نمیدانم که بنویسم کارش سخت است یا آسان؛ نرم است یا سخت! به دستهایش که نگاه میکنم گره خاک با انگشتانش را بدون هیچ دقتی میتوانم ببینم. دستانی درشت و مردانه که مرا یاد حرف مادربزرگم میاندازد که میگفت: «مردهای کاری را باید از روی دستهای درشتشان شناخت.»
حوصلهاش بلند است و صبرش زیاد. وقتی حرف میزند انگار زمان هم به تماشای کلام شمردهاش مینشیند و یادش میرود که عبور کند. همان گره خاک انگار که او را با خوی خاکی پرورنده است.
به بهانه روز درختکاری که در میان برگهای تقویم اسفندماه خودش را جای داده است، میرویم و با مهدی کاظمی؛ مردی که همه او را به باغداری و درختکاری میشناسند، هم صحبت میشویم.
مردی که در گوشه گوشه از منطقه ما لحظه لحظه سبزی برپا کرده و حسابش از دست خودش هم در رفته است که تا به حال چند نهال بر زمین کرده است و چند بوته گل کاشته است و چند تن خسته درخت را پیوند زده است... پیوندی که انگار با جان و دل او نیز عجین شده و مردی نرم مثل گل و سخت مثل خاک را رقم زده است. مردی که لطافتهای روحی زیادی دارد، ولی مانند خاک سخت است و محکم.
قرار ملاقاتمان میشود محل کارش، همان جایی که به قول خودش اگر چند روزی مرخصی برود دلش برای آنجا تنگ میشود و باز هم به قول خودش با ذوق و شوق میآید و با همان ذوق و شوق برمیگردد خانه.
آقای کاظمی، اصالتش کاشمری است و همانجا به دنیا آمده است و همانجا هم باغ و باغداری میکرده، اما بعد از ازدواج راهی مشهد و از سال ۱۳۷۰ وارد کار در فضای سبز شهرداری میشود.
او میگوید: «از اول به گل و گیاه علاقه داشتم. به آدم روحیه میدهند و فضای خوبی دارند. درست است که محل کار ما به این شکل است و مثل خیلیها اتاقی و میزی نیست، ولی آرامشی که دارد را هیچ کجا نمیتوان پیدا کرد.
راستش را بخواهید اوایل که شهرداری آمده بودم با خودم فکر میکردم که کارهای پشت میزی بهتر است، اما چند سالی که گذشت نظرم عوض شد و دیدم که کار کردن در فضای سبز خیلی بهتر است.»
اگر تخریب کردند «سال ۷۰ که استخدام شدم ۲ سالی را در منطقه یک بودم و از سال ۷۲ منطقه ۳ آمدم.
تمام محلات این منطقه بودهام و برای همه آنها گل و درخت کاشتهایم. گل و درختهایی هم که میکاریم در همه مناطق یکی است، اما نوع برخورد مردم با فضای سبز فرق میکند. الان بهتر شده است و کمتر آسیب میرسانند، ولی قدیم کمتر قدر میدانستند.
البته آن زمان هم ما به کردار مردم کاری نداشتیم و طبق دستور مدیران هرجا که لازم بود میکاشتیم و بازپیرایی میکردیم. کلا برنامه این بود ما بکاریم حتی اگر مردم تخریب کردند.»
او که کارهای مختلف باغداری را طی این ۲۵ سال انجام داده است، در ادامه صحبتهایش میگوید: «همه کارهای باغداری را انجام دادهام از اره درخت گرفته تا چمنزنی. البته چند سالی بعد از اینکه وارد کار فضای سبز شدم مسئولیت سرکارگری را به من دادند که از همان اول سعی کردم محیطی دوستانه بین بچههای همکار ایجاد کنم و سبب پدربیامرزی باشم.
الان هم که بعضی از بچهها بازنشست شدهاند و رفتهاند، یک وقتی، یک جایی اگر هم را میبینیم باز هم همان رابطه دوستانه هست و گلایهای ندارند و خدا بیامرزی میدهند.»
به بحث رفتارهای دوستانه که میرسیم ناگهان آقای کاظمی یاد خاطرات جبههاش میافتد و میگوید: «من سال ۶۴ جبهه رفتم. آنجا هم فضای خوب و دوستانهای داشت. همه هوای هم را داشتند. یادم است که ۴۵ روز در مهاباد و پیرانشهر بودیم.
آنجا از ناحیه سر مجروح شدم و برگشتم عقب. در یک عملیات ایذایی موج انفجار من را گرفته بود. بعد از آن حدود ۵ ماه رفتم حمیدیه اهواز. بعد از آن ۱۸ ماه خدمت سربازی رفتم و جالب و باورنکردنی اینکه در خدمت هم مجروح شدم.
گلوله مینی کاتوشا دچار نقص فنی شده بود و به خاطر اتصالی که پیدا کرده بود به پای چپم خورد. باور کردنی نبود که زنده ماندم، چون این سلاح ۱۵ متر آتش عقبه دارد. ولی به لطف خدا زنده ماندم. تا سال ۷۴ هم دنبال جانبازیام نرفتم.
برای مدارک شهرداری نیاز بود که مدارک جانبازی ببرم که رفتم و دنبالش را گرفتم. با معاینهای که داشتند برایم ۵ درصد جانبازی زدند من هم دنبال کمیسیون و پیگیری بیشتر نرفتم. الان گاهی پای چپم قفل میکند، ولی دنبال کارهای بنیاد نرفتم.»
این جمله را که میگوید دستی به پای چپش میکشد و نگاهی به عکاسمان میاندازد و میگوید: «خب باید چکار کنم. میخواهید بروم آنجا (اشاره به نهالها) و بیل بزنم. من از کار فراری نیستم. کارم را هم دوست دارم. همین که مسئولان میآیند اینجا و به ما احترام میگذارند هم برایمان خوب است و ارزش زیادی دارد.»
جایی که با آقای کاظمی قرار گذاشتهایم، زمینهای ابتدای خیابان خواجهربیع بود. خودش میگوید اسم اینجا "چاه ربیع" است و تانکرهای حمل آب هم برای آبگیری اینجا میآیند. تانکرهایی که ظاهرا آرامش و یک دستی محیط کاریاش را برهم زدهاند و طبیعت بکر اینجا را تغییر دادهاند.
او میگوید: «همه چیز اینجا خوب است. یک محیط آرام و تمیز. البته مشکلات و سختیهای خودش را دارد، ولی کار است دیگر. من که باتجربه وارد این کار شدم، ولی الان خیلی از مهندسان کشاورزی در کنار ما هستند و در کارها نظر میدهند. بهویژه برای الان که کم آبی است.
قدیم ما هر مدل گلی را میکاشتیم، ولی الان سمت گیاهانی رفتهایم که آب کمتری نیاز دارند. الان تجربه ما در کنار درس مهندسها قرار گرفته است. علم در کنار تجربه نتایج خوبی دارد. علم خوب است، ولی باید با تجربه باشد.»
او نگاهی به نهالهای نو و جوانی که اطرافش است، میکند و میگوید: «وقتی یک گیاهی را خودت به سرانجام میرسانی و گل میدهد احساس باغبانی را داری که باغش میوه داده است. ما هم به گلهایی که میکاریم همین احساس را داریم، ولی وقتی فردی آسیبی به آنها میرساند هیچ برخوردی نمیتوانیم بکنیم جز اینکه غم و غصه بخوریم یا تذکری بدهیم و بعد دوباره یک گل دیگر جایگزین آن کنیم.
برای ما جاافتاده که هرچه تخریب کنند ما باید جایش دوباره بکاریم، اما نکته مهم بهنظر من این است که مردم خودشان به این نکته برسند که گل و گیاه برای زندگی آنها مفید است. به نظر من گل موجود حساسی است و همه چیز را میفهمد و درک میکند.
مثلا ببینید گلهایی که در ادارات نگهداری میشوند چقدر اذیت هستند که صبحها گرما میخورند و شبها سرما یا همین نهالهایی که هفته درختکاری هدیه میدهند و خیلی جوان هستند را خیلیها بلد نیستند نگهداری کنند و طفلیها خشک میشوند.»
نگاهی به نهالها و گلهای اطراف او میاندازم و میپرسم با این همه علاقه حتما در خانه هم زیاد گل و گیاه دارید؟ میگوید: «زیاد که گل و گلدان ندارم، چون خانهام بزرگ نیست. البته همین که خانه دارم و یک وسیلهای زیر پایم است خدا را شکر میکنم. یک دختر هم داشتم که رفت خانه بخت.
در خانه زیاد گل ندارم، ولی چندتایی گلدان دارم که همه کاکتوس هستند. به کاکتوس علاقه دارم. دیر رشد هستند، ولی تنوع زیادی دارند.»
او که احساس گلها را بعد از ۲۵ سال همنشینی به خوبی درک میکند، در ادامه میگوید: «وقتی با گلها ارتباط داشته باشی حال آنها را میفهمی و درک میکنی. میفهمی که ناراحت هستند یا سرحال. میفهمی که جایشان مناسب است یا نیاز به جابهجایی دارند.
حتی اینکه بعضیها میگویند که با گلها حرف میزنند را هم دیگر مسخره نمیکنی و میفهمی که گیاهان هم میفهمند. من خودم در خانه سعی میکنم حواسم به گلها خیلی جمع باشد. حتی بعضی وقتها قرص تقویتی در آب حل میکنم و پایشان میریزم یا برای سم پاشی هم از این مواد شیمیایی استفاده نمیکنم.
چند ساعت سیر توی آب خرد میکنم و میگذارم و بعد همان آب را روی برگهایشان به عنوان سم میپاشم. سعی میکنم هوای گلها را داشته باشم چه اینجا و چه در خانه.»
«کلا گل هم با روحیات من خیلی سازگار است. محیطی آرام و ساکت. به ویژه که من سال ۸۸ عمل تومور مغزی هم کردهام و حوصله شلوغی ندارم، اینجا خیلی خوب است. شاید باورتان نشود، ولی اگر همه با ذوق خانه میروند و با بیحوصلگی سرکار میآیند من با ذوق به خانه میروم و با ذوق هم سرکار برمیگردم.
حتی دلم برای سرکارم تنگ هم میشود. اگر مرخصی بروم، سریع برمیگردم. از همین الان هم ناراحتم که قرار است ۲۰ ماه دیگر بازنشست شوم، ولی اگر بروم حتما باز هم به بچهها سرمی زنم و نمیگذارم دلم خیلی تنگ شود.»
«شاید بعضیها از کاری که دارند شاکی باشند و ناراضی، ولی من از هرچه که بوده راضیام. به نظرم اگر ما توقعاتمان را کم کنیم میتوانیم به راحتی زندگی کنیم. وقتی توقع را از دنیا کم کنی راحت زندگی میکنی و خدا هم برایت همه چیز را درست میکند.
از طرف دیگر هم باید یاد بگیری که همه چیز را با هم قاطی نکنی. مثلا من خودم هیچ وقت ناراحتیهای خانهام را سرکار و برای کارگرها نمیآورم و یا ناراحتیهای اینجا را خانه نمیبرم هرچند که آدم صبوری هستم و دیر ناراحت یا عصبانی میشوم، ولی مراعات میکنم و هر چیزی را به جای خودش انجام میدهم و دوست دارم که همه خوشحال باشند. خوشحال کردن همه سخت است و گاهی آدم را اذیت میکند، ولی ارزشمند است.»