
پدر یکی از شاگردانش با ما تماس میگیرد و از حُسنهای مدرس موسیقی دخترش میگوید. کار نیک در کنار اخلاق نیک. در یک آموزشگاه موسیقی بهسراغش میرویم. استاد جوان در اتاق کاری که شبیه کاشانه شاعران است، میزبان ما میشود.
جایی که بزرگان موسیقی جهان یادشان روی دیوارهای سفید قاب گرفته شده تا کنار گلدانهای پریچهرِ خوش منظرِ استاد بنشینند و به هنرآموزان کوچک این اتاق، افقهای روشنِ موسیقی را نشان بدهند. معین مهذب از ۹ سالگی ویولن دست گرفته و تاکنون با آن زندگی کرده است. ۲۱ سال همراهی با این ساز زهی مِهر روی مِهرش گذاشته تا اکنون عاشقتر از همیشه از سازش بگوید.
از زمانی که استادش به او اجازه میدهد تا مدرس موسیقی شود ۱۴ سالی میگذرد. با چنان عشقی از هنرآموزان نونهالش صحبت میکند که انگار رسالت زندگیاش همین است. میگوید: «اینها عشق را به زندگی من میآورند.» قابی از اجزای ویولن ساخته که شیشه ندارد.
میخواهد هرکودکی که به کلاسش میآید اجزای ساز را بیواسطه لمس کند و با آن ارتباط بگیرد. جلسه اول آموزشش اینطور میگذرد. بچهها ساز را دستشان میگیرند و لمس میکنند. وقتی با ساز رفاقت کردند بهسراغ آموزش میروند.
میگوید: «اعتقادی به آموزش به بزرگسالان ندارم». سن طلایی آموزش موسیقی ۶ تا ۱۱ سال است. به هیچ بزرگسالی قول نمیدهد میتواند ویولن را کامل بیاموزد و میگوید: «شما قرار است کسری از بچهها یاد بگیرید.».
اما در عوض بچهها را با چنگ و دندان حفظ میکند و به آنها امید دارد.
شاگردان خوبی هم تربیت کرده است که حاضر نمیشود معرفیشان کند و میگوید: «هنوز برای آنها زود است که بخواهند وارد فضای شهرت کاذب بشوند. اینها فعلا باید تحصیل کنند و یاد بگیرند». معتقد است که موسیقی او را در مسیر امنی قرار داده است و میخواهد کودکان سرزمینش هم این راه امن را تجربه کنند.
ادامه میدهد: «آرزویم این است که این بچهها بسیار بهتر از من باشند. تمام عشق و علاقه من برای ساختن اتاق کارم، این است که بچهها در محیطی پا بگذارند که از محیطی که من پا گذاشتم بهتر باشد. من در کلاسهایی که میرفتم تصاویر بزرگان موسیقی نبود.»
متولد نوزدهمین روز اردیبهشتیِ سال ۶۷ است. هنر در خونشان ریشه دارد. عمو سنتور مینوازد. دایی اهل بیرون آوردن ظرافت از دل چوب است و منبت و معرق میسازد. پدربزرگ هم که سالهاست از دنیا رفته اهل اجراکردن هنر روی چوب بوده، آنقدر دقیق و زیبا که حتی برای تراشیدن نمونه پرههای هواپیمای ملخی از او کمک میگرفتند.
با این حال ورود به دنیای موسیقی برایش سخت است. اطرافیان برخورد جامعه را با دنیای موسیقی دیدهاند. میدانند سخت است در این رشته به جایی رسید که سزاوارش هستی. ولی معین نمیداند با این حس تعلق به ملودیهای شورانگیز که از کودکی در دلش نشسته است چه کند؟
چهار سال بیشتر ندارد که وقتی به خانه عمو میرود انگار به مهمانی سازها و نواها میرود. تار، دوتار، تنبک و دیگر سازها تمام لطافتشان از یک میخ آویزان است. اما این وسط آنچه نگاه کودکانه او را به خود فرامیخواند یک ویولن است. قدش نمیرسد، ولی نگاهش کنجکاوانه خودش را به ساز میرساند تا بداند در انحنای تاریکیهای f مانند ساز چه رازی نهفته است.
از تاجش که شبیه مجسمهای مرموز به تماشای او نشسته است انگار میپرسد: «تو کیستی و از کجا آمدهای؟». پرسشی که پاسخ آن در میان ملودیهای ویولن مخفی شده تا به محض اینکه آرشه به تارهایش میرسد نغمههای سحرانگیزش او را در دنیای خود غرق کند. آنگاه انگار چراغی در دلش روشن میشود که با سکوت ساز خاموش میشود.
داشتن یک ویولن کوچک اسباببازی روح کنجکاو او را راضی نمیکند. به ۹ سالگی که میرسد تمام جرئتش را در یک جمله جمع میکند: «من ویولن میخواهم.»، اما قرار نیست هرچه میخواهد راحت به دست بیاورد. یک سال طول میکشد تا خانواده راضی شوند که او دلش در گرو ِساز است. یک شب عمو به خانهشان میآید.
نتهای موسیقی را با یک هفته فرصت به او میدهد تا شوقش برای ورود به دنیای موسیقی را اثبات کند، اما معین فقط ۵ دقیقه لازم دارد تا ثابت کند که در انتخاب راهش پابرجاست. عمو سنتور مینوازد و اولین معلم معین میشود. خانواده فکر میکنند این تب تند زود خاموش میشود، اما یک سال کنار عمو ماندن و شوق دانستنِ رازِ ساز او را به حال خود نمیگذارد.
به سراغ استادِ عمو میرود، ولی انگار عطش دانستن در او فرو نمینشیند. استاد بعدی و بعدی. استادانی که خودشان هر آنچه دارند سینه به سینه آموختهاند و آموزههایشان شاگرد مشتاق کلاسشان را اقناع نمیکند. او میخواهد موسیقی را قاعدهمند بیاموزد و استادبلدِ اینکار محمد رزمگر است. استادی که هنوز بعد از سالیان طولانی همراه معین مهذب مانده است. استادی که اجازه تعلیم هم به او میدهد تا در ۱۶ سالگی اولین شاگردان را داشته باشد.
سالهاست ویولن دست میگیرد، ولی شوق بیشتر آموختن شبیه پرندهای در قفس خودش را به هر دری میزند تا رها شود و بیشتر بداند. وقتی خبر آزمون دانشگاه عالی موسیقی وین در سفارت اتریش به او میرسد در آخرین لحظات به ثبتنام میرسد و در آن شرکت میکند.
حضور در مهد موسیقی برایش شبیه رؤیاست. اما سازش ناکوک است و ویولنش ایراد دارد. البته همین اتفاق هم در زندگیاش بیحکمت نیست. چون او را با چند ویولن آشنا میکند. سازش را درست میکند و دو ماه تمرین میکند. قبل رفتن تمام دیوارهای اتاقش را با کاغذهای رنگی با نوشتههای مثبت پر میکند، اما شنا رفتن قبل از آزمون، کار دستش میدهد و گوشش میگیرد.
برای یک اهل موسیقی گوش آنقدر مهم است که میگوید: «انگار لبهای شما را ببندند و بگویند حرف بزن». اما خدا میخواهد او به آرزویش برسد. روز آزمون از سرتاسر ایران آمدهاند. هر کدام در شهر خودشان سرشناساند و مهذب حظ میبرد این همه اهل موسیقی را با هم یکجا میبیند.
به او میگویند: «قشنگ ساز زدی، ولی مشکل تکنیکی داری.» و او در پاسخ میگوید: «به همین خاطر میخواهم به وین بیایم.» نوازندگی خوب و پاسخ هوشمندانه راهِ وین را برای او هموار میکند. وقتی از هواپیما دشتهای گسترده و سرسبز اروپا را میبیند و وقتی برای اولینبار سفتی زمین وین را زیر پاهایش حس میکند یاد حرف عمو میافتد: «آدم هر جا که برود مشکلاتش را با خودش میبرد و این راه آغازی برای خودشناسی و تغییر درونش میشود.»
دلش پر میکشد که بار دیگر بتواند برگردد و از استاد موسیقیاش پروفسور کنستانتین ویتز سؤال کند. مدتها سؤالاتش روی هم تلنبار شده است تا یک روز بتواند به وین برگردد و از استادش بپرسد. او یاد گرفته که هدف نباید فقط اجرای موسیقی باشد بلکه موسیقی باید آنها را به شهروندان خوبی تبدیل کند.
میگوید: «این مهمتر است که یک انسان خوب تحویل جامعه بدهیم. انسانی که در وجودش عشق دارد میتواند همکار و همراه خوبی شود».
بچهها در کلاس موسیقی، خوبی را تعلیم میبینند. خوب و بد در قالب نتها ریخته میشوند تا به بچهها یاد بدهند که درست و غلطی هست و ما باید درست را انتخاب کنیم. انتخاب گزینه درست در موسیقی و سپس در زندگی، ریشه میدواند و رشد میکند. مهذب میگوید: «ذهن زیبا درست را انتخاب میکند. او نیاز به جبر ندارد، چون به این درستی عادت کرده است.»
سرش را برمیگرداند و قابهای پشت سرش را در یک نگاه مرور میکند و ادامه میدهد: «موزیسینهای خوب در سبکهای موسیقی درست و اصولی هیچ وقت حاشیه نداشتهاند. هیچ خبر ناگواری درباره اینها نیست که گزندی رسانده باشند. باخ آنقدر موسیقی مینویسد و آثار پیشین را بازنویسی میکند که نابینا میشود. این آدم چه آسیبی میتواند برساند؟ موسیقی چیز دیگری به ما نمیدهد، جز عشق.»
استاد اتریشی از شاگرد ایرانیاش راضی است. معین مثل چهار ایرانی دیگر که همراهش بودند و نیمه راه از تلاش دست کشیدند، نبود. میگوید: «تمام ساختاری راکه داشتیم زیر سؤال برد.» ایرانیهایی که آموزشها را تجربی دریافت کردهاند و برای خودشان در ایران اعتباری دارند، حالا در مقابل یک آموزش ساختاریافته قرار میگیرند و مبانی موسیقیشان زیر سؤال میرود. همان قدر شروع دوباره سخت است.
ترجیح میدهند بهسراغ رشته دیگری بروند. اما مهذب میگوید: «من به این روال از نو شروع کردن عادت کرده بودم. بارها خرد شدم و دوباره ساختم». استاد میداند که معین چقدر تحت فشار است. درست در اوج گرما در کشوری که استفاده از کولر بین مردم سختکوشش مرسوم نیست تحت فشار سختترین تمرینها طاقت میآورد.
جای تمام تفریحاتی که میشود تصور کرد موسیقی میگذارد. حتی از تعطیلات تابستانش که میتواند به ایران بیاید میگذرد و استاد این همت والا را میستاید و بها میدهد. او را به برنامههای موسیقی مختلف میبرد و برای یک دوره گران موسیقی بورسیهاش میکند.
مِهر شاگرد هم بر دل استاد نشسته است و پیوند عاطفی عمیق بینشان برقرار است. استاد چند بار سازهایش را به او میدهد تا تعمیر کند. او هم از تمام لحظهها بهره میبرد تا کولهبار آموختههایش را پربارتر کند. در تمام لحظاتی که کنار استاد است آنقدر به دنبال سؤالاتش و محو حضور استاد است که حتی یکبار از او نمیخواهد کنارش بایستد و عکس بگیرد.
اگر چه از سه سال آموزش در دانشگاه عالی موسیقی وین مثل یک رؤیا یاد میکند، ولی وقتی از جزئیات اقامتش میگوید تازه میفهمی این رؤیا همراه با آرامش و رفاه نیست. آنجا موسیقی تدریس نمیکند. به وین آمده است که موسیقی را اصولی بیاموزد، نه اینکه تعلیم بدهد.
قرار نیست ماه به ماه پول از ایران به حسابش ریخته شود تا او موسیقی بخواند. یک جفت کفش کتانی تنها ارسالی خانواده در مدت سه سال است. روی پای خودش ایستاده و هرکاری که در توانش بوده انجام داده است تا بتواند مخارج تحصیلش را تأمین کند. پدرش مهندس تأسیسات است و از نوجوانی بازی با پیچ و مهره را خوب یاد گرفته است و در خوابگاه کارهای تأسیساتی انجام میدهد و از وجه اندکش برای رونق زندگی دانشجوییاش استفاده میکند.
مدتها در فرشفروشی یک آلمانی کار میکند. جایی که فرشهای دستی ایرانی و افغانی و ترک میفروشند. مهذب ایرانی است و یک ایرانی فرش را خوب میشناسد. گاهی حتی فرش رفو میکند. میگوید: «مادرم خیاط است و من با نخ و سوزن بزرگ شدهام.»
قناعت دارد تا تمام وقتش را موسیقی کار کند. دیگر برایش مهم نیست که چه بپوشد. مهم نیست مدتها با یک کفش و لباس سر میکند. میگوید: «همان قدر که من از دانشگاه موسیقی یاد گرفتم از جامعهشان آموختم.» فرهنگ مردم وین هم او را همراهی میکند. مردمی که برایشان مهم نیست چه پوشیدهای یا لباست کهنه است و بیش از لباست به کلماتت فکر میکنند. عشق به موسیقی تمام دنیایش است و هرچه کار میکند خرج هزینههای سنگین و تحصیلش در وین میکند.
معین، هم مینوازد و هم ساز تعمیر میکند. میگوید: «ساز موجود زندهای است که مدام در حال تغییر است و رسیدگی میخواهد.» او هنوز نبود افراد متخصص را در کارش حس میکند و به اندازه توانش میخواهد این خلأ را پر کند. حالا آموزش دیده و آنقدر تجربه دارد که بتواند یک کارگاه ویولن راه بیندازد، آموزش بدهد و خیالش راحت باشد که آن اطلاعاتی را که منتقل میکند علمی و متقن است.
قطعات اشتباه پازل ذهن او در وین با قطعات درست جایگزین شده تا حالا خیالش راحت باشد نانی که از این راه به دست میآورد حلال است. حالا دیگر کارش براساس آزمون و خطا نیست. قبل از این دسترسی به اطلاعات درست برایش سخت بوده است. منابع اصلی و جدید را در اختیار نداشته و گاهی فقط برداشت افراد از حقیقتِ ویولن به او رسیده است.
نگاهش به نوازندههای دورهگرد غریب است. از تفاوت نگاه پایین ما و نگاه والای آنطرف آبیها به این مردمانِ ساز به دوشِ کوچهگرد میگوید: «آن طرف وجهه دیگری دارد. هنر است نه یک کار نازل برای رفع احتیاج. جاهایی در شهر مشخص شده است که آدرس و پلاک دارد.
هنرمندان باید از شهرداری برای ارائه هنرشان مجوز دریافت کنند، ولی در کشور ما این کار شأن ندارد.» امید دارد روزی قدر این آدمهای باصفا را که ساز سنگین روی شانهشان میگذارند و برای غم نان ساعتها راه میروند، بدانیم. آدمهای بیآزاری که به جای هر کار ناصواب دیگری نانشان را از نوازش تارهای ساز به دست میآورند.
مهذب کافی است که از پنجره خانهاش نوازندهای ببیند یا صدای متروک سازش را بشنود تا خودش را به او برساند. دستش را از نزدیک میفشارد و خداقوت میگوید: «دمت گرم، تو از من بهتری. تو معلم نداشتهای و اینقدر زیبا میزنی. اگر شرایط من را داشتی حتما بهتر میزدی.»
در وین جزو دروسشان است که باید به مکانهای خیابانی بروند و بنوازند. میگوید: «در خیابان هر کسی رد میشود دنبال کار خودش است. به تو توجهی ندارند. باید جوری ساز بزنی تا نگاهت کنند و این توانایی ارائه سازت را افزایش میدهد.»
زندگیاش جدا از ساز نیست. حتی وقتی به ازدواج میاندیشد ساز یک گوشه افکارش نشسته است. «من باید ازدواج کنم؟ با چه کسی؟ او باید ساز بداند؟» سؤالات همیشگی او هستند تا زمانی که استادش میگوید: «مهم نیست همسرت چه کاری میکند، مهم این است که با او یک جهانبینی مشترک داشته باشی.»
جملهای اثرگذار که ملاک انتخاب او میشود و حالا رضایت انتخابش را در پی دارد. همسرش حالا همراه خوبی برای او در زندگی و در موسیقی است. گاهی بازیشان میشود شناختن آهنگسازها از روی قطعه آهنگ. گاهی هم به جای خرید ماشین و لوازم لوکس ترجیح میدهند سیستم صوتی منزلشان را بهتر کنند.
میگوید: «در خانه ما خبری از تجملات نیست. ما گرانترین وسیلهای که در خانه داریم یک سیستم صوتی است». آنقدر گران خریده است که قیمتش را نمیگوید. حتی با همسرش تصمیم میگیرند دو سال سفر نروند، ولی یک قطعه از سیستم صوتیشان را بهتر کنند.
هر روزشان با شنیدن موسیقیهای کلاسیک خوب به پایان میرسد. مهذب گواهینامه ندارد و نمیخواهد داشته باشد. میگوید: «حیف است چند ساعت وقتم را بگذارم برای نشستن پشت ماشین و هوا را آلوده کنم. شاید نشستن پشت فرمان برای بعضی حس خوبی دارد. شاید آنها حس بهتری را تجربه نکردهاند و فرصتی نداشتهاند که به هنر کشیده بشوند.»
موسیقی را اقتباس و انعکاس زندگی بشر میداند و میگوید: «به همین خاطر است که موسیقی کلاسیک اینقدر خوب و دلنشین است. وقتی انسانها در حال کشت و زرع هستند و یک حس جمعی خوب دارند، آن را با یک موسیقی و هنر نشان میدهند. خوشبختی از یک محصول خوب و یک حس خوب را با هیچ راه دیگری نمیتوان به این خوبی بروز داد.»
اما انگار هرچه زمان پیش رفته آن حسهای خوب در درون بشر هم دچار یأس شده است و حالا، چون حال انسان خوب نیست هارمونی نتها هم خوب نمیشود. مهذب ادامه میدهد: «موضوع این است که در زندگی ما اتفاقاتی میافتد که اصلا زیبا نیست و با این حال میخواهیم سرود خوشی بخوانیم که نمیشود.وگرنه موسیقی بد فکر نمیکنم وجود داشته باشد.»
وقتی صحبت از موسیقی مبتذل میشود به جریانهایی اشاره میکند که بدون اینکه کسی هنر و لیاقت کافی داشته باشد آنها را بزرگ میکنند تا سود خود را به جیب بزنند. اما موسیقی برای مهذب آنقدر جایگاه والا و خاصی دارد که میگوید: «صدای این ساز صلح را برقرار میکند. نوایی دارد که مدام به انسان میگوید آرام باش و با من بیا. من حرفهایی با تو دارم.»
* این گزارش چهارشنبه، ۳۰ خرداد ۹۷ در شماره ۲۹۴ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.