محبوبه فرامرزی، فاطمه سیرجانی| خودش را خم کرده است روی قالی. نخهای ابریشمی را تندتند از بین تاروپود دار رد میکند. با خودش چیزی زمزمه میکند که به جدول ضرب میماند. آقاابراهیم انگشتانش شکل خاصی دارد. انگار یکیدو بند اول انگشتانش بس که بین تاروپود دار قالی رفته، پوستنازک شده است. جای زخم هم رویشان دیده میشود. چهارسالی مانده است تا هفتادساله شود.
خودش میگوید هرچه دارد از همین دار قالی است. او ساکن محله ابوطالب است و در مغازه پایین خانهاش کارگاه قالیبافیاش دارد. آقاابراهیم رضوانی آنقدر خندهرو و خوشصحبت است که دلت نمیخواهد از کنارش تکان بخوری و دوست داری حرفهایش را از روزگار قدیم بشنوی؛ آنهم لابهلای هورتکشیدن چای و قند توی دهن انداختن.
تا چند نسل قبل از آقاابراهیم در روستای رضوان جاده کلات همه کشاورز و دامدار بودند. اما پدر آقاابراهیم از خشکسالی به تنگ آمد. او میگوید: دوسهسالی بارندگی کم شد. بارانی نمیبارید که کشاورزی رونق داشته باشد. از طرفی پدرم میخواست ما هنر بافندگی یاد بگیریم. قالیبافی تا قبل انقلاب بهترین شغل بود. از دامدار بهخاطر پشم گوسفندانش، تا نخریس، علاف، رنگرز، نخپاککن، نمدباف و... همه نان میبردند.
آنطورکه آقاابراهیم میگوید، آن زمان، روزی ۵۵تومان و ماهی ۱۵۰۰تومان مزد یک قالیباف بود. بههمیندلیل همه بچههایشان را میفرستادند این هنر را یاد بگیرند. پدر آنها هم دست زن و بچهاش را گرفت و آورد مشهد تا این هنر را از بیخ و بن پیش یک استاد درست و حسابی بیاموزد. وقتی آقاابراهیم به همراه خانواده پنجنفرهشان به مشهد آمدند، او فقط سهسال داشت و برادرش ششسال. اول از همه نوبت حسن، فرزند ارشد خانه بود که آموزش ببیند.
آنها وقتی به مشهد آمدند، در کوچهای به نام ادیب صابر ساکن شدند؛ «هم کوچه به اسم این آقا بود و هم استادمان او بود و هم صاحبخانهمان بود.»
این استاد قالیبافی از تبریز به مشهد آمده و با حدود چهلدستگاه کارگاه بزرگی راه انداخته بود؛ «اصل کار ما بافت طرحهای تبریزی بود. ادیب هر بافندهای که در کارگاهش مشغول به کار میشد، به او و خانوادهاش جایی برای سکونت میداد.» گویا صابر پنج خانه داشته است که در هرکدام هفدههجدهخانواده ساکن بودهاند. خانهای که ابراهیم و خانوادهاش در آن زندگی میکردند، هجدهاتاق با یک حیاط بزرگ داشت.
پدر خانواده پسر بزرگش را که ششسالش هم تمام نشده بود، به کارگاه میبرد. آقاابراهیم را هم که کودک سهسالهای بوده به استاد میسپارد؛ «سن و سالم برای قالیبافی کم بود؛ بنابراین فقط از روی زمین پُرز و نخ جمع میکردم. مادرم هم نخریسی میکرد. صبح که میشد، بهجز پدرم همه به کارگاه میرفتیم.»
کار در محیط کارگاه آرامآرام باعث میشود حسن و ابراهیم به کارشان علاقه پیدا کنند؛ «مجبور بودیم از طلوع آفتاب تا غروب در کارگاه باشیم. تا وقتی هوا روشن بود، کار میکردیم. وقتی زرینه (حاج امین زرینه، تاجر فرش که چهارراه زرینه به نام او شد) برای چاه موتورش موتور برق خرید و به چند تا از همسایههایش هم برق داد، کارگاه ما هم برقرار شد و دیگر همه روزمان آنجا میگذشت. فقط جمعه میماند که همان یک روز را دنبال بازی میرفتیم.»
استاد، آرامآرام ابراهیم را در نهسالگی مینشاند پشت دار قالی؛ «استاد که میگویم، منظورم صابر نیست. صابر، صاحب کارگاه بود که چند استاد بالای سر شاگردها گذاشته بود. هرچهارپنج نفر پشت یک دار مینشستند و یک نفرشان واردتر از بقیه بود. هر سهچهار دار هم یک ناظر داشت. معمولا ناظرها آدمهای خشن و سختگیری بودند.»
ابراهیم آنقدر پیشرفت کرد که بعداز چندماه به قول بافندهها «گوشهراهبر» شده بود. (برای بافتن قالی، بافندهها پشت هر دستگاه قسمتی از کار فرش را دست میگیرند و شروع به بافتن میکنند. به هر قسمت که بافنده دست گرفته است، «گوشه» میگویند که باید آن را جلو ببرد و تا پایان کار، آن قسمت فرش بهعهده فرد موردنظر است).
کار با چنگک و چاقوی قالیبافی برای بچههای کمسنوسال چنان سخت بود که بیشتر اوقات دستهایشان را میبریدند. استادها گوشت تلخ بودند و اصرار میکردند که باید با همان دستها ببافند؛ «ما برای اینکه کار عقب نماند با همان انگشتهای خونی به کار ادامه میدادیم، طوری که تار و پود همان قسمت فرش قرمز میشد. یک روز از سوی دولت، بازرسی برای سرکشی به کارگاه ما آمد. این صحنه را دید. شنیدیم به درباریها گفته بود: شما میدانید تار و پود فرشهای زیر پای شما پر از خون بچههای یتیم است؟»
مدتی بعد دستور آمد کارکردن بچههای کمتر از دوازدهسال در کارگاههای قالیبافی ممنوع است؛ «این قانون برای ما نبود؛ چون استادکارها همینکه متوجه آمدن بازرسها میشدند، ما را در پستوی یکی از اتاقها پنهان میکردند تا وقت رفتن بازرس.» اینکه بچههای خردسال از سر صبح تا تاریکی هوا در محیطی بسته، روزشان را شب کنند، به نظر سخت میآید.
آقاابراهیم این موضوع را تأیید میکند و میگوید: چارهای نبود. اصلا به این فکر نمیکردیم که یک روز سر کار نرویم. کارگاهها بچهها را از پدرها اجاره میکردند. پولش را هم ماهبهماه به پدرها میدادند. راستش را بخواهید، الان که فکر میکنم، نمیدانم استاد چقدر برای کرایه ما به پدرم پولمیداد.
تصور کنید کارگاه بزرگی را پر از بافنده که از هر رده سنی پشت دار قالی نشسته باشند؛ یکی از سرما تب کند، اما از ترس استاد لام تا کام حرف نزند؛ یکدفعه از پشت دار به زمین بیفتد و بیهوش شود. فکر کنید یکی از آن استادهای بدخلق کارش عقب باشد؛ دختر نوجوانش هم ریزریز پشت دار بخندد. استاد نگاه نکند که دخترش پشت دار است؛ چنان با لگد به پهلویش بکوبد که دخترک به شبنکشیده کلیهاش خونریزی کند و بمیرد. همان وسط حیاط هم دفنش کنند؛ انگار نه خانی آمده است و نه خانی رفته!
تصور کنید بافندهها دارند میبافند. اگر پسر کوچولوی بافنده از جایش بلند شود، عقب میماند؛ بعد که پشت دار برگردد، باید کتک مفصلی بخورد؛ پس مجبور است به دستشویی نرود. آنقدر نرود و نرود که خودش را خیس کند. این تصورها بخشی از خاطرات آقاابراهیم را تشکیل میدهد؛ «اگر بگویم همه خاطراتم از کارگاه تلخ است، بیانصافی کردهام. ما به مدرسه نرفتیم، اما صابر گوشهای از انباری کارگاه را کرده بود مکتب. یک میز و چند صندلی و یک چراغ توری برای روشنایی گذاشته بود.
یک معلم هم از اداره فرهنگ میآمد و بعداز ساعت کاری به بچهها درس میداد. من خواندن و نوشتن و الفبای فارسی را از همان کلاس کارگاه صابر بلدم. البته فقط بچههایی که به سواد علاقه داشتند، به این کلاس میآمدند و اجباری نبود. روزهای تعطیل هم در کارگاه فیلم پخش میشد. من بقیه درسم را بهصورت شبانه خواندم تا گرفتن مدرک پنجم ابتدایی.»
آنطورکه آقاابراهیم میگوید، ادیب تنها یک استاد قالیبافی نبود؛ او نوحهخوان بود و شعرهای خوبی هم میگفت. ابراهیم تمام تلاشش را به کار گرفته بود که یک روز جای صابر را بگیرد؛ «خاطرم هست در خانه بشقاب مسی گودی داشتیم که طول و عرضش را سوراخ کرده و برای خودم با آن دار قالی درست کرده بودم. نخهای ریز روی فرش را جمع میکردم و آنها را به خانه میآوردم و با همان تاروپود در گودی بشقاب قالی کوچکی میبافتم.
یک روز مشغول بافتن بودم که صابر برای سرکشی به حیاطمان آمد. او با دو متر و خردهای قد، چهارشانه و هیکلی بود. آمد ببیند مستأجرها چه بلایی سر خانهاش آوردهاند. وقتی چشمش به فرش کوچکی که در حال بافتنش بودم افتاد صدا زد این کار کیست؟ با ترس گفتم من. دستی به سرم کشید و گفت آفرین. هر وقت نخ خواستی از کارگاه بردار. وقتی صابر تشویقم کرد، انگار روی ابرها بودم.»
آقاابراهیم هرچه ذهنش را میکاود، بدیای از صابر به خاطر نمیآورد؛ «مرد خوبی بود. خودش سختگیر نبود. استادکارهایش سختگیر بودند. اما خود استادها از صابر حساب میبردند، طوری که وقتی میآمد، بدنشان میلرزید. استادهایی را که درست کار نمیکردند، کتک میزد. کسانی که خودشان بزنبهادر بودند، وقتی صابر میآمد، چهارستون بدنشان میلرزید. وای به حالشان! اگر کار را خراب کرده بودند، شفت را درمیآورد و شروع میکرد به زدنشان.» (شفت، میله آهنی پشت دار قالیبافی است.)
استادابراهیم در توصیف کارگاه صابر میگوید: کارگاه از این سر کوچه تا آن سر کوچه بود. روزهایی که رنگرزی داشتند، روی پشت بامهای کارگاه سرتاسر دستههای نخ رنگی رو به آفتاب آویزان بود. در کارگاه هم سیچهلنفر مشغول کار بودند. چندنفر پای یک دستگاه مینشستیم و باید پابهپای هم پیش میرفتیم تا کار عقب نماند. اگر یکی از ما عقب میافتاد، کتک را خورده بودیم.
از وقتی پشت دار قالی مینشستیم، از ترس اینکه عقب بمانیم، مدام گریه میکردیم. اصلا اشک چشم قالیباف پشت دار خشک نمیشد. زمستانها به ابراهیم و بافندههای دیگر خیلی سخت میگذشت. کارگاه بزرگ بود و پنجرهها و نورگیرش زیاد؛ «دستانمان که از سرما کرخت میشد، ما را میزدند که اگر تند ببافید، گرم میشوید. آنقدر چفتدرچفت مینشستیم که نمیتوانستیم تکان بخوریم. مادرمان صبحها با اردنگی ما را میفرستاد سر کار. مثل الان نبود که بچهها تا لنگ ظهر بخوابند و صبحانه و ناهارشان آماده باشد.» (میخندد).
آنطور که استاد میگوید، قانونی درمیان قالیبافها برقرار بود که اگر شاگردی از یک کارگاه قهر میکرد، جای دیگر او را به کار نمیگرفتند؛ «کارگاههای قالیبافی زیادی در مشهد دایر بود. مخملباف، صابر، عموحسین، کافی، شاندیزی و... مخملباف از صابر هم قدرتر بود، اما هیچکدام از این کارگاهها کارگر دیگری را به کار نمیگرفت.»
رفتهرفته ابراهیم آنقدر مهارت پیدا کرد که صابر دستور داد دستگاه بافندگی خودش را داشته باشد؛ میگوید: هفدهساله بودم که فوت و فن بافندگی را خوب یاد گرفتم، طوریکه اشکال کار استادهای دیگر را میگرفتم. استادی قدیمی به نام سیدعبدالله در کارگاه کار میکرد. او یک فرش با نقش ترنج میبافت. وقتی نگاهی به فرش زیر دستش انداختم، فهمیدم دارد اشتباه میبافد. گفتم «اوستا! فکر کنم نقشه را اشتباه رفتهای.» عصبانی شد که «برو فلانفلانشده! تو یک الفبچه میخواهی به من نقشهخوانی یاد بدهی؟»
این ماجرا به گوش صابر رسید و روزی که برای سرکشی قالیها آمده بود، با دقت بیشتری به فرش سیدعبدالله نگاه کرد و متوجه اشتباهش شد. صابر او را مجبور کرد قالی را که بیشتر از یکمترش بافته شده بود، بشکافد. او باید دانهدانه گرهها را با نیش چاقو باز میکرد. همان سال صابر دستور داد برایم دستگاه قالیبافی راه بیندازند. در کارگاه جا نبود و دستگاه را در اتاقمان راه انداختیم و خانهمان را به جای دیگری منتقل کردیم.
در همه این سالها مادر، خواهر و برادر ابراهیم هم در کارگاه صابر مشغول کار بودهاند؛ «خواهرم دهساله بود که در همان کارگاه برایش خواستگار پیدا شد. یکی از کارهای صابر و استادهای دیگر درنظرگرفتن دختر برای پسرهای کارگاه بود. بافندهها با هم ازدواج میکردند و بچهدار میشدند. زنها تا وقت زایمان پشت دار بودند. بچه که به دنیا میآمد، او را به پشتشان میبستند و به سر کار میآمدند.»
وقتی دار خودش را راه انداخت، خواهر و شوهرخواهرش هم با او کار میکردند؛ «سالها برای صابر کار میکردم، تا وقتی او اول انقلاب از دنیا رفت. از آن موقع اسم خودم گوشه فرش بافته میشود. تا وقتی تحریم نبودیم، اوضاع خوب بود. قالیها صادر میشد و بافندهها پول خوبی گیرشان میآمد، اما بعد از تحریم دیگر نانی نداشت. بافت فرش گران درمیآمد و برای مردم صرف نمیکرد که قالی دستباف بخرند. ماشینی میخریدند که ارزانتر هم بود.
طوری شد که یک وانت خریدم و با آن کار میکردم. پارسال ابریشم خریدم کیلویی ۲ میلیون و ۲۰۰؛ امسال خریدم ۴میلیون و ۸۰۰. از دوبرابر هم بیشتر شده است.» حالا چهارپنجسالی میشود که استادابراهیم دوباره پای دار نشسته است؛ «مصاحبهای دیدم که در آن یکی از بافندگان فرش میگفت فرش مشهد بافت خوبی ندارد و با کوچکترین فشاری باز میشود. ما شاگردهای صابر برای دفاع از حیثیت فرش مشهد، بافتن را دوباره شروع کردهایم.»
همه کارها از رنگکردن تا بافتن قالی در کارگاه کوچک آقاابراهیم انجام میشود. دیگ و چراغ تکشعله گوشه کارگاه دیده میشود. بعضی وقتها هم نخها را به کارگاه رنگرزی برادرش در «پرمه» جاده سیمان میبرند؛ «رنگها را از کوچه سیابون یا سرای عباسقلیخان در محله پایینخیابان میگیریم. الان رنگها هم شیمیایی است و هم طبیعی. مثلا از پوست گردو، پوست انار و... استفاده میکنیم. من رنگ که میزنم، زمه، سرکه و جوهرلیمو هم میزنم که رنگ ثبات بیشتری داشتهباشد.»
او میگوید: در قدیم همه رنگها طبیعی و گیاهی بود. این همه تنوع رنگ هم نبود. الان هفتاد و خردهای رنگ وجود دارد. با گیاه نمیشود این همه تنوع رنگ را داشت، ولی سعی میکنم رنگ دقیقا همان چیزی باشد که در ذهن دارم؛ مثلا برای درآوردن رنگ فیروزهای یک سنگ فیروزه را کنار دستم میگذارم تا دقیقا همانی بشود که میخواهم. اگر رنگ از چیزی که میخواهم، پر رنگتر شود، کمی سولفید اضافه میکنم تا خنثی شود. از کارگاه بیرون میآیم. آقاابراهیم و همسرش، اقدسخانم، مشغول کارند. استاد طرح را زمزمه میکند و همسرش گوشه راه میبرد.