دار، کلید قفل تنهاییهایش شده است؛ به یک دفتر نقاشی مصور میماند که هرچه رنگها و نقشهایش بیشتر میشود، لذت تماشای تصویر، بیشتر به جان خود و عیالش مینشیند. ساعت کاری برایش فرقی نکرده است.
هر روز، خروسخوان صبح تا زوال آفتاب، پای دار مینشیند و بلندبلند میخواند؛ یک قرمز و دو تا زرد به زیر، یک زرد به رو.... حاجعلی رنجبر محله شهیدقربانی هنرمندی خاموش و بیصدا است که هنوز پای قرار همیشگی صبحها با دار قالی مانده است.
بساط دارهای قالی خیلی وقت است که جمع شدهاند؛ حتی در کوچهپسکوچههای باریک و تودرتوی این سمت شهر دیگر کمتر میتوان نشانی از آنها گرفت، اما کنج اتاقی که حاجعلی و عیالش در آن روزگار میگذرانند، یک دار کوچک برپاست، درست کنار پنجرهای که آفتاب بر آن مستقیم میتابد و هم محل کار است و هم محل زندگی او و همسرش که دخترداییاش هم میشود و پنجاه سال عاشقانه را کنار هم گذراندهاند و حاصل آن، دو دختر و پنج پسر است که همگی سروسامان گرفتهاند.
از روزگار نوجوانی هر اندازه هم که زمان گذشته باشد، نمیتواند شیطنتش در آن سالها را فراموش کند و اینکه چقدر از رفتن به کارگاه قالیبافی و اکابر فرار میکرده است. آخرش هم کسی حریف درسخواندن او نشد که نشد. اما زمان به یک قرار نمیماند؛ از وقتی جای روزهای شیطنتآمیز نوجوانی را مسئولیت پدرانه گرفت و فهمید که باید پشتیبان و حامی چند نفر باشد، قالیبافی اصل اول و آخر زندگیاش شد و نتوانست هیچوقت آن را کنار بگذارد. حاجعلی خیلی وقت است به این حقیقت رسیده است که هنر نه نام دارد و نه نان، اما عشق و ذوقش بینهایت است.
از صبح خروسخوان و بعداز نماز، کار را شروع میکند، همان وقت که فاطمهخانم بساط چای را روبهراه میکند. زانوهایش قوتی برای راهرفتن ندارند و حتی پشت دار هم مورمور میشوند. حاجی، اما به این چیزها التفاتی ندارد؛ پشت دار که مینشیند، آواز میخواند. سبک و نوعش هم خیلی مهم نیست؛ فقط باید شعری که میخواند، به دلش بنشیند. به قول خودش تنهایی که پشت دار مینشیند، دیگر فرش نمیبافد و خیال میبافد.
به ظهر که میرسد، نفس کم میآورد؛ باید حتما چرتی بزند. ما درست وقت استراحتش رسیدهایم. در گرمای اتاق، متکای بزرگی گذاشته و استراحت میکند. رک و راست حرف میزند و میگوید: نه سواد دارم و نه میانهای با کامپیوتر و وسایل امروزی. مدتی اکابر رفتم، آن هم بهاجبار اطرافیان و خانواده، اما چیزی یاد نگرفتم. کلی نقشه از زیر فرش بیرون میکشد تا نشانمان دهد. نقشهها را بهشکل سنتی و قدیمی روی دار اجرا میکند.
علیآقا قصهگوی خیلی خوبی است. ناخودآگاه اوج و فرود و نقاط عطف قصهها را میشناسد و با زبان خود با همه حرف میزند. سخنش شیرین است، وقتی خلاصه میگوید: تا دلتان بخواهد، قالی بافتهام و غیر از بچههایم یادگار زیاد دارم!
شوخطبع و اهل مزاح است و برای هر چیزی مقدمهچینی میکند. میگوید: در جاغرق به دنیا آمدم. سال ۱۳۲۷ را خیلی دوست دارم، چون در این سال به دنیا آمدم و آن هم در جایی که تا دلتان بخواهد خوشآبوهوا و سرسبز است. از هشتسالگی به مشهد آمدیم و از همان سال، شاگرد صابر قالیباف شدم.
انگار که ما هم میشناسیمش، چندبار بلند تکرار میکند: صابر ارباب را میگویم، چه کارگاهی داشت، چه بروبیا و بند و بساطی! حاجعلی خوشمشرب و خونگرم است و لبخند از لبش نمیافتد. هرچیز را با حوصله تمام توضیح میدهد، حتی حالا که چرت نیمروزش را به هم زدهایم؛ ادامه میدهد: داشتم میگفتم؛ از هشتسالگی رفتم به کارگاه صابر. از آن آدمهای شیرپاکخوردهای بود که حق کسی را نمیخورد. آدمهای قدیم سخاوتشان زیاد بود. صابر بیمهمان کرد. نان صابر در سفرهمان است.
سکانسهایی از فیلم بلند بالای زندگی پیش چشمش مرور میشود. میگوید: قدیم از هر چند خانه، صدای نقشهخوانی بلند بود. آدمها طلوع تا غروب خورشید را پشت دار مینشستند. من نوزده سال برای صابر قالی بافتم. کارگاهش در خیابان آزادی بود. همه اندرونیها و بیرونیها را دار گذاشته بود؛ مثل یک سوله بزرگ بود که از پنجره و سقف آن نور به داخل میتابید. حافظهاش خوب یاری میکند؛ «بیشتر از ۲۸۰ تا دار داشت. صابر خشن نبود، اما در کار جدی بود.
رجهای قالی خیلی سخت بالا میآمد و حوصلهسر بر بود و من هم اصلا نشستن پشت آن را دوست نداشتم، اما کمکم وقتی دیدم نخها که کنار هم مینشیند و حاصل و نتیجه آن اثری میشود که این همه به چشم میآید و خریدار دارد، سختی نشستن پشت دار برایم کمتر شد. هرکدام از دیگری قشنگتر بود؛ نقشه ترکمنی، افشان و ترنج، شیخصفی و.... بعداز نوزده سال کار برای صابر قالیباف تصمیم گرفتم برای خودم کارگاه راه بیندازم. چهارسالی آزمایشی کار کردم و بعد از آن برای نوه عمهام کار کردم تا اینکه بازنشسته شدم.»
فاطمهخانم از پشت پرده اتاق، چند قالیچه بیرون میکشد که دسترنج حاجعلی است. خنکی مطبوع شربتی که میزبان آورده است، کنار تماشای قالیها به جان مینشیند و روح آدم را تازه میکند. او فرز و چالاک فرشها را که برای عروسی و دامادی نوهها بافته است، بالا و پایین میکند. هدیه هرکدام از بچهها که به خانه بخت رفتهاند، یک تخته فرش ابریشمی بوده و حالا نوبت نوههاست.
علیآقا میگوید: گاهی باورم نمیشود کاری که زیر پا انداخته شده است، خودم زحمتش را کشیدهام. فرش دستباف همین است. هرچه بیشتر پا میخورد، جلوهاش بیشتر به چشم میآید. گوشمان به حرفهای حاجعلی است؛ حرفهایی که به نخ و دار و چله گره خورده است و پایان تماشایی و شیرینی دارد. میگوییم: میدانید نفس صنعت فرشبافی به دستهای شما بند است؟ حاجی انگار قوت قلب میگیرد، دستی از نوازش به فرشهای پیش رو میکشد و میخندد.
دار حاجعلی یکنفره است؛ خودش صبح تا شام را پشت آن مینشیند و میبافد. تعریف میکند: قالیبافی در کارگاههای بزرگی که ذرات الیافش همهجا میپیچید، نفس را تنگ میکرد و سخت بود و خیلیها بیمار میشدند، اما خوبیاش این بود که تنها نبودیم.
چندنفر این طرف دار مینشستند و چند نفر آن طرف چلهکشی میکردند؛ دستهجمعی و کنارهمبودن خستگی کار را کمتر میکند. بین همه شانههایی که به دل دار مستطیلشکل کنج اتاقشان زده و بیرون کشیده است، خاطره بافت تابلوفرشهای کوچک «وان یکاد» بیشتر به خاطرش مانده است. «وان یکادها» حالت تزئینی دارند و او تا بهحال چند تا از آنها را هدیه کرده است؛ یکی هم به حسینیه محل زندگیشان.
برای بافتن قالیچههایی که حاجعلی میبافد، بقچهبقچه نخ میخرند. فاطمهخانم حتی به اندازه یک گرهانداختن هم نخواسته است نشستن پشت دار را تجربه کند، اما اصطلاحات این رشته و اندازه و کموکیف نخهایی را که به کار قالیبافی میآید، خوب میداند.
تعریف میکند: تنوع رنگی در قالیبافی زیاد است؛ از لاکی، سرمهای، دوغی، موشی و قهوهای گرفته تا رنگهای دیگری که یک قالی را به جلوه میآورد. قدیم این اطراف خانهباغهایی بود که از آن بهعنوان کارگاه قالیبافی استفاده میشد و بهمرور همه جمع شده است. اما من به صدای ضربههای شانه حاجعلی که هر صبح به دل دار میزند، عادت کردهام؛ خدا کند این دار بماند.