کد خبر: ۵۳۶۷
۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۰

در حرم امام رضا(ع) معجزه را باور کردم!

«ابوالقاسم قربان‌زاده» خادمی که در آستانه پنجاه سالگی، خادمت گزاری‌اش به پانزده سالگی رسیده است. او که از زمان ورودش به حرم معجزه را باور کرده است.

خادمان امام رضا (ع) همه‌شان خاص هستند. انگار آن‌ها نظرکرده‌های بی‌چون و چرای امام رضا (ع) هستند و یک‌بار انتخاب شده‌اند تا مدت‌ها خدمتگزار بارگاهش باشند. سراغ «ابوالقاسم قربان‌زاده» می‌رویم؛ خادمی که در آستانه پنجاه سالگی، خادمی‌اش به پانزده سالگی رسیده است. او که از زمان ورودش به حرم معجزه را باور کرده است با چنان اشتیاقی از خدمت در محضر امام رئوف می‌گوید که گویی گنجی گران‌مایه دارد و حاضر نیست آن را با هیچ چیز عوض کند. از ماجرای افتادنِ حلقه دوست بر گردنش می‌گوید تا مهربانی‌های آقا. کراماتی از امام رضا (ع) که شاید برای ما بسیار عجیب باشد، اما برای او یقین است.

دیر آمدی

سال ۸۷ بازگشتش از سرزمین وحی اتفاق تازه‌ای برایش رقم می‌زند. یکی از رفقای ورزشکارش با او تماس می‌گیرد. خبر امکان ثبت‌نام برای خادمی حرم به رؤیای دیرینه‌اش بال و پر می‌دهد تا همان روز با مدارکش میان صحن و سرای سقاخانه باشد. اما این رؤیای کوتاه فقط تا دم در دفتر مسئول ثبت‌نام ادامه پیدا می‌کند. به او می‌گویند: «دیروز مهلت نام‌نویسی تمام شده است و دیگر فرصتی نیست.» التماس برای دست‌یافتن به چنین گوهری کمترین کاری است که از دستش برمی‌آید، ولی فایده‌ای ندارد و مسئول پذیرش قبول نمی‌کند. پله‌هایی را که با شوق بالا آمده است، نا‌امیدانه پایین می‌آید و به‌سراغ صاحب‌خانه ‌می‌رود.

 

زمانِ دل‌های شکسته

در صحن کهنه، کنار آرامگاه مرحوم نخودکی، رو به بارگاه مطهر حضرت یار می‌ایستد تا از لابه‌لای پرده اشک با تصویر درهم شکسته گنبدِ طلا حرف‌هایش را با امام بگوید. از لیاقت می‌گوید و قصه عاشقی‌اش. می‌گوید: «یا امام، من آمدم، فقط کمی دیر!» گریه امانش نمی‌دهد. با امام حرف می‌زند و نمی‌داند که در فاصله دورتر از او کسی به تماشایش ایستاده و شاید دارد به این فکر می‌کند که امام چه زود حاجتش را داد.

مرد می‌گذارد که گریه‌ها و دل‌گویه‌های ابوالقاسم تمام شود تا به سراغش برود. به او می‌گوید: «مسئول ثبت‌نام من را فرستاده تا تو را پیش او ببرم.» اراده امام رضا (ع) بر این است که این دل شکسته را برای خدمت به محضرش قبول کند. انگار زمان ثبت‌نام امام برای خادمی‌اش، زمانِ دل‌های شکسته است.

 

مخلصیم امام رضا (ع)

خاطره آن روز به همان تازگی و با جزئیات کامل در یادش هست. همان‌جا به دلش می‌افتد که کارش درست شده است. رو به پنجره فولاد می‌کند و می‌گوید: «خیلی مخلصیم امام رضا (ع)». برایش فرقی ندارد بخواهند کدام شیفت باشد. می‌گویند: «شیفت شب». می‌گوید: «چشم». می‌گویند: «صبح». می‌گوید: «چشم».

می‌گویند: «عصر». می‌گوید: «چشم». پیش‌تر‌ها خوابش را دیده است. بار‌ها خودش را میان صحن سقاخانه رها دیده است و دلش گواهی می‌دهد که دست خالی از این در بیرون نمی‌رود. از او رونوشت مدارک می‌خواهند، ولی می‌داند که کپی شناسنامه ندارد. اما لای شناسنامه را که باز می‌کند چشمش به فتوکپی می‌افتد که انگار آمده تا خللی در کار او وارد نشود. ابوالقاسم مدارکش را تحویل دفتر می‌دهد تا نامش را توی فهرست خادمان بنویسند تا از فردای آن روز با کت و شلوار سورمه‌ای و پیراهن آبی در محضر امام مهربانی‌ها  باشد.

 

صحن اساعیل طلا و برگه ترخیص

خواب دیده که خادم می‌شود. بارهاو بارها. او معجزه امام را باور دارد. بار‌ها کرامات امام دست‌گیرش شده است. مثلا وقتی که سرباز است موقع گرفتن کارت پایان خدمت، وقتی به او می‌گویند که ۳۳ روز غیبت دارد و نمی‌تواند مثل هم‌دوره‌ای‌هایش به خانه برود، دلش می‌شکند.

با همان حال بد روی تخت، خوابش می‌برد و به صحن اسماعیل طلا قدم می‌گذارد. کنار ایوان طلا می‌ایستد و سرخوشی حال زائری بی‌دغدغه را تجربه می‌کند. یک نفر به او می‌گوید: «مشکل تو حل می‌شود.» از خواب می‌پرد و مبهوت روی تخت می‌نشیند. ساعت ۳ صبح است. به مشکلش فکر می‌کند و به خوابی که دیده است.

دوستش می‌پرسد: «چرا نشستی؟» و او می‌گوید: «من فردا با شما می‌آیم.» دوستش به هذیان‌گویی نیمه‌شب سربازی دلتنگ می‌خندد و می‌گوید: «نمی‌شود!»، اما فردا وقتی از اتاق فرمانده با برگه ترخیص بیرون می‌آید می‌داند این برگه را امام رضا (ع) به دستش داده و حاجتش را از او گرفته است!

 

امام خواست آن زن مهمان سفره افطار باشد

ماه رمضان است. قسمت تشریفات هستند تا که بانوان روزه‌دار را به سر سفره‌های نعمت امام رضا (ع) هدایت کنند. خانمی با اصرار از او ژتون افطار می‌خواهد. گریه می‌کند و می‌گوید به من فیش غذا بده. دلش می‌سوزد و از مسئول شیفت می‌خواهد که اگر ژتون دارد به او بدهد. اما خبری نیست. زن می‌رود.

چند دقیقه بعد مسئول سراغ قربان‌زاده می‌آید و به او می‌گوید: «این فیش برای آن خانم». او هم فیش را می‌گیرد و در صحن انقلاب کنار سقاخانه فیش را به زن می‌رساند. زن دعایش می‌کند. وقتی برمی‌گردد مسئولش می‌پرسد: «آشنایت بود؟ چطور فیش را به او رساندی؟» تازه آنجا به این فکر می‌کند که در این شلوغی دم افطار که جای سوزن‌انداختن نیست، بی‌آنکه لحظه‌ای درنگ کند، بی‌آنکه بداند زن را کجا می‌تواند پیدا کند، یک‌راست به‌سمت او رفته و فیش را به او داده است. انگار بزرگ‌تری دلش خواسته که آن بانو بر سر سفره کرامتش بنشیند. انگار خود امام خواسته خادمش وسیله‌ای باشد برای رسیدن یک زائر به آرزویش.

 

خادم گمنام

غفاری، یکی از دوستان خادمش، حیران از بزرگی امام برایش این ماجرا را تعریف می‌کند.  آن روز عجیب که پسر بیمار را سوار ویلچر می‌کند تا به زیارت ببرد. رعشه‌های ناتمام پسر، دل غفاری را به رحم می‌آورد تا از همراهش بپرسد که این جوان چه دردی دارد که این‌قدر بی‌اختیار می‌لرزد و تکان می‌خورد.

همراه جوان با لحن تحقیرآمیزی می‌گوید: «این پسر از همین پامنبری‌هاست که عاقبتش این شده». دلش می‌شکند و غوغایی در جانش بر پا می‌شود. برای او که خودش هم پامنبری است سخت است چنین کنایه‌ای بشنود. ورودی صحن برای سلام می‌ایستد. بغض‌هایش شکفته می‌شوند و شکوفه‌های اشکش به دامن آقا می‌ریزند.

می‌گوید: «یا امام رضا (ع) عنایتت را نشان بده» جوان را جلو پنجره فولاد می‌برد و می‌ایستد. خادم دیگری به‌سراغشان می‌آید و از درد جوان می‌پرسد و نشانی پزشک به همراه نامش را کف دست آن‌ها می‌گذارد. دستش را بر شانه جوان می‌گذارد و با دست دیگرش به‌سمت امام‌رضا (ع) اشاره می‌کند. خادم ناشناس میان جمعیت گم می‌شود و غفاری تازه می‌فهمد که لرزش پسر کم و کمتر می‌شود. فردای آن روز میان چند هزار خادم به دنبال اسم او می‌گردند. اما انگار او خادم گمنامی است که فقط امام‌رضا (ع) او را می‌شناسد و بس!

 

پنجره فولاد همین‌جاست؟

ماجرا‌هایی که هر کدامش برای ما یک داستان باورنکردنی است برای خادمان امام رضا (ع) که به باورِ کرامتِ آقا رسیده‌اند، عجیب نیست. برای آن‌ها این غریب است که چطور بعضی به‌سراغشان می‌آیند و از آن‌ها می‌پرسند: «پنجره فولاد که می‌گویند همین‌جاست؟» انگار باورشان نمی‌شود کسی دخیل این پنجره فولادی شود و حاجت بگیرد.

بار‌ها پیش آمده که افراد با ناباوری از او بپرسند: «واقعا با چشم خود دیده‌اید که کسی شفا بگیرد؟»، اما حرم برای آن‌ها پر از معجزه است و شفا ظاهری‌ترین حاجتی است که یک نفر می‌تواند از آقا بخواهد. قربان‌زاده باور دارد که کسی از پیش امام رضا (ع) دست خالی و نا‌امید برنمی‌گردد. با لحنی سرشار از امید و رضایت می‌گوید: «ما زیاد دیدیم. هرچه داریم از این آقاست و هرچه خواسته‌ایم داده است.»

حرم برای آن‌ها پر از معجزه است و شفا ظاهری‌ترین حاجتی است که یک نفر می‌تواند از آقا بخواهد

 

شاخه‌های اجابت دور پا‌های پسر می‌پیچد

یادش می‌آید یک روز جلو پنجره فولاد با همان لباسی که پوشیدنش را دوست دارد ایستاده است. خانمی می‌خواهد ویلچر پسرش را از طرف آقایان که خلوت‌تر است سمت پنجره فولاد ببرد. قربان‌زاده خودش ویلچر را سمت پنجره هدایت می‌کند. زیارتی می‌کنند و برمی‌گردند. ویلچر را به مادر می‌دهد و به‌سمت محل خدمتش می‌رود. ناگهان از پشت سر صدای فریاد «شفا گرفت، شفا گرفت» می‌رسد. برمی‌گردد. پسر ویلچرنشین ایستاده و آرام آرام روی پای خودش قدم برمی‌دارد. شاخه‌های اجابت این‌بار به دور پا‌های پسر می‌پیچد و معجزه امام رضا (ع) خودش را در شفای پا‌های ناتوان او نشان ‌می‌دهد.

 

اینجا جای ناامیدی نیست

به اتفاق یکی از همکاران ایستاده‌اند و مردم را هدایت می‌کنند. شبیه همه روز‌ها باز افرادی به‌سراغشان می‌آیند و از آن‌ها فیش غذا طلب می‌کنند و باز آن‌ها مجبورند به مردمی که تبرکی حرم می‌خواهند و دلشان می‌خواهد سر سفره حضرت بنشینند و از خوان نعمتش بهره‌مند شوند، بگویند: «فیش نداریم». زنی با همان لهجه روستایی به‌سراغشان می‌آید و غذای حضرت می‌خواهد.

همکارش می‌خندد و می‌گوید: «ما چه‌کاره‌ایم مادر، برو از خود آقا‌رضا بگیر». پیرزن با همان قدم‌های کوتاه و آهسته راه می‌افتد و بعد از ساعتی با ظرف غذا برمی‌گردد و می‌گوید: «خدا خیرتان بدهد، من رفتم گرفتم.» زن ساده‌دل روستایی شوخی خادم را باور می‌کند و با همان ایمانی که به آقایش دارد از او حاجتش را می‌گیرد تا بُهت،  مهمان لحظه‌های آن‌ها شود و بیشتر به این گفته ایمان بیاورند که درگاه این خانواده جای نا‌امیدی نیست.

 

هنوز در همان هوایم

۹ سال از اولین‌باری که لباس عاشقی‌اش را پوشید و به حریم امن یار پناه آورد گذشته است. او حالا سال‌هاست محرم دیار محبوب است و هنوز قلبش برای رفتن به سر خدمت تند می‌تپد. هنوز هم اولین روز خدمتش را خوب در خاطر دارد. آن اولین‌بار فراموش‌نشدنی، لباس خدمت بر تن می‌کند و بر سر اولین پستش در گروه هادی می‌رود.

اولین روزی که بار‌ها و بار‌ها از خودش می‌پرسد: «آیا واقعا من اینجا هستم؟ بیدارم؟ واقعیت دارد؟» قطرات اشک به یاری‌اش می‌آید تا این حس ناب لیاقت را به تصویر بکشد. ولی تا مدت‌ها باور نمی‌کند این گونه انتخاب شده است. بعد‌ها آگاهی حرم و مسئولیت کشیک ششم در نظام پیشنهاد‌ها و دربانی نیز چاشنی این خادمی می‌شود. اما می‌گوید: «هنوز هم همان حال و هوا را دارم. از یک روز جلوتر آماده خدمت می‌شوم و لحظه‌شماری می‌کنم و شب‌ها به‌سختی خوابم می‌برد.» از روز قبل کشیک به تمام خادمان کشیک اطلاع می‌دهد که نوبت عاشقی‌شان فرداست.

 

خادمی‌ام را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم

از دلش می‌گوید. از اینکه این خدمت را به نام دلش سند زده است. می‌گوید: «مرا هرجایی که بگذارند فرقی ندارد از خدمت‌کردن به زائر آقا  لذت می‌برم.» یک‌بار سر کشیک تماس واجبی دارد و با گوشی تلفن صحبت می‌کند. مسئول کشیک او را فرامی‌خواند و او را یک هفته از خدمت تعلیق می‌کند.

تعلیق یعنی دوربودن و این مسئله او را دلخور می‌کند. طاقت حتی یک هفته دورماندن را ندارد و با عصبانیت پاسخ می‌دهد: «در صلاحیت کسی نیست که من را منع تشرف کند. کسی که من را اینجا آورده هر وقت صلاح بداند منع تشرف می‌کند.» او را به سرویس‌های بهداشتی می‌فرستند و او با رضایت می‌رود.

می‌گوید: «گفتم هرجا بگذارید می‌روم و رفتم.» هنوز هم برایش فرقی ندارد. می‌گوید: «مافوق‌هایم دکتر و سردار هستند و برایشان فرقی ندارد کجا خدمت کنند، من که عددی نیستم.» بار‌ها دلش خواسته مشهد را بگذارد و برود. اما حرم امام رضا (ع) گوهر نایابی است که نمی‌تواند آن را جای دیگر پیدا کند.

بار‌ها همسرش گفته بیا این شهر را بگذاریم و برویم، اما او وابسته صحن‌ها و سرا‌ها و کاشی‌های این حرم است و می‌گوید: «خادمی‌ام را باهیچ چیز عوض نمی‌کنم.» حتی اگر شیفت نداشته باشد باید حرمش را برود. شاید در هفته سه چهار باری آقا او را بطلبد. گاهی حتی مرخصی می‌گیرد، ولی دوری طاقتش را کم می‌کند و راهی حرم می‌شود تا چاره دلتنگی‌اش را بجوید.

 

خادمی دلی یک دوست

قربان‌زاده وقتی مقابل امام رئوف می‌ایستد دلش نمی‌آید با زائرش نامهربان باشد. حتی وقتی در آگاهی حرم مجبور بود که تکدیگران را از  حرم جمع‌آوری کند دلش به حالشان به رحم می‌آمد و کمکشان می‌کرد. باورش درباره کمک به نیازمند منحصر به فرد است. حرف پدر آویزه گوشش شده که دعا کن کار خیر در مسیر تو باشد و دنبال بهانه باش که کسی از تو چیزی طلب کند. حالا با همین باور هر چقدر بتواند گره از کار دیگران بگشاید، دریغ نمی‌کند. وقتی هم برای کسی کاری کند به نیت او کاری ندارد، برای دل خودش است.

فکر نمی‌کند او می‌خواهد چه کار کند، او کار خودش را می‌کند و اجر نیتش را از صاحب‌خانه می‌گیرد. شده گاهی روز‌ها وقتی سر شیفت حاضر می‌شود ۳۰۰-۲۰۰ هزار تومانی توی جیبش دارد و وقتی برمی‌گردد حتی پول پارکینگش را باید از رفیقش بگیرد. ولی می‌گوید: «من که کاری نمی‌کنم بقیه بهتر از من هستند.»

داستان رفیق خادمش را تعریف می‌کند. همان که مرتب سر شیفت نمی‌آید و در پاسخ اعتراض به این کارش، می‌گوید: «من برای دلم می‌آیم. به هیچ‌کس کاری ندارم. من می‌آیم دو سه تا کار خوب انجام می‌دهم و می‌روم.» حرفی که مکتوم می‌ماند تا آن روز دور ضریح. پیرمرد به درگاه خدا استغاثه می‌کند و زار می‌زند. رفیقش او را کنار می‌کشد و مشکلش را می‌پرسد. پیرمرد درمانده اجاره‌خانه‌اش است. خادم مبلغ مورد نیازش را می‌شمارد و کف دست پیرمرد می‌گذارد و خداحافظی می‌کند تا برود و در جواب تعجب قربان‌زاده، می‌گوید: «من کار امروزم را کردم.» کارش همین است که بیاید حرم و به زائران و پناهندگان مهرِ آقا کمک برساند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44