
شهرزاد، قصهگوی دهه هشتادی مشهد
علی نیکپندار| حسین لعلبذری و لیلا صبوحی خامنه، دو نفر از داستاننویسهای خوب و شناخته شده مشهدی است، طبیعی است شهرزاد، دختر دهه هشتادی آنها هم داستان نویس قابلی میشود. او یکی از کمسنوسالترین داستاننویسهای منطقه ما و محله اقبال است.
شهرزاد با اینکه هنوز کلاس هشتم است، تا حالا سه جایزه استانی و کشوری شکار کرده است. متولد ۱۳۸۲ است و از دوازدهسالگی پای ثابت جشنوارههای داستان بوده. او الان کلاس هشتم را میخواند و کمکم دارد برای خودش در داستان اصول و قواعدی ردیف میکند.
از وقتی یادم میآید با کتاب هستم
وقتی از شهرزاد میپرسم از چه زمانی شروع به نوشتن کرده است، میگوید: دقیق یادم نمیآید از کی شروع به نوشتن کردم. از بچگی برای خودم کتابچههای کوچک درست میکردم. یک سری متنهایی مینوشتم از قصههای افسانهای و برایشان نقاشی میکشیدم. اما اینکه از کی به شکل جدی نوشتن شروع شد، میشود گفت از کلاس پنجم یعنی سه سال پیش!
شهرزاد اولین کار جدیاش را که مورد علاقهاش هم هست، همان کاری معرفی میکند که به واسطه آن جایزه گرفته است و میگوید: کلاس پنجم که بودم، یک داستان کوتاه نوشتم برای جشنواره داستان کبوتر حرم. به اسم «قاصدک چه خبر؟» که جایزه دوم را در سطح کشور گرفت. درباره یک دختر کلاس پنجمی است که به مادربزرگش خیلی علاقه دارد، ولی مادربزرگش فوت کرده است و دوست داشته در حرم دفنش کنند. بالاخره مادربزرگ به این آرزویش نمیرسد، ولی پولی که برای کفن و دفن او جمع شده است را میدهند به یک تازه عروس تا جهیزیه بخرد.
یک روز دیدم خودم هم دارم مینویسم. بعد هم که مورد تشویق قرار گرفتم، اشتیاقم بیشتر شد تا اینکه جایزه گرفتم
پا جای پای پدر و مادر
پدر و مادر شهرزاد هر دو از داستاننویسان خوب مشهد هستند و در ورود او به حلقه داستاننویسها خیلی نقش داشتهاند. او در همین زمینه میگوید: یادم هست از همان بچگی در خانه ما، محافل ادبی برگزار میشد. دوستان پدر و مادرم که همگی اهل کتاب و داستان هستند زیاد به خانه ما رفت وآمد داشتند. از وقتی چشم باز کردم دست پدر و مادرم کتاب بود و مداد. میدیدم دارند مینویسند.
البته من سر در نمیآوردم چهکار میکنند، اما میدیدم که مینویسند. این شد که یک روز دیدم خودم هم دارم مینویسم. بعد هم که مورد تشویق قرار گرفتم، اشتیاقم بیشتر شد تا اینکه جایزه گرفتم. بعد از جایزه فامیل هم نسبت به نوشتههای من علاقه نشان دادند و همین شد که شوق من برای نوشتن باز هم بیشتر شد.
کارگاههای داستاننویسی هم به شهرزاد خیلی کمک کرده است تا بتواند ذهنش را متمرکز کند روی داستان. درباره این کارگاهها میگوید: کلاس و کارگاه زیاد رفتهام. از انجمن ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان گرفته تا دیگر کلاسهای موردی. کارگاهها خیلی کمک کردهاند به من تا بتوانم راحتتر بنویسم.
بهویژه داستانهای کارگاهی خیلی خوب است. من خودم خیلی از کارهای کارگاهیام را دوست دارم و آنها را نگه داشتهام تا بعد بتوانم بیشتر پرداختشان کنم. کلاس هم بد نیست. بهویژه برای شروع و یادگیری مقدمات کلاسهای داستاننویسی خیلی مفید هستند. البته اینکه آدم دوست یا دوستانی داشته باشد که داستان بنویسند هم خیلی مهم است.
مثلا توی مدرسه من با یکی از همکلاسیهایم که اتفاقا او هم اهل قلم است بیشتر از بقیه بچهها رفاقت دارم و همین کمک کرده است از هم کار یاد بگیریم و بعضی داستانها را با هم همفکری کنیم. او هم در جشنوارهها شرکت میکند و همین دوستیمان را بیشتر کرده است. هر چند گاهی رقابت هم هست.
یک دهه هشتادی سوررئال
این دهه هشتادی نویسنده هم مثل خیلی از همسن وسالهایش فضای سوررئال یا به قول خودش وهمآلود را بیشتر میپسندد. او حتی برای داستانهایش یک شخصیت وهمی هم انتخاب کرده است؛ شیدا که یک دختر جسور، متفاوت و به گفته او دیوانه عاقل است؛ دیوانهای دوستداشتنی. شهرزاد دوست دارد از او بیشتر استفاده کند و دارد روی ابعاد مختلف شخصیتیاش کار میکند.
جشنواره خورشید ولایت که در سال ۹۵ برگزار شد، دومین جشنواره داستانی است که شهرزاد قصهگوی ما در آن شرکت کرده و جایزه رتبه اول را گرفته است. آخر او دو داستان فرستاده برای این جشنواره و جالب آنکه به خودش نگفتهاند که کدام داستانش اول شده است.
اما سومین جایزه را شهرزاد امسال شکار کرده است. در اولین روزهای زمستان، سرحدات غربی کشور عزیزمان شاهد برگزاری جشنواره داستانی در بانه استان کردستان بود و شهرزاد با داستان آهنپارهها در آن حضور داشت. داستانی درباره بچههای طلاق، یک داستان ساختاری درباره دختری که پدر و مادرش از هم جدا میشوند و درگیریهایی برای او ایجاد میشود، اما در انتها ماجرا با امید ختم میشود.
شهرزاد هنوز نتوانسته است نویسندهای را که مطلوبش باشد انتخاب کند، با این وجود وقتی از او درباره نویسندههای مورد علاقهاش میپرسم، میگوید: من هنوز داستان نوجوان میخوانم و تا زمانی که از آن لذت ببرم قصد دارم در همین فضا مطالعه کنم. قبلترها آثار فریبا کلهر را دوست داشتم، اما این روزها آثار مهدی رجبی و فرهاد حسنزاده را میخوانم. از نویسندههای خارجی هم لوئیس سکر خیلی خوب است.
داستان باید بعد از آنکه تمام میشود، شروع شود و مخاطب در ذهنش شروع کند به پیدا کردن تصویرها
نقاشی بعد از نویسندگی
لعلبذری نقاشی هم میکشد البته نه به صورت حرفهای، اما گاهی برای داستانهایش تصویرسازی میکند. از شهرزاد میپرسم تا حالا شده است به این فکر کند که با داستانش در جامعه اثر بگذارد که میگوید: اینکه بتوانم با داستان در جامعه اثر بگذارم کار بزرگی است و بعید میدانم حالاحالاها موفق شوم.
هرچند میتوان این کار را کرد و داستانهایی هستند که دنیا را تکان دادهاند، اما برای من هنوز زود است. ولی من میتوانم و تلاش دارم با داستانهایم روی یک یا چند آدم اثر بگذارم و جلوی عواقب و پیامدهای اجتماعی معضلات را بگیرم. مثلا آهنپارهها که درباره بچههای طلاق است به ماجرای بعد از جدایی والدین پرداخته است.
او داستان طنز یا همان خندهدار هم مینویسد؛ «مینا و دینا دو خواهر هستند که با هم درگیرند و کارهای بامزهای میکنند. دربارهشان مینویسم. البته در دنیای واقعی وجود ندارند و زاییده تخیل خودم هستند، اما خیلی بانمکاند و تا حالا داستانها و داستانکهای زیادی برایشان نوشتهام. میخواهم این داستان دنبالهدار را برای چاپ آماده کنم. دینا که خواهر کوچکتر است شخصیت عجیبی دارد. او یک عروسک دارد که اسمش را گذاشته است استالاگمیت یا حاج اسی موقشنگ. میگوید وقتی بقیه نیستند استالاگمیت زنده میشود و با او حرف میزند.»
از شهرزاد درباره انتظارش از داستان هم میپرسم. معتقد است: انتظار دارم داستان ذهن خواننده را درگیر کند. داستان باید بعد از آنکه تمام میشود، شروع شود و مخاطب در ذهنش شروع کند به پیدا کردن تصویرها و ماجراهای تازه
از توی داستان.
در اندیشه اولین کتاب
روزنامه قدس تا حالا داستانهای شهرزاد را چاپ کرده، اما خودش هنوز برای انتشار نوشتههایش به جمعبندی نرسیده است. هرچند روی انتشار یک مجموعه سه داستانه فکر میکند که ممکن است آن را بهعنوان اولین کارش به چاپ برساند. سه داستان کوتاه هستند با یک عنصر مشترک.
درباره نوشتههای مورد علاقهاش که از او میپرسم میگوید: از بین داستانهایم دو داستان را بیشتر از بقیه دوست دارم. اولی «هشت شب شیدایی» است که الان فرستادهام برای جشنواره وقت افق، دومی هم «این بار صبحانه» است، درباره پیرمردی که تلاش میکند زنده بماند.
آخرین سؤالم از شهرزاد درباره ارتباطش با فضای مجازی است که لبخندی میزند و میگوید: فضای مجازی خیلی وقت میگیرد. شاید ما خودمان نخواهیم باور کنیم، ولی یکی از چیزهایی که باعث میشود آدم نوشتنش نیاید همین فضای مجازی است. البته اینها را اگر یک نفر دیگر به ما نوجوانها بگوید، ممکن است گوش نکنیم و ناراحت شویم، ولی خودمان که فکر میکنیم، میبینیم که بعضی روزها به معنای واقعه کلمه وقتمان را در فضای مجازی تلف کردهایم. باید خودمان فضای مجازی را کنترل کنیم.
* این گزارش چهارشنبه، ۲ اسفند ۹۶ در شماره ۲۸۲ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.