در روزگاری که حال و روز بناهای قدیمی خوش نیست، یکی از اهالی محله تلگرد دست به کار شده و با بازسازی خانهای متروکه مربوط به دهه ۱۳۳۰ پرمکاشفهترین جایی را در منطقه ساخته که آدمهای عاشق گذشته میتوانند در آن قدم بگذارند؛ خانه موزهای در محله تلگرد.
برای تماشای این خانه با مالک آن کوچه پسکوچههای تلگرد را میگذرانیم. ستایش ۱۴ نام امروزی محلهای است که تاریخی شنیدنی دارد. غلامرضا جعفرینسب، صاحب و مالک این خانه است.
مو سپیدکرده و میانسالی که تولدش به سال ۴۵ بر میگردد؛ با گذشتههایی خاطرهانگیز. در بین راه کلی حرف میزند و روایت تعریف میکند. جوری از تلگرد و محلهاش حرف میزند که آدم هوس میکند بقیه زندگیاش را آنجا بگذراند.
خیلی عجیب هم نیست. آدم زادگاهش را دوست دارد و بیعلقه به آن نیست. بیرون خانه هم لطفش کمتر از داخل نیست. کلید را در قفل میاندازد و در را به رویمان باز میکند.
جعفرینسب به تماشای اتاقهای تو در توی خانهاش خوش است. پلههای آجری خانه را بالا میرویم تا او لحظهای توی پاگرد مکث کند و بگوید: میبینید مردم قدیم چه زندگی شیرینی داشتهاند؟
بعد آهسته بالا میرویم.نگاهمان گره میخورد به اتاقها؛ یک اتاق، دو اتاق... ۱۴ اتاق تو در تو و یکشکل.
او حرفش را پی میگیرد: قدیم مثل حالا که نبود همه دور از هم باشند. همه دستها توی یک سفره دراز میشد. حالا هرچه میخواست باشد؛ اشکنه، دیزی و پلوی شبهای عید فرقی نداشت؛ همه با هم بودند. از غذایی که دستپخت مادر خانواده بود، میخوردند و در بیماری و خوشی کنار هم میماندند.
اتاقها را یک به یک سرک میکشیم. داخل طاقچهها، اشیای قدیمی جا خوش کردهاست؛ فانوسهای نفتی که شبهای خانه مادربزرگهایمان را روشن نگه میداشت، چراغهای فیتیلهای و هرکارههای بزرگ و کوچک.
برخی از اتاقها هم یادگارهای جنگ را دارد؛ چفیههای سفید و سیاه و سنگرهایی که با گونی ساخته شدهاند و عکسهای شهدا.
جعفرینسب میگوید: اول قصد داشتم اینجا موزه جنگ باشد. با خیلیها هم ارتباط گرفتم، اما نتیجهاش دلخواه من نبود. اینها که از لوازم جنگ میبینید، همان میزان داشتههایم است. بد ندیدم جلوی چشم باشد.
خوبیاش این است که طاقچههای روی دیوار دستنخورده باقی ماندهاند تا در دلشان کتابهای حافظ و سعدی جا بگیرد. کمتر خانهای است که در دل دیوارش طاقچهمانندی نشستهباشد.
جعفرینسب تعریف میکند: خانه ۲۵۰ متر است و ۵ حمام و سرویس بهداشتی دارد؛ پنجرهها همه مشرِف به حیاط است و با آنکه زمستان است، آفتاب به کمر اتاق رسیده.
پلههای آجری را پایین میآییم. تاریخ میان آینه اتاقهای گنبدیشکل پایین هم به چشم میآید؛ یکی، دوتا، سهتا ... خانهای که مالک آن جعفرینسب است، حالا کاربری زائرپذیری دارد؛ آن هم برای مسافران کمبضاعت و بیبضاعت، اما او قصد و هدف دیگری دارد.
خوش است که گاه ایرانگردی میکند. رفتن به شهرهای مختلف ایران و دیدن جاذبههای موزهها از نزدیک آنقدر برایش جذابیت دارد که مصرانه ما را تشویق به ایرانگردی میکند: «دنیا دیدن به ز دنیا خوردن است.»
این را میگوید و نگاهش را به سمت ما میکند. این ضربالمثل را شنیدهبودید؟ و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ بماند، با قاطعیت ادامه میدهد: از موزه دفاع مقدس همدان شروع کنید. تعریفش فایدهای ندارد، باید خودتان از نزدیک ببینید تا بفهمید وقتی میگویم موزه، یعنی چه؟ با ولع و اشتیاق تعریف میکند.
دوست دارد همان اندازه که خودش از تماشای آثار گذشتگان به وجد میآید، ما را هم مشعوف کند. تصمیمش برای موزه کردن خانه قدیمی هم به این جا برمیگردد: «نظر من این است که میراث فرهنگی باید به کمک افراد بیاید و چند خانه قدیمی را در هر محله مرمت و بازسازی کند تا نسلهای آینده با ورود به آن از نزدیک بفهمند پدربزرگها و مادربزرگهایشان در چه خانههایی زندگی میکردهاند و چه حس و حالی داشتهاند.
خود من عاشق جمعآوری اشیای قدیمی هستم؛ فانوسها و چراغهای فتیلهای، گلیمها و جاجیمها و حصیرهایی که برای خنک ماندن خانه بر سر در پنجرهها میگذاشتهاند و» ...
با اینکه میانسال است، قصههای خوبی برای تعریفکردن از آدمها و جاهای مختلف محله دارد. حتی از تک تک وسایلی که به گذشتگان نه خیلی دور ما تعلق دارد و او آنها را جمعآوری کردهاست، داستانهایی برای گفتن دارد.
برای لحظهای ما را برمیگرداند به گذشتههای دور مشهد و میپرسد شما میدانید این محله بیشتر از ۷۰ سال قدمت دارد؟ و بعد خودش بدون اینکه منتظر پاسخی بماند، ادامه میدهد: «بعد از شادکن و محرابخان، تلگرد جزو روستاهای حاشیه شهر بودهاست.
حتما میدانید که تلگرد هم به جاروبافانش شهره است. البته نه اینکه فکر کنید جاروبافی از اول بودهاست؛ جاروبافی بعد از دهه ۱۳۲۰ رونق گرفتهاست.»
پاگیر شدنش در تلگرد برمیگردد به اینکه دوست ندارد زادگاهش را با هیچ محلهای عوض کند. موجب خیر محله هم هست. خودش این را نمیگوید؛ از اطرافیان شنیدهایم. همینجا در خانه خاصش پای حرفهای مردم مینشیند و تا بتواند گرهای باز میکند.
انگار سر شوق آمده باشد، یکریز حرف میزند. میگوید: «داستانهای گذشته برای بعضی از آدمهایی مثل من کمرنگ نمیشوند. کنار ما قهرمانهایی زندگی میکنند که از آنها غافل هستیم.
شاید کم و به ندرت، اما هنوز هم هستند افرادی که پدربزرگها و مادربزرگهای دهههای اول ۱۳۰۰ را کنارشان دارند. آنهایی که در زمانه خودشان شبیه هیچکس نیستند و میشود ساعتها پای حرفهایشان نشست و از دل آنها روایتهای زیادی را بیرون کشید و خاطرههای شفاهیشان را سر زبانها انداخت.»
دلش میخواهد این خانه، پرمکاشفهترین جایی باشد که بعدها به آن افتخار کند. این را که میگوید، بازمیگردانیمش به گذشته خانه که براساس گفتههایش، مظفر ابراهیمی نامی، مالک آن بود.
این موضوع هم روایت شنیدنی دارد. میگوید: «روزگاری آجر حرف اول را در مصالح میزد؛ آجری که محصول دست نوجوانهای خشتزن بود که غالبا اهل مشهد نبودند و از نظر مالی در مضیقه بودند. بچههایی که گرمای چند درجه تابستان را تاب میآوردند و سختکوش بار میآمدند.»
یادش میآوریم که اصل قصه را فراموش نکند. ادامه میدهد: «اینها را که تعریف میکنم، مربوط به دهه ۱۳۳۰ است. آن سالها کورهها را اجاره میکردند. خاطرم هست مظفر ابراهیمی نامی، همین کوره آجر انتهای مفتح را در اجاره داشت.
خشتزنی، چون کار سختی بود، بیشتر نوجوانهای قویبنیه آن را انجام میدادند. مظفر دست و بالش باز بود و توانمند و در عین حال عیالوار بود. چندین و چند ملک داشت، اما به خاطر نزدیکبودن این محله به کوره، خانه را خرید تا کارگرها وقت استراحتشان را در آن اتراق کنند.»
انگار نکتهای فراموشش شده که به سرعت مطرحش میکند: «آن زمان آجرها را با اسب و گاری حمل میکردند و این طرف و آن طرف میبردند. تعداد اتاقها زیاد بود و تو در تو. اینجا خوابگاه آخر هفته برای بچههای ۱۲ تا ۱۶ سال بود. البته مالک زمینهای اطراف کوره، میرزا ناظر بود که ثروت بالایی داشت و آنطور که وصفش را شنیدهام، صاحب ۳ زن و اولاد زیادی بود.
مظفر ابراهیمی این کوره را از او اجاره کرده و البته یادم رفت تا بگویم همان زمان هم کورهها بهخاطر مشکلات زیستمحیطی نباید در محدوده مسکونی میبودند و به همین خاطر هم مظفرخان این خانه را برای کارگرها خریدهبود.»
جعفرینسب ادامه میدهد: «آن زمان، من کودکی ۷، ۶ ساله بودم که در همسایگی مظفرخان زندگی میکردیم و پدرم مراوده زیادی با او داشت. مظفر هم متمول بود و عیالوار. بعدها خانه را در اختیار عیالش گذاشت. یادم میآید او درست شبیه پدرسالار بود. پدر و مادر و بچهها و نوهها باید سر یک سفره میبودند. زندگی دلچسب و تماشایی داشتند.
من از همان ۷ سالگی عاشق این خانه بودم؛ با اندرونیهایی که داشت و پنجرههایی که همه به حیاط مشرِف بود، زندگی در آن موج میزد. چون پدرم ارتباط صمیمانهای با مظفر ابراهیمی داشت، همیشه به هر بهانهای اینجا بودم.»
«معماری قدیمی و گنبدیشکل پایین و اتاقهای با سقف چوبی بالا، آنقدر چشمنواز و دلچسب بود که چشم یک نوجوان را برای ساعتها خیره به خود نگاه دارد. محوطه حیاط خیلی از سطح زمین امروز فاصله داشت و عمیق و گودالمانند بود.
مظفرخان سخاوتمند و اهل بخشش بود و دست بده داشت. پدرم میگفت به همین خاطر مالش برکت دارد. او با نوروز وظیفهشناس که آن روزها مؤذن مسجد محله بود، رابطه خوبی داشت و در دهه ۶۰ این خانه را به او بخشید.
این خانه برای من هنوز جزو اسرارآمیزترین خانهها بود. دلم میسوخت از اینکه میدیدم مؤذن محله آن را به مهاجرها دادهاست. خانه بعدها مخروبه شد. گذر روزگار خانه را فرسوده کرد و سقفش در حال ریزش بود و کاری از دستم ساخته نبود.
پدرم سال ۹۴ به رحمت خدا رفت. همان زمان ورثه نوروز وظیفهشناس قصد فروش خانه را داشتند. با میراثی که از پدرم به جا ماند، مصمم شدم این خانه را از آن خود کنم. خانهای که میتوانست موزه شود و سرگذشت یک محله را به آیندگان نشان دهد.»
جعفرینسب ادامه میدهد: «برف و باران آن را ویرانه کردهبود و کسی جرئت ورود به خانه را نداشت. هر لحظه ممکن بود چاهی ریزش کند. احتمال سقوط هم میرفت.
مشتاقانه کار بازسازی را شروع کردم. کفهای آجری در حال نابودشدن بود و داشت از بین میرفت. شاید خیلیها بگویند کار اشتباهی بوده اینکه آجرهایی که در حال نشست بوده را تبدیل به سرامیک کردهام، اما چارهای جز این نبود.
من هم نمیخواستم به معماری خانه خدشهای وارد شود و دوست داشتم خانهای شبیه خانه داروغه شود تا برای نسلهای آینده تاریخچه و معماری این محله را زنده نگه دارد.
۲ سال طول کشید تا بازسازی آنها انجام شود و تقریبا میشود گفت ۸۰ درصد معماری حفظ شدهاست و تنها ۲۰ درصد تغییر کردهاست. خیلی از سودجوها به دنبال آپارتمانسازی بودند و پیشنهاد فروش را داشتند، اما من همه آنها را رد کردم.
دوست داشتم با همت شهرداری، این خانه تبدیل به موزه شود. تا جایی که در توان داشتم، وسایل قدیمی را جمعآوری و خریداری کردم و داخل اتاقها قرار دادم تا حال و هوای آن روزها را زنده کند.
البته قبول دارم که هنوز خیلی جای کار دارد تا این خانه، خانه شود، اما به نظر خودم گام اول را برداشتهام. آنهایی که هنوز زندگیشان به حیات پدربزرگها و مادربزرگهایشان وصل است و از آن روزها خانهای به یادگار دارند، میتوانند آن را در محله خود حفظ کنند.
به نظرم اداره میراث فرهنگی باید در این زمینه خیلی پرقوت وارد عمل شود و نگذارد ساختمانهای برافراشته و آسمانخراش روح زندگی را از ما بگیرد.»
وقتی سخنش به اینجا رسید، مجبور شدم سؤالی که مدتی در ذهنم قلمبه شدهبود را بپرسم. پس عنوان کردم شما که میخواستی اینجا را موزه کنی، پس چرا الآن کاربری دیگری دارد؟ پرسش را اینطور پاسخ داد: «به نظرم رسید تا زمان موزه شدن، آن را در اختیار زائران قرار دهم.
خادم کشیک هفتم روز حرم هستم و با دفتر اتباع بیگانه در ارتباط هستم و، چون دوست داشتم از این طریق کمکی به آنها کنم، این کار را کردم. مسافران خارجی زیادی معرفی میشوند.
همچنین زائرانی از مرزهای جنوب و غرب از کرمانشاه و ایلام و بوشهر و بندرعباس و علاوه بر همه اینها هیئتهای خانوادگی و طلبههای پاکستانی و... به اینجا میآیند.»
ادامه میدهد: «برایم عجیب است که این معماری برای آنها هم تازگی دارد و دلچسب است. لذت میبرم از اینکه چشمهای یک مسافر دوردست ساعتها به سقف و دیوار و پنجرههای آن خیره میماند و از اشتیاق برق میزند.
این اشتیاق را از روی میزان ماندگاری آنها هم میشود فهمید. خیلیها قصد ۲ یا ۳ روز ماندن در مشهد را داشتهاند و بعد میخواهند مدت آن تمدید شود و کمتر مسافری بوده که سر وقت خود رفتهاست.
البته زیارت امام رضا (ع) برای زائران آن قدر دلچسب است که خانه در حاشیه قرار میگیرد، اما تمام سعی خود را داشتهام تا خاطرهای خوش برای زائران بماند.»
خانه جعفرینسب را در حالی ترک میکنم که میدانم او از ته دل آرزو دارد یادگاری شیرین از خود برای نسلهای آینده برجای گذارد؛ یادگاری که بوی خاطرات گذشتگان را بدهد.
* این گزارش یکشنبه ۷ بهمن سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۷ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.