کد خبر: ۶۲۸۴
۰۲ مهر ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۰

خون آلوده فرانسوی درد جانباز جنگ را دوچندان کرد

سرهنگ حسین فنایی، جزو چهار جانباز کشور است که خون آلوده فرانسوی دریافت کرد و دچار سیروز کبدی و هپاتیت c مزمن شد.

«۱۰ سال بعد باید ذره‌بین به دست بگیرید و دنبال جانبازانی بگردید که دفاع مقدس را از نزدیک دیده‌اند، بیشتر بچه‌های جنگ نفس‌های آخرشان را می‌کشند. تا فرصت دارید روایت‌های جنگ را بشنوید و بنویسید که اگر غفلت کنید دیر می‌شود. ما امروز و فرداست که رفتنی شویم، بوی شهادت را نمی‌شنوید؟»

وقتی سرهنگ جانباز حسین فنایی این جملات را به زبان می‌آورد، نگاه نگران و غمگین همسرش به چشم‌های او دوخته شده است.

حرف‌هایی که نقل امروز و دیروز نیست، از ۳۵ سال قبل که این جانباز ۶۰ درصد، به عنوان همسر و همراه در کنارش قرار گرفته، هر روزش را با همین دلشوره به شب رسانده است.

اما ایمان و تقوایش قدرتی به او داده تا در کنار این راوی جنگ قرار بگیرد و با قوت بخشیدن به قلب بزرگ و جسم وصله‌پینه شده همسر جانبازش، همراهی‌اش کند تا این شاهد لحظه‌های نبرد، بتواند داستان‌های سلحشورانه دفاع مقدس را به گوش ما برساند.

سرهنگ حسین فنایی، جانباز دفاع مقدس به خاطر دریافت خوان آلوده کبدش را از دست داد

 

۱۰ روز به پانزده‌سالگی‌

می‌خواهم از خاطرات آن دوران برایمان بگوید. با لبخند پاسخ می‌دهد: هریک از خاطرات آن دوران، صد‌ها و حتی هزاران جلد کتاب قطور از رشادت و ازخودگذشتگی مردان این سرزمین را درخود دارد.

کدام‌یک را بگویم که جفا نباشد؟ با‌این‌حال سخن آغاز می‌کند و من مشتاقانه سراپا گوش می‌شوم؛ می‌طلبم ابتدا خودش را معرفی کند. می‌گوید: حسین فنایی، متولد ۱۰ بهمن‌۱۳۴۵، جانباز ۶۰ درصد و روایتگر دوران دفاع مقدس هستم که پدرم کرمانی و مادرم بروجردی هستند، ولی دست‌تقدیر بر این بود که من در زادگاه شهید مطهری، شهرستان فریمان به‌دنیا بیایم.‌

می‌پرسم از چه زمانی به حضور در جبهه راغب شدید و چرا؟ پاسخ می‌دهد: من در سیزده‌سالگی انقلاب را درک کردم و قبل‌از پیروزی انقلاب در توزیع پوستر‌های امام و دیوارنویسی‌های «مرگ بر شاه» و «ا... اکبر»‌های شبانه و بعداز پیروزی انقلاب هم در‌زمینه برنامه‌های بسیج و کمک به خانواده شهدا فعالیت می‌کردم تا اینکه اول بهمن ۶۰ که ۱۰ روز مانده بود پانزده‌سالم کامل شود به جبهه اعزام شدم.‌

می‌خواهم بدانم در چه مناطق و عملیات‌هایی حضور داشته است، در جواب می‌گوید: اولین جبهه‌ای که رفتم بستان در منطقه تنگه چزابه بود. بعد‌از آن ۲۲ تیر‌۶۱ در شانزده‌سالگی برای بار دوم به جبهه اعزام شدم که عملیات رمضان در منطقه شلمچه را تجربه کردم؛ عملیات برون‌مرزی بسیار سنگینی که با تلفات و سختی‌های بسیاری همراه بود.

سپس عملیات‌های والفجر مقدماتی، والفجر یک، عملیات خیبر در سال ۶۳ و آخرین عملیاتی که در آن شرکت کردم، والفجر ۸ بود که در این عملیات به‌شدت مجروح شدم.

سوال می‌کنم در جبهه چه خدمتی می‌کردید؟ بیان می‌کند: ۱۹ دی ۶۱ در جبهه به گروه تخریب لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع) پیوستم و تا ۵ اسفند ۶۴ که مجروح شدم، بیش‌از سه‌سال، توفیق حضور در جبهه در واحد تخریب را داشتم؛ البته یکی از نگرانی‌هایم، همیشه این است که چقدر از این مدت در درگاه الهی پذیرفته شود.‌

می‌پرسم چه شد که مجروح شدید، تعریف می‌کند: عملیات والفجر ۸ که انجام شد، ما از زیر خاکریزمان یک‌ماه تمام تونلی زدیم به‌طول ۲۷ متر و به‌نام خط ۲۵ متری که به نهر خَیّن می‌رسید و بعد از آن، جزیره بُواریَن بود؛ این‌قدر فاصله نزدیک بود که می‌شد نارنجک دستی به‌سمت عراقی‌ها پرتاب کرد و اگر عرب‌ها سیگار می‌کشیدند، بوی آن‌را حس می‌کردیم.

عملیاتی که ما در اینجا انجام دادیم، در‌واقع عملیات ایذایی بود که انرژی و حواس عراق را به خودمان جلب کنیم و همین‌طور هم شد و عراق متوجه جزایر بوارین، کانال ماهی و ام‌الرصاص شد و بچه‌ها توانستند فاو را بگیرند. بعد‌از گرفتن شهر بندری فاو، قصد داشتیم این بندر را تثبیت کنیم و با این هدف می‌خواستیم مین‌کاری کنیم که اگر خواستند حمله کنند، نتوانند.

از سال ۶۱ تا ۶۴ که در تخریب خدمت می‌کردم ما همیشه فقط میدان‌های مین عراق را خنثی می‌کردیم و اینجا اولین تجربه ما دراین‌باره بود. رودخانه پرتلاطم اروند با عرض یک و نیم  تا ۲ کیلومتر در زمان مدّ، مرز ایران و عراق بود، اما چون شهر فاو را گرفته بودیم، اروند دست ما بود. در سمت خودمان، مقری داشتیم که برای ایجاد میدان مین بعد‌از نماز مغرب و عشا از آنجا حرکت می‌کردیم.

درحالی‌که تبادل آتش هم بود از اروند رد می‌شدیم، می‌آمدیم داخل خاک عراق که جاده‌ای به‌نام «سده» بود. ۱۵ کیلومتر که به‌سمت عراقی‌ها می‌رفتیم به خط‌مقدم و پدافند خودمان می‌رسیدیم. بعد‌از آن حدود ۷۰۰ متر جلوتر در منطقه‌ای کفی و صاف، خط عراقی‌ها بود.

۱۵ نفر با سرگروهی من بودیم که مین‌کاری می‌کردیم و هرشب یک نوع مین می‌کاشتیم و بعد، از کنار عراقی‌ها برمی‌گشتیم و اذان صبح به مقر می‌رسیدیم. این‌کار را ۱۳ شب تکرار کردیم.

 

سرهنگ حسین فنایی، جانباز دفاع مقدس به خاطر دریافت خوان آلوده کبدش را از دست داد

 

شب سیزدهم

نفسی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: آخرین شب با همان روال از مقر حرکت کردیم. اتفاقا در ماشین، کیسه‌ای حاوی آبمیوه و کمپوت زیر پایم بود. همشهری‌ام به‌نام آقای شبگرد، یک قوطی آبمیوه به من تعارف کرد.

خیلی تشنه بودم، اما پرسیدم: «آبمیوه‌ها مال کجاست؟» گفت: «متعلق‌به بچه‌های گردان است.» گفتم: «خب آمار دارد!» ایشان اصرار داشت که من بخورم و من قبول نکردم.

تشنگی بر من مسلط بود، اما کار خدا این تشنگی و پر‌نبودن معده‌ام از مایعات، در جراحت بعدی‌ام به‌شدت تاثیر مثبت داشت. بالاخره رسیدیم به خط اول، ۱۲ ردیف مین‌کاری کردیم و تمام که شد به ستون برگشتیم.

پشت سر هم حرکت کردیم و من یکی‌یکی بچه‌ها را چک کردم تا رسیدم به اولین‌نفر به‌نام «خلیل‌خانی» از بچه‌های کاشمر که دانشجوی پزشکی بود.

تا من و ایشان هم‌زمان شانه‌به‌شانه شدیم که جلو قرار بگیرم، کمین عراق ما را دید و هر دو کمین شروع کردند به تیراندازی. خط عراقی هم متوجه شدند و تیراندازی کردند؛ اولین تیر‌ها به صورت و سینه خلیل‌خانی خورد و شهید شد.

در‌واقع چهار‌پنج تا از گلوله‌هایی که می‌خواست به من بخورد به او خورد. وقتی افتاد، یک تیر خورد به ریه من و یکی زیر کتفم. یکی به پهلویم برخورد که توی مهره کمرم نشست و ۳۱‌سال است هنوز در مهره کمرم جاخوش کرده است. در این‌لحظه با زانو خوردم زمین.

 

تکرار همان دو ساعت را با تمام وجودم می‌خواهم

برای اینکه سبک باشیم، اسلحه و کلاه‌آهنی و کوله‌پشتی نداشتیم. فقط دو نفر از بچه‌ها کلاش داشتند و هرکدام هم یک نارنجک داشتیم. با همین وسایل با کمین‌ها درگیر شدند و هر دو را منهدم کردند.

بعد‌از آن، یک‌لحظه آتش خوابید و درحین اینکه بچه‌ها داشتند به عقب برمی‌گشتند، نمی‌دانم پای کسی روی مین رفت یا موشک یا خمپاره‌ای خورد که انفجاری جلوی من رخ داد و ترکش بزرگی به شکمم خورد که از قسمت زیر سینه تا پایین را شکافت. جالب اینکه چفیه‌ای را که دور گردنم بود، از قبل محکم دور کمرم بسته بودم که کمک کرد روده‌ها و احشایم بیرون نریزد.

اینجا دیگر با صورت زمین خوردم و کنار شهید خلیل‌خانی افتادم. بچه‌ها فکر کردند شهید شده‌ام و سریع به‌سمت عقب برگشتند. دو ساعت گذشت که بدون اغراق می‌گویم آن دو ساعت، سخت‌ترین لحظات و در‌عین‌حال برای من قشنگ‌ترین حالت بود و اگر قرار به تجربه مجدد بخشی از زندگی باشد، تکرار همان دو ساعت را با تمام وجودم می‌خواهم.

آن زمان ۱۹ سال داشتم و در اوج جوانی و با قدرت بدنی بسیار زیاد. اما درحالی‌که خون همچنان می‌ریخت در تاریکی مطلق، روده‌هایم بیرون زده بود و تنهایی در میدان مین افتاده بودم. در‌واقع داشتم به آرزوی خودم می‌رسیدم. همان‌طور که افتاده بودم به همه‌چیز فکر می‌کردم، به مراسم تشییع خودم در شهرستان، چهره مادرم و همه صحنه‌ها در‌برابر چشمم بود که یاد این روایت افتادم که انسان‌ها زمان مردن، ذکر شهادتین را فراموش می‌کنند.

شروع کردم به شهادتین گفتن که دیدم از دور یک سیاهی نزدیک می‌شود. نزدیک‌تر که آمد مهتاب بالا آمده بود و از پشت سرش نور بود و بر چهره‌اش سایه افتاده و سیاه بود؛ گفتم حتما خود عزراییل است! به‌خاطر اینکه نیروی مهندسی تخریب بودم، برگه «ثبت مین» حاوی کروکی میدان مین توی جیبم بود که نباید دست عراقی‌ها می‌افتاد.

می‌خواستم آن‌را پاره کنم، اما زیربغل و ریه‌ام تیرخورده بود. دستم را توی سینه‌ام فشار می‌دادم که جلوی خون‌ریزی را بگیرم و دستم را که از روی سینه برمی‌داشتم، حالت خفگی به من دست می‌داد. با دست چپم به‌زحمت مدارک را از جیبم درآوردم و با همان نیمه‌جانی که داشتم، آن‌را با دندانم پاره‌پاره کردم و زیر بوته‌های خار دفن کردم.

 

سرهنگ حسین فنایی، جانباز دفاع مقدس به خاطر دریافت خوان آلوده کبدش را از دست داد

 

شهیدان زنده‌اند، ا... اکبر

فنایی در ادامه می‌گوید: تمام مدارک شناسایی‌ام را هم به‌همین ترتیب معدوم کردم که باعث شد یک‌ماه تمام در بیمارستان گمنام بمانم که البته آن‌هم برای خودش حکمتی داشت.

سیاهی همچنان نزدیک‌تر می‌شد؛ فکر کردم شاید عراقی باشد؛ بنابراین از خون‌های سینه‌ام به صورتم مالیدم و چشم‌هایم را بستم و نفسم را کنترل کردم. روی سرم آمد و فکر کرد مرده‌ام؛ بنابراین سراغ شهید خلیل‌خانی رفت و جنازه را بر دوش گرفت و با خود برد.

فکر کردم چرا جنازه شهید را برد و سمت شرق رفت! بنابراین فکر کردم باید نیروی خودی باشد. این بنده‌خدا رفت و من بازهم با همان حالت و تشنگی، دوباره نیم‌ساعتی ماندم و به ماه نگاه می‌کردم که دیدم مجدد بازگشت.

این‌بار وقتی آمد بالای سرم، چشم‌هایم را باز کردم و دیدم دوستم آقاجلال است. با تعجب گفت: «حسین زنده‌ای! تو که شهید شده بودی!» با لحن شوخی در همان وضعیت گفتم: «شهیدان زنده‌اند ا... اکبر!»

در آن وضعیتی که به برانکارد نیاز داشتم، مرا به پشت گرفت و خلاصه تا به خط‌مقدم خودمان برسیم، چند تا تیر دیگر به پهلو و پای من اصابت کرد و دنده‌هایم هم شکست که آن‌هم خودش ماجرایی داشت. به این وضعیت که رسیدم، تقریبا هوشیاری‌ام کم شد.

وقتی می‌خواستند مرا در آمبولانس بگذارند، چون قرار بود دو تا جنازه برگردانند شهید خلیل‌خانی را که اول آورده بودند، روی برانکارد درجایی نرم و ابری گذاشته بودند و من روی کف آمبولانس که یک پتوی سربازی نازک، کثیف و با بوی گازوئیل و خونی زیرم پهن بود، جای‌گرفتم.

راننده آمبولانس هم با عجله و اضطراب اینکه مورد اصابت موشک و خمپاره قرار نگیریم، چراغ‌خاموش شروع به حرکت کرد و ماشین مدام در تاریکی در دست‌انداز‌ها و چاله‌ها می‌افتاد و با این تکان‌های شدید، تیزی شکستگی دنده‌ام توی ریه و کبدم فرو می‌رفت و درد اصابت تیر تکرار می‌شد.

در‌اثر همین تکان‌های ماشین در دست‌اندازها، ران پای شهید خلیل‌خانی که قوی‌هیکل هم بود، افتاد روی شکم من. هرکاری کردم، نتوانستم راننده را متوجه مسئله کنم، اما پای شهید با جلوگیری از خون‌ریزی مانع از مرگم شد. کنار اروند که رسیدیم، شهید خلیل‌خانی را که نمی‌توانست خود را نگه دارد، کف قایق و مرا کنار قایق گذاشتند.

با دست چپم، کنار قایق را گرفتم، با موج و تلاطمی که رودخانه اروند دارد، چندین‌بار نزدیک بود قایق چپ کند و ما داخل آب بیفتیم. شب، سرمای عجیب اسفند‌ماه، وضعیت مجروحیت من و آب سردی که با سرعت به پهلویم می‌خورد... با همه این‌ها بالاخره به خاک خودمان رسیدیم و به بیمارستان طالقانی آبادان اعزام شدیم.

درحالتی که بیهوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم، فقط به یاد دارم که راننده داد می‌زد: «برو تو خاکی که با توپ‌های فرانسوی دارن ماشینو می‌زنن». موشک که به آمبولانس اصابت کرد، من بیهوش شدم. چون خیلی بدحال بودم از آبادان مرا به بیمارستان اهواز اعزام کردند.

به‌هوش که آمدم، در یک هواپیمای  سی ۱۳۰ بودم. دوباره بیهوش شدم تا اینکه با احساس گرما و نور آفتاب، چشم‌هایم را باز کردم و خودم را در فرودگاه مهرآباد تهران دیدم.

باز هم براساس تقدیر به بیمارستان امام‌خمینی (ره) منتقل شدم. از بین همه آمبولانس‌ها هم یک مینی‌بوس نعش‌کش به من افتاد و بنده‌خدایی که مرا داخل ریل براکارد گذاشت، فراموش کرد قفلش کند؛ از خودِ فرودگاه مهرآباد تا بولوار کشاورز یک ساعت در راه بودیم و تمام این مدت هرجا این آمبولانس ترمز می‌زد، من به‌شدت به‌سمت جلو می‌خوردم و با تیزی دنده شکسته و درون آسیب‌دیده‌ام دوباره درد آن تیر‌ها را تجربه می‌کردم.

هرجا هم که گاز می‌داد، با همان شدت به عقب برمی‌گشتم. نمی‌دانم، شاید بیش‌از ۸۰، ۷۰ بار در طول مسیر، این قضیه برایم تکرار شد. وقتی رسیدیم تمام باندم از خون خیس بود و خود راننده آمبولانس فهمید که چکار کرده و با گریه می‌گفت: «پسرم مرا ببخش و حلال کن».

هشت‌ماه در بیمارستان امام‌خمینی (ره) بستری بودم و هشت‌عمل سنگین انجام داده و کلوستومی شدم و شش‌ماه روده‌هایم از چپ و راست بیرون و داخل پلاستیک بود و جدار شکمم را هم از دست دادم.

 

سرهنگ حسین فنایی، جانباز دفاع مقدس به خاطر دریافت خوان آلوده کبدش را از دست داد

 

دست تقدیر

در مدتی که در بیمارستان بستری بودم، هم‌تختی‌ام آقای احمد علی‌اکبری، جانباز ۵۰ درصد پایش از زیر زانو قطع شده بود. دست تقدیر بر این بود که ایشان شوهرخواهرم شدند و الان هم سه فرزند دارند که ارتباط خواهرزاده‌ها با من بسیار صمیمی است. شوهرخواهرم استاد کاراته با کمربند مشکی دان ۴ هستند.

وی همچنین تعریف می‌کند: هم‌زمان با مجروح‌شدن من، عقد و عروسی دو خواهرم بود و اگر خبر مجروحیتم به آن‌ها می‌رسید، مراسمشان به‌هم می‌خورد. کار خدا بود که در بیمارستان یک‌ماهی هویتم مشخص نباشد و خواهرانم به سر‌و‌سامان برسند.

مصطفی سرجویی، جوانی اصفهانی بود که به‌خاطر مادر معلولش ازدواج نکرده بود و از او پرستاری می‌کرد؛ او همان یک‌ماه را در بیمارستان بالای سرم بود. چون حالم خوب نبود و شوک سِپتیک به‌من دست داده بود و تکلم نداشتم، وی در کمال درایت توانست کم‌کم مختصری اطلاعات از من بگیرد و دایی‌ام به‌نام آقای روستایی را با جستجوی کوچه‌پس‌کوچه‌های فردیس کرج پیدا کرده و به بیمارستان بیاورد.

به اینجای گفتگو که می‌رسیم، با شنیدن ماجرای این‌همه درد و رنج با خود می‌گویم ما چه راحت کلمه مقدس «جانباز» را به‌زبان می‌آوریم و جانبازان هم، چه ساده از این همه درد و ایثارشان می‌گذرند و فقط می‌گویند «جانباز فلان درصد هستم»!

از سرهنگ فنایی می‌پرسم پس‌از آن بر شما چه گذشت و روزگار را چگونه گذرانده‌اید، می‌گوید: بعد‌از بیمارستان شش‌ماهی کلوستومی بودم. چون کارم تخصصی است و کارشناس‌ارشد انفجارات هستم، باوجود همه مجروحیتم افتخار دارم که ۳۱ سال در سپاه به‌عنوان مربی تخریب و موضوعاتی از‌قبیل کنترل اغتشاشات و تجارب هشت‌سال دفاع مقدس خدمت کردم و افتخار دارم که در حرم امام‌رضا (ع) تاکنون در بحث کشف و خنثی، ۴ هزار‌نفر از برادران بسیجی و ۲ هزار نفر از خانم‌ها را آموزش داده‌ام و در امنیت حرم رضوی همکاری می‌کنم.

نه‌تنها در بخش اداری که در بخش عملیاتی نیز مسئول انفجارات بوده‌ام. درضمن روایتگری دوران دفاع مقدس، شروع به نوشتن خاطراتم از این دوران نیز کرده‌ام که به‌زودی اولین کتابم دراین‌باره منتشر می‌شود.

از وی می‌خواهم از همسر و فرزندانش بگوید. جواب می‌دهد: سال ۶۶ ازدواج کردم. همسرم با تمام این درد‌ها و مشکلاتم، مرا پذیرفت و سال‌ها پرستاری‌ام را کرد. حالا یک دختر به‌نام زینب و یک پسر به‌نام رضا دارم.   

 

هیچ جانبازی دوست ندارد دردش را بگوید

در پایان می‌پرسم با رنج مجروحیت چه کردید، پاسخ می‌دهد: شاید هیچ جانبازی دوست نداشته باشد که دردش را بگوید. علاوه‌بر‌اینکه درد و ضعف ناشی از مجروحیت همیشه همراهم بوده، جزو چهار جانبازی در سطح کشور هستم که خون آلوده فرانسوی دریافت کردم و دچار سیروز کبدی و هپاتیت c مزمن شدم.

باید بگویم متاسفانه بنیاد جانبازان برای هزینه‌های درمان و تامین دارو هیچ‌گونه همکاری با ما نکردند و بالاخره از‌طریق نیرو‌های مسلح مبلغ ۳۰۰ میلیون را به‌هرشکل به ۹۵ میلیون رساندیم و توانستم داروی هارمونی تهیه کنم تا هپاتیت c من منفی شود و بتوانم کاندید پیوند کبد شوم؛ آن‌هم ۸۰ میلیون‌تومان هزینه دارد.

شش‌ماه سختی کشیدم و در بستر افتاده بودم و باوجود اینکه درصد مجروحیتم به ۷۰ رسید در کمیسیون ۶۰ درصد برایم تعیین کردند. همین‌جا بگویم که اگر خداوند عالم از من ۵ درصد هم قبول کند افتخار می‌کنم؛ چراکه جانبازان از چیزی‌که برای خدا داده‌اند، لذت می‌برند.



* این گزارش چهارشنبه، ۵ آبان ۹۵ در شماره ۲۱۷ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44