هاشم پلکهای خستهاش را آرام روی هم فشار میدهد و پنجه به تار میزند. چنددقیقهای که مینوازد، حسن هم شروع میکند به خواندن. انگار نغمههای سوزناک محلی را از عمق جانش بیرون میکشد. نواها آهسته توی هوا گیج میخورند و اشکها بیاختیار از گوشه چشمهایش جاری میشوند. خداداد هم نی را گوشه لبهایش میگذارد و نوای نیلبک فضا را پر میکند.
انگار دقیقهها ایستادهاند و خاطرات آنها را به جای دیگری پرت کردهاند، به دشتهای وسیع روستا و شبهای پرستاره که کنار گله تا صبح نی مینواختند و میخواندند. از میان نغمههای محلی تایبادی که میخوانند، چند واژه را متوجه میشوم. «پدر» و «مادر» کلمههای پرتکرار نغمههای انتخابیشان هستند؛ پدر و مادری که حالا در روستا ماندهاند و همراه پسرهایشان به شهر نیامدهاند. پنجبرادر خانواده «دستواره» حالا هرکدام صاحب خانواده و خانهای کوچک در گوشهای از شهرک شهیدرجایی هستند.
غم غربت را به جان خریدهاند و برای پیشرفت در کار و زندگی به شهر آمدهاند. وجه اشتراک این برادرها همین ذوق و علاقه به موسیقی است و کاری که برای گذران زندگی انجام میدهند. همگی کارگر خدمات شهری شهرداری مشهد در منطقه ۶ هستند و سالهاست کوچه و خیابانهای این نقطه از شهر را جارو میزنند. یک روز را میهمان خانه کوچک و صمیمی هاشم دستواره میشویم تا این خانواده هنرمند را بیشتر بشناسیم.
همسایه سادهترین خوشیها هستند. این را وقتی میفهمم که میهمان خانه کوچک هاشم دستواره میشوم. از میان تعویض روغنیها و کارگاههای جورواجور ابتدای خیابان پورسینا میگذرم و از کوچهای تنگ و باریک سر در میآورم.
به گوشه دنج کوچکی میرسم که محل سکونت هاشم دستواره، همسر و دو فرزند قدونیمقدش است. بلبل توی قفس گاهبهگاه میخواند، صدای خنده بچهها از حیاط به گوش میرسد و لبخند رضایت از روی چهره هاشم پاک نمیشود. با همین خوشیهای ساده همیشگی زنده است. به تنها تابلو دیوار خانه نگاه میکند. روی آن بزرگ نوشته شده است: فقط خدا.
میگوید: همهچیز عالی است، شکر خدا. راضیام به رضای خودش.
چهار برادر دیگر هنوز از راه نرسیدهاند که هاشم خودش شروع میکند به صحبت. همه سالهایی را که گذرانده است، یکجا روی دایره میریزد. متولد روستای کاریز در نزدیکی تایباد هستند، جایی که نی و دوتار روی زمین نمیماند و جایش روی دست آدمهاست؛ جایی که آدمها موسیقی را آموزش نمیبینند، بلکه با آن زاده میشوند.
پدرش، خدابخش، هم این هنر را از اجدادش به ارث برده است، صدای خوشی دارد و گاهبهگاه برای بچهها چهاربیتی میخوانده است. اگر میان کار و گلهداری و کشاورزی فرصتی دست میداده، لبی به نیلبک چوبیاش میزده است.
به میانه داستان که میرسد، احمد از راه میرسد. جارو بهدست، با لباس آبی و نارنجی کار. یکراست از سر کار به اینجا آمده و خستگی از چشمهایش پیداست. فرزند ارشد خانواده است و چهره آفتابسوخته و پرخطوخشش هم این را نشان میدهد. کم صحبت است و برای پاسخ به هر سؤالم به گفتن یکیدو کلمه بسنده میکند. هاشم، اما بهجای برادر بزرگتر همه چیز را تعریف میکند.
احمد به اقتضای سنش اولین برادری بوده است که موسیقی در رگ و پی وجودش خانه میکند. نیزدن را کنار پدر زیر آسمان پرستاره روستا یاد میگیرد، همان شبها که برای گلهداری همراه پدر روانه دشت و بیابان میشده است.
بعد از نواختن پدر، او هم لب به نی میبرده و چیزهایی دستگیرش میشده است. رفتهرفته مهارتش بیشتر میشود، طوریکه برای مجالس و عروسیهای روستا بهسراغ احمد میآمدند تا برایشان نی و فلوت بزند.
هاشم میگوید: آن زمانها که در عروسیها از ارگ و خواننده خبری نبود، احمد فلوت میزد و پسرعمه هم دف میزد. هر مجلسی که بود، در خانه ما را میزدند و آنها را با خودشان میبردند.
حسن خواننده گروه پنجنفرهشان محسوب میشود و همراه محمد و خداداد از راه میرسد. همه برادرها صدای گرمی دارند و میخوانند، اما هاشم از قبل گفته بود که صدای حسن سوز بیشتری دارد. این را وقتی میفهمم که نغمهای محلی را با هم اجرا میکنند. میان دوتارنوازی هاشم و فلوتزنی خداداد، ناگاه حسن هم زیر آواز میزند.
نوای حزین خراسانی با صدای پرسوزوگدازش قاطی میشود و قلب را رقیق میکند و اشک را جاری. بلبل توی قفس هم چهچهزنان به این همنوازی میپیوندد. قطرههای اشک از گوشه چشمهای حسن سر میخورند پایین.
بعداز اجرا از دلتنگیهایش میگوید، اینکه ممکن نیست که بخواند و به یاد پدر و مادرش نیفتد. میخواهم که از داستان هجرت و دلکندن از دیارشان هم بگویند. احمد اولین عضو خانواده بوده است که پانزدهسال پیش قصد هجرت میکند. چندسالی را در مشهد با نانوایی سر میکند، اما چرخ روزگار برایش نمیچرخد.
این میشود که بهسراغ شهرداری و کار در خدمات شهری میرود. یکیدو سال بعد هاشم هم به توصیه برادرش از تایباد به مشهد آمد و کارگر خدمات شهری شد. این برنامه ادامه پیدا کرد و پنجبرادر به همین طریق با همسر و فرزند از روستا مهاجرت کردند، به شهر آمدند و استخدام شدند.
روح آرام برادرها حالا با یک شغل سخت پیوند خورده است؛ شغلی که انگار ارتباطی با هنرشان ندارد. این تقابل عجیب به نظر میرسد. میخواهم که از سختیهای شغلشان بگویند. احمد مختصر و مفید میگوید: بدیاش این است که با زباله سر و کار داریم و کثیفی و خاک.
محمد بیستوهشتساله کوچکترین فرزند خانواده است؛ تنها کسی که بین برادرها نه به خواندن علاقهای دارد، نه به نواختن. او سختترین بخش کارشان را شببیداریاش میداند و میگوید: ساعت ۲ نیمه شب باید لباس بپوشیم و آماده شویم و برویم سر چهارراه تا سرکارگر اسممان را وارد لیست کند.
ساعت ۳ صبح تازه شروع میکنیم به جاروزدن و کارمان تا ساعت ۱۱، ۱۲ ظهر ادامه دارد. تازه ظهر میرسیم خانه. ناهار میخوریم و میخوابیم تا شب. خواب ظهر هم که جای خواب شب را نمیگیرد. هیچوقت نمیتوانیم درست بخوابیم و خواب باکیفیت و خوبی نداریم.
خداداد ادامه حرف محمد را میگیرد و ادامه میدهد: تازه همه اینها به کنار؛ بنیهات هم باید قوی باشد. سه چهار کوچه را چندبار از اول تا آخر باید راه بروی و جارو بزنی. آن اوایل که آمده بودم توی این کار، تا یک هفته دستم درد میکرد.
حسن که انگار روح لطیفتری دارد، از خاطرات تلخ کاریشان هم میگوید، اینکه شغلشان یک شغل خطرناک محسوب میشود. از همکارانی میگوید که طی این سالها از دست دادهاند؛ میگوید: جاروزدن کنار بزرگراهها در ساعت ۳ صبح وقتی هنوز هوا روشن نشده، خیلی خطرناک است. هر آن ممکن است یک راننده خوابآلود تو را زیر بگیرد، اتفاقی که برای چند نفر از همکاران ما افتاد و چند نفرشان هم در دم از دنیا رفتند. بعضیها هم از کار افتادند و چندسالی خانهنشین شدند.
محمد هم خاطره مشابهی در اینزمینه دارد. تعریف میکند که چندسال پیش چطور موقع تمیزکردن ماشین شهرداری، از روی ارتفاع افتاد و دستش شکست. چندماهی خانهنشین شد، اما شهرداری حق و حقوقش را پرداخت.
هاشم، اما همیشه خدا آن لبخند رضایت را روی لبهایش دارد. «شکر خدا» از زبانش نمیافتد و همیشه روی مثبت ماجرا را میبیند؛ میگوید: شکر خدا چندسالی میشود که بیمه شدهایم. حقوقمان را هم سر وقت واریز میکنند. همین که آب باریکهای هست که زندگی بچرخد، راضی هستیم. خوبیاش هم این است که هر پنجبرادر با هم همکاریم. «دستواره»ها را حالا همه همکارها میشناسند. حین کار با همه شوخی میکنیم و میخندیم.
میان همه این سختیها، بزرگترین دلخوشی برادرها همین میراث خانوادگی است؛ ساز و آوازی که تبدیل به بخش جداییناپذیر دورهمیهای خانوادگیشان شده است.
تا دور هم جمع میشوند، دست به ساز میبرند و زیر آواز میزنند. درست است که از کودکی با موسیقی آشنا بودهاند، اما آمدن به شهر و درگیرشدن با مشکلات تازه، باعث میشود که چندسالی موسیقی را کنار بگذارند، تا اینکه هاشم سال۹۵ همه پساندازش را خرج خریدن دوتار میکند و خودآموز نواختنش را میآموزد؛ میگوید: به شهر که آمدیم، همگی سخت مشغول کار شدیم. یادمان رفته بود که قبلا چطور نی میزدیم و میخواندیم.
تصمیم گرفتم دوباره خانواده را با این رسم خانوادگیمان آشنا کنم و با ۴۵۰هزارتومان یک دوتار خریدم. هیچجا هم آموزش ندیدم و استادی نداشتم. شبها خستهوکوفته پای اینترنت مینشستم و فیلمهای آموزش دوتار را نگاه میکردم. همسرم از صدای گوشخراش سازم موقع تمرین عاصی شده بود.
برادرها هم مسخرهام میکردند و میگفتند از این تمرینها چیزی درنمیآید. حق هم داشتند. دو تار حسود است! با دستهایت راه نمیآید و رام نمیشود، اما بالاخره توانستم صدای دوتار را درآورم و بنوازم.
هاشم که موفق به یادگیری شد، برادرهای دیگر هم انگیزه گرفتند. خداداد هم که قبلا در روستا نینوازی را از احمد یاد گرفته بود، نی و فلوتش را از انباری خانهاش بیرون کشید و بعد از مدتها در آن دمید.
فلوتی که حالا در دست دارد، درواقع یک میله آهنی است که خودش با میخ، شش سوراخ روی آن ایجاد کرده است؛ ادامه میدهد: وقتی در روستا بودیم و گلهداری میکردیم، این نی را برای خودم ساختم. یک میله آهنی برداشتم و سوراخش کردم. فلوتم حرفهای نیست و سخت میتوانی صدایش را دربیاوری، اما برایم خاطرهانگیز است و من را به یاد تایباد میاندازد.
هاشم که خودش نواختن دوتار را آموخته است، جدیتر از بقیه به موسیقی نگاه میکند، اما خودش میگوید که هنوز خیلی راه دارد تا حرفهایشدن. دلش میخواهد یک روز استاد دوتار شود و به بقیه هم آموزش بدهد. برادرها، اما سبکها و مقامهای موسیقی را بلد نیستند، حرفهای آموزش ندیدهاند و هرچه یاد گرفتهاند، ذوق خودشان است و هنری که از پدرشان به ارث بردهاند.
ساز و آواز برایشان یک روزنه امید است، یک دلخوشی ساده میان سختیهای زندگی؛ چیزی که این برادرها را به هم وصل میکند، روابطشان را گرم و صمیمانه نگه میدارد و چراغ دورهمیهای خانوادگیشان را روشن.