم است که شجره‌نامه‌اش را بداند و تاحدودی از آن مطلع است. خودش در این‌باره می‌گوید: «پدر و مادرم با هم فامیل هستند و اجداد هر دوی آن‌ها در چند نسل قبل، به حاج‌عبدالغفور می‌رسد که روحانی بود و در نجف درس خواند.

فامیل من هم برگرفته از نام ایشان است. پدرم کتاب دست‌نویسی از پدربزرگش عبدالغفور دارد که به خط شکسته، نوشته شده است. او آن‌قدر به این کتاب علاقه‌مند است که آن را از خودش دور نمی‌کند و حتی حاضر نیست برای بردن به صحافی، از خانه خارجش کند و به همین دلیل، خودمان ناشیانه آن را صحافی کرده‌ایم. خط آن ریز و شکسته است و فقط پدرم می‌تواند آن را بخواند.»

دوران کودکی‌اش را به یاد می‌آورد که با شنیدن روایت‌های داستانی از همین کتاب قدیمی، گذشته است؛ «پدرم همیشه برای ما از روی این کتاب می‌خواند. داستان‌هایی شنیدنی از عالم برزخ و شجاعت‌های حضرت علی (ع) و معجزات پیامبران و نشانه‌های دوره آخرالزمان. من این قصه‌ها را هنوز به‌یاد دارم و آن‌ها را برای بچه‌هایم تعریف می‌کنم و در مدرسه هم گاهی برای دانش‌آموزانم می‌گویم.»

 

پدربزرگم، اموالش را در راه تبلیغ دین، صرف کرد

پدرِ مادرش، روحانی و مبلّغ دین و دربین مردم به «حاج‌ملاحسن یخ» شهره بوده؛ «او آن‌قدر به واجبات و نماز خواندنش مقید بوده که وقتی در فصل سرما آب منجمد می‌شده، برای تامین آب وضو و غسل، یخ حوض را می‌شکسته است.

پدربزرگم که روحانی ثروتمندی بوده و درکنار کشاورزی و دامداری، خانه‌سازی هم می‌کرده، مال و ثروتش را در راه تبلیغ دین و سفر به کربلا و نجف، صرف کرده است. تا‌جایی‌که از اطرافیان شنیده‌ام، پدربزرگم آدم باسوادی بوده و کتابی حرف می‌زده است.»

«فاطمه‌سلطان» نیز نامی است که پدربزرگش برای او انتخاب کرده است و به همین دلیل غفوریان حالا با افتخار، نام خود را به زبان می‌آورد.

 

بانوی فرهنگی محله حجاب، کهنه‌یادگار اجدادش را ارج می‌نهد

 

مادربزرگم، با یک چشم نابینا، بهترین گلدوز بود

اما بیشترین خاطراتش به مادرِ پدرش، «مریم ا... قلی» برمی‌گردد؛ زنی هنرمند که کار‌های دستی زیادی از او برای نوه‌اش به‌یادگار مانده است. غفوریان از او این‌طور یاد می‌کند: «مادربزرگم وقتی بچه بوده، چشمش گل‌مژه می‌زند و، چون پزشکِ آن زمان، می‌خواسته بدون عمل، گل‌مژه را دربیاورد، چشم او را نابینا می‌کند.

مادربزرگم با وجود اینکه از یک چشم نابینا بود، کار گلدوزی را چنان انجام می‌داد که در اطرافش، رقیب نداشت. او پارچه‌های چادرخواب و دستمال و چادرِ سرش و بقچه‌هایش را خودش می‌ریسید.» 

یک از هدایای گران‌قدری که از مادربزرگش باقی مانده، چادر اوست که به سبک چادر‌های زنان دوران قاجار است

 

با مادربزرگم به روستای اجدادی برگشتیم

غفوریان وقتی تازه به استخدام آموزش‌وپرورش درمی‌آید، بنا به خواست خودش، محل خدمتش را روستای اجدادی انتخاب می‌کند و از سال ۶۱ تا ۶۳ به دانش‌آموزان روستای کدکن خدمت می‌کند؛ «مادربزرگم که آن زمان به‌خاطر فرزندانش، در مشهد زندگی می‌کرد، همراه من به روستای زادگاهش برگشت و ما دو سال با هم زندگی کردیم.

او زنی دانا و باسلیقه بود و برای بیان حرف‌هایش، از شعر‌ها و ضرب‌المثل‌های قدیمی استفاده می‌کرد. آن‌قدر رفتار و منش خوبی داشت که مادرم همیشه برایش خدابیامرزی می‌فرستد و می‌گوید کاش، قدرش را بیشتر می‌دانستیم! او خیلی هم بچه، دوست داشت و عروس‌هایش را تشویق می‌کرد که اولاد بیشتری به‌دنیا بیاورند.»

غفوریان وقتی برای تدریس به روستای کدکن رفته، باردار بوده. پس از تولد فرزندش تا یک سال‌ونیم بعد که در روستا زندگی می‌کردند، مادربزرگش از فرزندش مراقبت می‌کرده؛ «با اینکه او بیش از ۹۰ سال داشت و عصا به دست می‌گرفت، از فرزندم به‌خوبی مراقبت می‌کرد. وقتی بعد از دو سال می‌خواستیم از کدکن برگردیم، گریه می‌کرد و می‌گفت برنگرد. بعد از سال‌ها که از فوت شوهرم می‌گذرد، من در این مدت، دوباره احساس خوشبختی می‌کردم.»

 

بانوی فرهنگی محله حجاب، کهنه‌یادگار اجدادش را ارج می‌نهد

 

چادرش را به من داد و گفت تو هم به فرزندت بده

یک از هدایای گران‌قدری که از مادربزرگش باقی مانده، چادر اوست که به سبک چادر‌های زنان دوران قاجار است؛ «نخ این چادر را خود مادربزرگم از پیله کرم ابریشم ریسیده و از نخ، پارچه چادر را تافته و از پارچه هم، چادر را دوخته. مادربزرگم سال ۶۸ فوت کرد و پیش از مرگش، دو چادر، یکی به من و یکی به مادرم دارد. حالا قدمت این چادر‌ها به حدود ۱۰۰ سال می‌رسد و من آن‌ها را به‌یادگار نگه داشته‌ام. به ما گفت این چادر‌ها را نگه‌دارید و به بچه‌هایتان بدهید و بگویید مال بی‌بی‌مریم بوده تا برایم خدابیامرزی بفرستند.»

فاطمه غفوریان که به‌علت علاقه به مادربزرگش، نام دخترش را مریم گذاشته است، حالا تمام یادگار‌های به‌جامانده از مادربزرگ را در چمدانی نگه‌می‌دارد؛ «هر وقت دلم برای مادربزرگم تنگ می‌شود، به‌سراغ چمدان می‌روم و وسایلش را نگاه می‌کنم که شامل چادر و سجاده و بقچه حمام و روسری و دستمال می‌شود.»

 

به چند گویش و زبان، مسلط هستم

خودش به داشتن حجابِ چادر معتقد است. دخترش مریم نیز که حالا دانشجوست، به خواست خود، از دوره راهنمایی چادر پوشیده است؛ «خودم ۴۵ سال دارم و از کلاس اول ابتدایی، چادر می‌پوشیدم. وقتی بچه بودم، با اینکه خوب نمی‌توانستم چادرم را جمع کنم و گاهی خیس و گِلی می‌شد، پوشیدنش را خیلی دوستش داشتم و پدرم همیشه می‌گفت با چادر، قشنگ‌تر می‌شوی. من چهار سال در مدرسه پسرانه درس می‌دادم و در کلاس هم، چادرم را از سرم درنمی آوردم.»

غفوریان به‌جز احترام به سنت و آداب و رسوم گذشته، به یادگیری زبان و گویش اقوام مختلف ایرانی نیز علاقه‌مند است؛ «به‌دلیل علاقه‌ام، تابه‌حال گویش سبزواری، تربتی و نیشابوری را از دوستان و همکارانم یاد گرفته‌ام. زبان عربی را هم در دانشگاه یاد گرفتم و با گوش دادن به اطرافیانی که به ترکی حرف می‌زدند، با این زبان هم آشنا هستم و می‌توانم به آن صحبت کنم.» 

* این گزارش چهارشنبه، ۲۷ بهمن ۹۵ در شماره ۲۳۲ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44