کد خبر: ۵۰۳۲
۱۴ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۰
شاطر افغانستانی، خادم امام خمینی در نجف شد

شاطر افغانستانی، خادم امام خمینی در نجف شد

حاج‌ناظر ابراهیمی، کسی است که سال‌ها خادم امام‌خمینی در نجف اشرف بوده است و درحال‌حاضر ساکن گلشهر مشهد است.

محل ملاقاتمان انتهای گلشهر است. تماس که می‌گیرم، می‌گوید بیا کنار پاسگاه قدیم. با دوچرخه‌اش می‌آید. تصورم این بود که با آدمی تنومند، مرفه یا متفاوت‌تر از این ملاقات خواهم کرد. ۷۷ سال دارد، دنیادیده و دل‌شکسته از روزگار؛ کسی که تمام عمرش را آواره بوده.

به جرم شیعه بودن هیچ‌گاه وطنی نداشته است و جز عصری طلایی که در حمایت امام‌خمینی آرامشی پیدا کرده، باقی عمر را در حسرت آن آرامش زیسته است. حاج‌ناظر ابراهیمی، کسی است که سال‌ها خادم امام‌خمینی در نجف اشرف بوده است و درحال‌حاضر ساکن گلشهر مشهد است.

 

از شاطری تا خادمی‌ امام

تعداد شیعیان افغانستان زیاد نیست و همان تعداد کم هم پراکنده‌اند. شیعیان این کشور را در بسیاری مواقع، اقوام تندرو آزار و اذیت کردند. من عاشق زیارت مرقد امامان شیعه در کربلا و نجف بودم. در دوره ظاهرشاه بود که به‌سختی توانستم پاسپورتی را به مبلغ ۷۵۰ روپیه تهیه کنم. در طول مسیر ۱۰ روز در مشهد مقدس اقامت کردم و بعد از آن یک هفته در شاه‌عبدالعظیم و یک هفته در قم ماندم. سال ۴۲ بود که وارد عراق شدم.

وقتی قصد چنین سفری را کردم، همه می‌گفتند تو زن و بچه داری و نمی‌توانی گلیم خودت را از آب بکشی بیرون. پس از زیارت امامان شیعه، در نجف ساکن شدم. آنجا بود که به‌عنوان شاطر در یک نانوایی مشغول به کار شدم. ایام خوبی بود و ماهانه چیزی حدود ۱۰۰ دینار درآمد داشتم. ۶ سال در نانوایی کار کردم و در آن مدت با فردی به نام شیخ‌محمدعلی فاضلی آشنا شدم و با او روابط صمیمانه‌ای برقرار کردم. حضرت امام‌خمینی هم ایشان را خیلی دوست داشت.

هر سال سهم امامم را به شیخ‌فاضلی می‌سپردم و از ایشان می‌خواستم تا به فقیه اعلمی بدهد. ایشان هم می‌گفتند که اعلم، آیت ا... خمینی است. می‌بُرد و در ازای آن مبلغ، برایم رسیدی با دست‌خط خود ایشان می‌آورد. به‌گمانم هنوز آن‌ها را دارم.

‌نمی‌دانم سیداحمدآقا بود یا خود آقا که به آقای فاضلی گفته بود کسی را برای کار در بیتشان نیاز دارند؛ کسی که امین و دست‌پاک باشد. فاضلی چندمرتبه به نانوایی آمد و از من خواست تا به آنجا بروم و کار کنم. به ایشان گفتم دستمزد کار در خانه حضرت آقا چقدر است؟ گفت ۳۰ دینار. گفتم خب، من در نانوایی بیشتر از ۱۰۰ دینار در ماه، درآمد دارم و درخواست ایشان را رد کردم.

مدتی گذشت و همسرم گفت چرا چنین پیشنهادی را رد کردی؟ اگر می‌پذیرفتی دیگر نیازی نبود جلوی تنور گرما بخوری. فاضلی هم گفت: «پول علما برکت دارد. درآمد نانوایی را با پول علما مقایسه می‌کنی؟»

این بود که به شیخ‌فاضلی گفتم کمی فرصت بده تا جانشینی را برای خودم پیدا کنم و به آنجا بیایم. به صاحب‌کار نانوایی گفتم ۱۰ روز دیگر می‌روم و کسی را جای من پیدا کن. او هم من را خیلی دوست داشت و از رفتنم خیلی دلگیر شد. خانه و میهمان‌خانه حضرت امام‌خمینی در خیابان حویش، روبه‌روی صحن حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود.

در همان خیابان حویش، مسجدی است به نام مسجد هندی که آیت‌ا... حکیم و دو فرزندش در آنجا دفن هستند. از مسجد که صد متر به طرف قبله بروی، می‌رسی به میهمان‌خانه حضرت امام‌خمینی. میهمان‌خانه دو طبقه داشت که طبقه بالای آن، یکسره و بزرگ بود.

در همان خانه از پله‌ها که بالا می‌رفتی به‌سمت طبقه دوم، سمت راست اتاقی بود که در آن لباس‌ها و قرآن و مفاتیح و وسایل شخصی حضرت امام‌خمینی بود. ما دراصل سه نفر بودیم که از میهمان‌ها پذیرایی می‌کردیم؛ من و حاج‌ابراهیم و حاج‌اسماعیل. هر سه از شیعیان مهاجر افغانستانی بودیم.

 

۶۱ روز بازداشت

مایحتاج منزل و میهمان‌خانه امام را من تعیین می‌کردم. عربی‌ام خوب بود و به لهجه‌ها نیز مسلط بودم. خاطرم هست روزی برای تهیه اقلام به بازار رفته بودم که نظامیان عراقی محاصره‌ام کردند. از من پرسیدند که کجا می‌روی؟ گفتم به بازار.

پرسیدند که از بازار چه می‌خواهی؟ وقتی در جوابشان گفتم که اقلام زیادی را می‌خواهم و متوجه شدند که برای خانه امام است، مرا بازداشت کردند و ۶۱ روز در زندان بودم. حسن‌البکر، رئیس‌جمهور آن زمان عراق، تهدید کرده بود که حوزه علمیه نجف را بمباران می‌کند. امام‌خمینی در جوابش گفته بود که هزار سال است این حوزه دایر است و نمی‌توانی این کار را انجام بدهی.

حسن‌البکر مدعی بود که حوزه هیچ سند یا وقف‌نامه‌ای برای فعالیت ندارد. علاوه‌بر من، تعداد خیلی زیادی از شیعیان ساکن نجف و طرفدار امام‌خمینی هم بازداشت شده بودند. این اتفاق به این علت بود که بتوانند آقا را دستگیر و تبعید کنند یا آسیبی به ایشان برسانند.

روز دوم بازداشت، پیامی از طرف آقا آمد که غذای دولتی را نخورید که بر شما حرام است. تا مدتی هم ارزاق و مایحتاج از طرف بیت ایشان برای زندانیان می‌رسید، ولی پس از چندی، پیغام دیگری آمد که شما در تنگنا هستید و می‌توانید از غذای دولتی استفاده کنید.

پس از یک ماه خبر آمد که می‌توانیم یک روز را به مرخصی برویم؛ هرجایی به غیر از خانه خودمان. درخواست دادم که می‌خواهم به زیارت حرم امیرالمؤمنین (ع) بروم. مرا همراه دو سرباز برای زیارت فرستادند. بعد از زیارت، لحظه‌ای اجازه گرفتم و وارد میهمان‌خانه حضرت آقا شدم. دیدم حضرت امام‌خمینی روی حصیری نشسته‌اند و غیر از حصیر هیچ چیز دیگری در منزلشان نیست. هرچه را داشتند و نداشتند، ظرف همان مدت زندان، خرج حمایت از زندانیان کرده بودند.

بعد از ۶۱ روزی که زندانی بودم، پیغام دادند که وسیله دراختیارتان قرار می‌دهیم تا اهل‌وعیالتان را بردارید و از طریق ترانزیت ایران دوباره به افغانستان برگردید. خانه را فروختم. وسایل باقی‌مانده و خانواده را سوار اتوبوس کردیم و به مرز ایران آمدیم. از آنجا ما را آوردند به شاه‌عبدالعظیم.

در آنجا فردی بود به نام حاج‌حسن. به او گفتم که برادر! ما که سیاسی نیستیم، فقط دو ماه را بدون علت در زندان عراق گذراندیم. کمکمان کن تا از شرایط بد خلاص شویم. حاج‌حسن خیلی کمک کرد و بیشتر خانواده‌های افغانستانی به سوریه رفتند.

من برای رفتن به سوریه استخاره گرفتم و خوب نیامد. برای قم و تهران هم استخاره گرفتم و خوب نیامد، ولی همین که برای مشهد نیت کردم، جواب استخاره بسیار خوب آمد. این شد که با خانواده به مشهد آمدم و در همین گلشهر که هنوز شلوغ نبود و تعداد خانه‌ها کم بود و همان‌ها هم پراکنده بودند، منزلی خریدم.

 

شاطر افغانستانی، خادم امام خمینی در نجف شد

 

آخرین ملاقات

سال ۵۸ بود که برای زیارت به قم و حرم شاه‌عبدالعظیم (ع) رفتم. پس از زیارت گفتم سلامی هم خدمت حضرت آقا بدهم. خیلی راحت مرا راه دادند داخل. حضرت آقا پرسید چه می‌کنی و کجا هستی؟ از احوالاتم گفتم و اینکه ساکن مشهد هستم. فرمودند اگر می‌خواهی به اینجا بیایی، مسجدی برای سکونت و کار تو هست. خدمتشان عرض کردم همان مشهد با خانواده راحت هستم، اما سال بعدش که رفتم، این‌طور نبود.

رفتم و خودم را به نگهبانان معرفی کردم و درخواست ملاقات دادم. مدتی منتظر ماندم و آخوندی به اسم ابراهیم آمد. فامیلش را یادم نیست، فقط یادم هست که ترک‌زبان بود. پرسید با امام چه کاری داری؟ گفتم من در نجف سال‌ها به ایشان خدمت کردم و می‌خواهم یک‌بار دیگر ایشان را ببینم. جوابم را درست نداد و رفت.

در همان کوچه بیت، اتراق کردم. چند روزی گذشت. حیفم می‌آمد که ایشان را ملاقات نکنم و از آنجا بروم. ۹ روز در همان کوچه منتظر ماندم و راهم نداد. زمانی که بالأخره موفق شدم امام را ببینم، پرسیدند کی به تهران آمده‌ای و خدمتشان عرض کردم که ۹ روز است انتظار ملاقات با ایشان را می‌کشم.

خیلی برافروخته و ناراحت شدند و آن آخوند را فراخواندند. به ایشان گفتند چرا این آقا را راه نداده‌اید؟ در پاسخ گفت از بیم اینکه آسیبی برساند یا بخواهد جان شما را تهدید کند. امام گفتند اگر این آقا می‌خواست مرا بکشد، در همان نجف می‌توانست این کار را بکند. بعد از صحبتی که با هم کردیم، برایم دعا کرد و توسط سیداحمدآقا مبلغی را به من دادند. بعد از این ملاقات دیگر ایشان را ندیدم.

 

داغ فوت امام(ره) و پسرم

روزی که حضرت آقا فوت کردند، من مشغول کار روی زمینم بودم. تقریبا ساعت ۷ بود که رادیو خبر رحلت ایشان را اعلام کرد. همان‌جا دست و پایم شل شد و کار را رها کردم. صاحب زمین گفت کجا می‌روی؟ به کارَت ادامه بده. گفتم امروز کار بر من حرام است. تا خانه را یک‌بند گریه کردم. سه روز بعدش هم سر کار نرفتم و به مساجدی می‌رفتم که برای حضرت امام، مراسم تعزیه برگزار می‌کردند.

پسر بزرگم برای تشییع‌جنازه امام رفت و در بهشت زهرا همراه گروه سرود آواز خواند که تعدادی از تندرو‌های افغانستانی در همان بهشت زهرا با چاقو به او حمله کردند. اسمش محمد بود. پسر بسیار باتقوا و درس‌خوانی بود. تعداد ضربات چاقو به قدری بود که حتی به بیمارستان نرسید و همان‌جا کشته شد.

در همان سال، تعدادی از بچه‌ها دو تن از قاتلانش را دستگیر کردند. قاضی دادگاه، آقای موسوی، حکم اعدام آن‌ها را صادر کرد، ولی بعد نمی‌دانم چگونه شد، فقط داغ پسرم بر دلم مانده است.

دو سال قبل به زیارت شاه‌عبدالعظیم (ع) رفتم. آنجا پرسیدم که سیدحسن را چطور می‌شود ملاقات کرد. گفتند پنجشنبه‌ها ساعت ۱۰ به اینجا می‌آید. وقتی آمد، به حضورش رفتم. نشانی دادم و مرا شناخت. از پدرش، سیداحمدآقا، یادگاری برایم مانده است که تا وقتی  زنده هستم، یادش را می‌کنم.

آن زمان‌ها وقتی قرار بود ذبحی بکنم، حتما باید طلبه‌ای همراهم می‌آمد و مثلا دعای عقیقه کردن را می‌خواند. یک روز حاج‌احمدآقا پرسید چرا خودت نمی‌خوانی که گفتم بلد نیستم. قرار گذاشت و گفت بعد از نماز صبح به مسجد بیا، دعا‌ها را یادت بدهم. چند روز بعد خدمتشان رسیدم و دعای عقیقه، نذر و قربانی را با لحن ایشان از بر کردم.

شغل من درحال‌حاضر همین است؛ ذبح قربانی برای مردم. این را بگویم که به‌نظر من، تمامی شیعیان، فرزندان امام‌خمینی (ره) بودند. روحش شاد!

 

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44