محمدحسین ملکی متولد چکنه سرولایت است. شناسنامهاش سال تولدش را ۱۳۱۲ ش نشان میدهد، ولی ازآنجاکه وقتی میخواستند به روستا شناسنامه بدهند حدود سه سال زمان میبرد تا صادر شود، درحقیقت متولد ۱۳۱۰ است.
۷۵سال قبل در سال ۱۳۱۶ در دبستان بصیری چکنه تحصیلاتش را آغاز کرد. این دبستان در سال ۱۳۰۷ توسط پدر پروفسور حسین صادقی، جراح قلب معروف جهان در زادگاه خودش بهعنوان اولین دبستان روستایی در ایران تاسیس شد.
ملکی ششسال دوره ابتدایی را در این دبستان گذراند؛ او میگوید: در این مدت معلم درس ریاضی ما پدر پروفسور صادقی بود و مرحوم شیخ یحیی محمدی هم بقیه دروسمان را درس میداد. [با خنده]درحقیقت من ششسال در دبستان بصیری چکنه کتک خوردم. معلم ریاضی از من با کشیده پذیرایی میکرد و معلم دیگرمان با ترکه که به سهشکل کتک میزد و انتخاب آن با خودمان بود.
من همیشه بخش لاری را انتخاب میکردم؛ بهاینترتیب که یک پا را برمیداشتی ترکه به پای دیگر میخورد و به همین ترتیب به پای دیگر. البته علتش این بود که ما کشاورزی و دامپروری داشتیم و شب و روز در بیابانها بودیم و کمتر به درس میرسیدیم. اما الان فرزند معلم دبستان من استاد دانشگاه است.
من و همسرم -که همکلاسی بودیم- هرسال روز معلم به دیدن وی میرویم و مرحوم صادقی هم در بهشترضا آرمیده که هر وقت آنجا میرویم، مرقدش را گلباران میکنیم.
بعداز دوران دبستان، چون در چکنه دبیرستان نبود، به قوچان رفتم که یکسالونیم هم در آنجا باز کتک خوردم. خدا بیامرزد آقای خسروان را، دبیر ریاضی ما بود که مرتب از او کشیده نوش جان میکردم. دو سال پیش هم که فوت کرد، تنها کسی که در روزنامه تسلیت گفت، من بودم و هر وقت هم بهشترضا میروم، سری به خاکش میزنم. بعد با ۴۶قران پول به مشهد آمدم و در دبیرستان مستوفی بالاخره مدرک کلاس۹ را گرفتم.
چگونه معلم شدید؟
آن موقع باسواد خیلی کم بود. عصرها که با همکلاسهایم میرفتیم خیابان ارگ قدم میزدیم، انگشتنما بودیم و مردم ما را به هم نشان میدادند که اینها کلاس۹ دارند! دیپلم خیلی کم بود و سالهای۲۷ و ۲۸ بود که اداره فرهنگ ما را احضار کرد و به استخدام آموزشوپرورش خراسان درآمدیم.
در چهارطبقهای که اول خیابان مدرس بود و بعدها آن را خراب و تبدیل به خیابان کردند، ما را استخدام کردند، اما من بهواسطه گرفتاری و رسیدگی به وضعیت کشاورزی مشهد نماندم، ابلاغم را گرفتم و به چکنه رفتم و به خدمت در همان دبستان بصیری پرداختم. استاد صادقی که من دانشآموز کتکخورش بودم، مدتی بعد بازنشسته شد و من در همان مدرسه نمونه، ۱۲سال مدیر و در مقاطعی هم معلم بودم و در همه پایهها ریاضی درس میدادم.
چه زمانی از معلمی بازنشسته شدید؟
زمانیکه به مشهد آمدم، در دبستان علمیه در فلکه آب شروع به تدریس کردم، بعد به دبستان اردشیر بابکان ناحیه یک در فلکه راهنمایی منتقل شدم. بعداز انقلاب یک روز آقای اسدی، مدیر کل به مدرسه ما آمد. ما آنجا ۳۱نفر بودیم که ۶نفرمان در شُرف بازنشستگی بودیم و از این تعداد ۲۵نفر خانم بودند.
ایشان گفت کسانی که میخواهند بازنشسته بشوند ما حاضریم که بازنشسته کنیم؛ اولین نفر، من بلند شدم و اعلام آمادگی کردم. بعداز من پنجنفر دیگر به اضافه یک خانم، خواستار بازنشستگی شدند و مدتی بعد ابلاغهایمان آمد و در سال۶۰ بازنشسته شدیم.
از کِی و چگونه به خبرنگاری علاقهمند شدید و به آن روی آوردید؟
برمیگردیم به ۷۰سال قبل؛ آن موقع خرکارها (کاروان باربرها) میرفتند و از معدن نیشابور با قاطرهایشان به درگز نمک میآوردند و از آنجا ازطریق عشقآباد روس، روزنامه «مردم» متعلق به کشور شوروی را به چکنه میآوردند. پدر من هم آن موقع رئیس انجمن بود و مقداری سواد داشت.
من خیلی کوچک بودم، اما کنجکاو میشدم که در این روزنامهها چه نوشته. بعد که به مدرسه رفتم و کمی سواد یاد گرفتم، به روزنامهخواندن متمایل شدم. بعدها که تحصیلاتم تمام شد و معلم شدم، در سال۳۸ که مدیر مدرسه بودم، آقای «اکبری» نامی، همکار فرهنگیمان بود.
گفت که اگر شما بخواهید در روزنامه خراسان آشنا دارم که به عنوان خبرنگار در سرولایت معرفیتان کنم. من هم که روحیهام با این کار خیلی سنخیت داشت، استقبال کردم. پساز دو سال کارآموزی، از سال۱۳۴۰ هم پروانه خبرنگاری به نام من صادر شد و حدود ۴۰سال در روزنامه خراسان خبرنگار بودم.
چه خبرهایی را در روزنامه منعکس میکردید؟
اخبار ما بیشتر مربوط به عروسیها و شادی و پایکوبی مردم بود. مردم مزرعه داشتند؛ در طول زمستان چهارمتر برف میبارید و تمام مزارع در فصول دیگر سرسبز بودند. مزرعهای در منطقه سمنگان داشتیم که قد گندمهایش آنقدر بلند میشد که وقتی با همکاران به دیمزارها میرفتیم بین آنها گم میشدیم.
جالیزارها هم همینطور پُربار بودند. میهمانها با هدیه کولهباری از انواع شیره کوزهای، انواع حبوبات و قُرمه (چون مردم گوسفند زیاد داشتند)، کره و... بدرقه میشدند. غذای ما هم بیشتر فتیر مَسکه با گوشت گوسفندی بود که خوراکش گل و گیاه بود. مادرم خدابیامرز، خمیر را بهصورت فتیر به تنور میزد و از تنور که درمیآورد همانطور داغ در یک تشت کره میانداخت و بعد در قابچه (دوریهای بزرگ) سرشیر میانداخت.
این غذا را با دست میخوردند. دوغ هم تُلمی همانجا با آب تگرگی چشمه یا قنات میزدند. آن هم زمانی بود... اخبار من بیشتر از همین خوشحالی کشاورزان و دامداران بود؛ البته گاهی هم روستاها با هم اختلافات داخلی داشتند و با چوب و چماق همدیگر را میزدند و ژاندارمری میآمد آنها را سر جمع میکرد. این مواقع من یک دوربین لوبیتل داشتم و ضبطم را هم برمیداشتم و با یک کولهپشتی همراه آنها میرفتم و گاهی هم در کوهها در تعقیب یاغیها بودیم.
دو تا روستا معمولا خبرساز بودند. یک روز رئیس پاسگاه دنبالم آمد و به آن روستا رفتیم. ۴۰نفر از زنان و مردان اهالی این روستاها مشغول جنگ بودند، زنها با تیروکمان همدیگر را از بالای بام میزدند و مردان هم درحالیکه سرشان را با تکهای نمد پوشانده و بالای آن، یک قدح مسی گذاشته و با تکهای پارچه به سرشان بسته بودند، با چوب و چماق به جان هم افتاده بودند.
این۴۰نفر را به پاسگاه آوردند و وقتی سرهایشان را باز کردند، دیدم اینطوری سرشان را بستهاند که نشکند و همانموقع در روزنامه این خبر را نوشتم. اما کینهای در کار نبود؛ دوسهنفر بزرگان سرولایت استاد صادقی، حاجآقا مختاری و حاجآقا دِزقی که مردم از آنها حرفشنوی داشتند، میآمدند اینها را آشتی میدادند و با همان سر و صورت خونین و شکسته میرفتند و دوباره به دامداری و کشاورزیشان میپرداختند.
ماجرای بعدی مربوطبه روستایی دیگر بود که ژاندارمها یک نفر را به جرم سرقت گرفته بودند که حین تعقیبوگریز کشته شده بود و اهالی صورتجلسه کرده بودند که این فرد سارق بوده است، اما مدتی بعد، برادرش که یاغی بود، به انتقام او به همراه یک تیم، اهل ده را قتلعام کرده بود.
مردم را در یک جشن عروسی در خرمنگاه محل جشن محاصره کرده و کسانی که پای آن صورتجلسه را انگشت زده بودند، یک انگشت و کسانی که امضا کرده بودند، سه انگشتشان را قطع کرده و وادارشان کرده بود که با همان وضعیت با آهنگ دُهل و سورنا برقصند و هرکس نمیرقصید، به رگبار بسته بود. البته فرار کرد و هرچه ژاندارمها گشتند پیدایش نکردند؛ معمولا اینگونه خبرها را در روزنامه خراسان منعکس میکردم.
خبرها را چگونه به روزنامه میرساندید؟
همه خبرنگاری من از همان سرولایت شروع شد؛ آنزمان مثل الان فکس و ایمیل و اینطور وسایل -که من هیچ سر درنمیآورم- نبود. اخبار سرولایت حداقل هفتهای دوتا بود که آنها را مینوشتم. عکسها را میبردند قوچان ظاهر میکردند و میآوردند و با کاغذ خبر به یک ماشین «استدیو» میدادم که از یک کورهراه مالرویی که به چکنه راه داشت، برای بردن گندم میآمد و گندمها را به مشهد، علافیهای حاجیمختاری و یکیدوتای دیگر در فلکه دروازهقوچان میبرد. من خبر و عکسها را به راننده میدادم که به آنجا ببرد و از آنجا به روزنامه زنگ میزدند که نامه آقای ملکی آمده است. از روزنامه هم میآمدند و خبرها را میگرفتند و میبردند و با فاصله سه روز از وقوع، چاپ میشد.
از چه زمانی به مشهد آمدید؟
سال۱۳۴۷ به مشهد آمدم؛ صبحها مشغول تدریس بودم و از ساعت یک بعدازظهر تا ۹شب هم به روزنامه میرفتم. آن زمان با آقایان تهرانیان، رحمانپور، حاجقاسم سنایی، بهروز ملک و بعدها با آقایان دبیریان و توپریز همکار بودیم. مدتی هم با دکتر علی شریعتی همکار بودیم و ایشان در روزنامه خراسان سردبیر بود. جا دارد یادی هم بکنم از مرحوم محمدصادق تهرانیان و فرزندش جلیل تهرانیان.
آقای تهرانیان، شخصیت بسیار ارزشمندی بود که سال۲۸ روزنامه خراسان را تاسیس کرد و به چند زبان زنده دنیا مسلط بود. ولی متاسفانه در زمان فوت ایشان و همچنین پسرشان بهجز من و یکی از همکاران قدیمی، هیچیک از همکاران در مراسم تدفین آنها حضور نیافتند و تسلیتی ازسوی کسی عنوان نشد. اینها درد جامعه روزنامهنگاری است که پساز سالها اطلاعرسانی و روشنگری در جامعه، به این زودی بهدست فراموشی سپرده میشویم.
در مشهد مدتی خبرنگار بودم و مدتی قبلاز انقلاب، رئیس سازمان شهرستانهای روزنامه شدم. انقلاب که شد روزنامه را مصادره کردند و بهدلیل تعطیلی روزنامه، به چکنه رفتم، اما بعداز مدتی تماس گرفتند که روزنامه دوباره راهاندازی شده و برگشتم و تا سال۶۱ کار کردم و سپس استعفا دادم. تا سال۸۰ هم انگار من اصلا خبرنگار و روزنامهنگار نبودهام! اما سال۸۰ تعدادی از همکارانم آمدند و گفتند به عنوان پیشکسوت همراه ما باش که از آن زمان تاکنون کموبیش همکارانم را همراهی کردهام.
خبرنگاری در گذشته و حال چه تفاوتی دارد؟
تفاوت خبرنگاری از گذشته تا حال از زمین تا آسمان است. آن موقع مشکلات خاص خودش را داشت، الان مشکلات خاص خود را دارد. جامعه و شرایط کاملا تغییر کرده است؛ من آن زمان هفتهای ۵۰۰ تومان حقالتالیف میگرفتم که خیلی هم زیاد بود، [باخنده]یکبار هم بهعنوان جایزه دو کیسه ذغال علاوهبر سهمیهام به من دادند، البته بعدها لوحها و یادمانهای بسیاری از دست بزرگان مملکت گرفتهام.
سال ۳۴ مدیر دبستان عبداللهی در سرولایت بودم، پنجشنبهای که از مدرسه آمدم دیدم بخشدار، پایینده قدم میزند و حدود ۳۰-۴۰نفر از همکاران فرهنگی و رئیس پاسگاه آمدند جلو و گفتند: «حسین برو چند جعبه شیرینی بگیر تا ما هم بیاییم، خانهتان خبرهایی هست!» رفتم به مادرم گفتم: «قضیه چیست؟»
گفت: «دختر فلانی را دوشنبه شب برای شما شیرینیخور کردیم!» آن زمان ۱۷، ۱۸سال داشتم، پدرم آنقدر قدرت و احترام داشت که من -که مدیر مدرسه بودم- حضور نداشتم و دخترخانمی را که همکلاسی سابقم بود، برایم شیرینیخور کرده بودند.
این درحالی بود که اهالی مرا بهعنوان معتمد برای وصلت بسیاری از اقوام با خود میبردند. آن زمان دخترها را از بَدو تولد برای یکی از پسران اقوام و آشنایان نشان میکردند، کاری به درست و غلطش ندارم، ولی زندگیها قوام خوبی داشت؛ راستش اصلا دختر پیدا نمیشد.
پدر من هم که زود برایم آستین بالا زد، به همین دلیل بود. اما حالا که دخترانمان را میبینم که اینطور تحصیلکرده و بیکار و افسرده هستند، واقعا بهعنوان یکی از اهالی قلمبهدست، یک معلم پیشکسوت و پدر معنوی این جوانان رنج میبرم. خبرنگار امروز باید به همه این مسائل بپردازد، در شغل ما تمام مشکلات جامعه در اصل مشکلات خبرنگار هم میشوند.
آن زمان هم مشکلاتی در کار ما بود، اما نه به اندازه حالا؛ من تنها خبرنگار در ۸۰پارچه آبادی فعال در سرولایت بودم که زن و مرد، شبانهروز مشغول دامداری و کشاورزی در باغات و بیابانهای آن بودند. مردم مرا میشناختند و خیلی احترام میگذاشتند. گاهی که از کنار مزرعهای رد میشدم صدا میزدند و بهزور مرا پای سفره ناهارشان مینشاندند.
زمان ژاندارمها و امنیهها که اختیارات بسیار وسیعی داشتند، خبرنگار بودم و وقتی مردم را اذیت میکردند، درگیری و مشکلات زیادی با آنها داشتم. قاچاقفروشها طبیعتا رابطه خوبی با منِ خبرنگار نداشتند. وقتی توسط پاسگاه دستگیر میشدند، میرفتم عکس بگیرم، تهدیدم میکردند که «حواست باشد که با کی طرف هستی!»
خبرنگاری، شغلی است که ارتباط با همه نوع آدمی در آن وجود دارد، هر زمانی، شرایط خاص خودش را دارد، ولی سختی و پیچیدگی کار خبرنگاران در زمان فعلی بیشتر از گذشته است. سبکها هم عوض شده است؛ همکاران من همگی فوت کردهاند.
شاید یک یا دو نفر از زمان ما مانده باشند که وقتی به عیادتشان میرویم، حتی نمیتوانند حرف بزنند و یکی از آنها که ۳۵سال با هم بودیم حتی دیگر من را نمیشناسد. اینکه روزنامه شهرآرا محله به محله، به ما و همه پیشکسوتان صنوف مختلف بها میدهد، بسیار ارزشمند و سبک رسانهای بسیار خوبی است.
* این گزارش چهارشنبه، ۹ تیر ۹۵ در شماره ۲۰۲ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.