کد خبر: ۴۵۴۲
۲۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۷

خانه کوچک اسحاق مرادی «تاج محل» اوست

همه خانه‌اش خلاصه می‌شود در یک اتاق کوچک، یک طرف ویولون‌ها نشسته‌اند و سوی دیگر روزنامه‌ها و عکس‌های قدیمی. تکه‌های فیروزه روی میز قرار گرفته و دور‌تا‌دور اتاق نقاشی‌هایی از طبیعت دیده می‌شود. بخشی از اتاق هم گلخانه‌ای زیبا شده است. مرادی به این اتاق کوچک و زیبا می‌گوید «تاج‌محل».

در هشتاد‌سالگی به این نتیجه رسیده‌ که برود در یک خانه کوچک نزدیک کوه تا کل زندگی‌اش بشود یک تخت قدیمی، یک بخاری نفتی و گلدان‌ها و نقاشی‌ها و سازهایش. یک نیم‌دست مبل قدیمی هم گوشه خانه برای مهمان‌هایش گذاشته است تا هر کس پیشینه هنر و صنعت و ورزش را دنبال می‌کند و به اسم او می‌رسد، ساعتی مهمانش شود و بنشیند پای یک عمر حرف نگفته. اسحاق مرادی ساکن بولوار لادن در محله گلدیس است.

از هفت‌سالگی که همراه پدر و مادر و برادرش از خرم‌آباد چناران به مشهد آمده است، به هیچ کاری «نه» نگفته و هنوز هم در سالمندی در ارتفاعات مشهد کوه‌پیمایی می‌کند. به گفته خودش، هنر را از فیروزه‌تراشی و ساخت سفال شروع کرده، به صنعت‌گری و ساخت‌وساز بنا‌های مختلف پرداخته و اولین کارخانه ایزوگام مشهد را به نام خودش ثبت کرده است. در ورزش‌های دو‌ومیدانی و کوه‌نوردی و کشتی پرچم‌دار بوده و پس از میان‌سالی دوباره به‌سراغ هنر رفته است.

این‌بار ساز ویولون را انتخاب کرده است. پس‌از آموختن، ساختن ساز را هم شروع کرده و چند‌سالی هم می‌شود که نقاشی می‌کشد. عکسی که این کوه‌نورد کهنه‌کار را بر فراز سبلان نشان می‌دهد، در‌کنار همه عکس‌ها و تیتر‌های روزنامه‌های قدیمی که بار‌ها برای هنر و ورزش و صنعتش، سراغ او را گرفته‌اند، خودنمایی می‌کند.

 

هنرمند 80 ساله هنوز میل به آموختن دارد

همه خانه‌اش یک اتاق کوچک است

همه خانه‌اش خلاصه می‌شود در یک اتاق کوچک که هرآنچه به آن دل‌بستگی دارد، اطراف این اتاق چیده است. یک طرف ویولون‌ها نشسته‌اند و سوی دیگر روزنامه‌ها و عکس‌های قدیمی. تکه‌های فیروزه که برای سرهم‌کردنشان باید نگاهی هنری و تخصصی داشته باشی، روی میز قرار گرفته است و روی دیوار‌های دور‌تا‌دور اتاق نقاشی‌هایی از منظره و طبیعت دیده می‌شود. بخشی از اتاق هم با پلاستیک تفکیک و تبدیل شده است به گلخانه‌ای زیبا.

مرادی به این اتاق کوچک و زیبا می‌گوید «تاج‌محل». شاید به‌دلیل اینکه اینجا هم با عشق ساخته شده است. کنار بخاری نفتی، پشت میز گرد کوچکی می‌نشیند و با طمأنینه و لبخند صحبت می‌کند؛ «این دخمه سبز برای من مثل یک کاخ مجلل و زیباست و من خوشحالم که در قصر خودم زندگی می‌کنم. اینجا تنها جایی است که من آرامش دارم و خشت‌خشت آن با عشق بنا شده است.»

پایان یافتن اولین علاقه‌ام

لابه‌لای کاغذ‌هایی که روی میز چیده است، می‌گردد و مدارک تحصیلی‌اش را پیدا می‌کند. می‌گوید: متولد روستای خرم‌آباد در حوالی چناران هستم. پدرم زارع بود و اخلاق خاصی داشت. حرف زور را تحمل نمی‌کرد و اهل دروغ نبود. به‌همین‌دلیل مدام کار عوض می‌کرد. این اواخر قنات حفر می‌کرد. بعد به مشهد آمد و در شهرداری به گل‌کاری میدان‌های شهر مشغول شد.

یادم است وقتی به مشهد آمدیم در محله زابلی‌ها ساکن شدیم. در روستا که بودیم، یک بار به مکتب رفتم؛ دیدم بچه‌ها را فلک می‌کنند، بدم آمد و دیگر نرفتم. چندسالی بعد از اینکه به مشهد آمدیم -حدود سال ۳۸ بود- مدرسه شبانه باز شد که «رازی» نام داشت و امروز در محل آن، بیمارستان دکترشیخ بنا شده است. آن موقع من شانزده‌ساله بودم. رفتم شبانه. تا پنجم خواندم و کار هم می‌کردم. شاگرد بنّا بودم. همان موقع عاشق دختری شدم که از اقوام استاد بنّا بود و در کلاس پنجم درس می‌خواند.

می‌خندد و می‌گوید: در عالم نوجوانی در خیالاتم به خواستگاری هم رفته و «بله» را هم گرفته بودم و دنبال تحصیلات بالاتر هم بودم. با خودم گفتم من باید تحصیلاتم از او بالاتر باشد. رفتم ششم را هم خواندم و سیکل گرفتم. تصمیم گرفتم سربازی را هم بروم و بعد پدرم را بفرستم خواستگاری. وقتی سرباز بودم، او ازدواج کرد و این‌طور شد که اولین عشق من از دست رفت.

 

هنرمند 80 ساله هنوز میل به آموختن دارد

می‌خواستم نمک‌گیرت کنم

از روی تخت بلند می‌شود و می‌رود سراغ کتری قدیمی تا یک چای با عطر نعنا برایمان درست کند. یک قوطی کوچک را با احتیاط زیاد باز می‌کند. تکه‌های شکسته آبی‌رنگی را کنار هم می‌چیند و می‌گوید: این‌ها فیروزه است، کار دست خودم. زمانی‌که از سربازی برگشتم رفتم بازار فیروزه و سنگ‌تراش‌ها. پرسیدم «شاگرد نمی‌خواهید؟» با تعجب نگاه کردند و گفتند «سن شاگردی‌ات نیست؛ تو باید در این سن و سال کار کنی و خرج زندگی را بدهی.»

من گفتم «بدون مزد و مواجب چطور؟» می‌دانستم همه شاگرد مفت را می‌خواهند. من هم می‌خواستم کار یاد بگیرم و دنبال هنر بودم؛ چه از این بهتر؟ گفتند «خب بیا!» از هفته دوم و سوم به من ناهار هم می‌دادند. دو تا دیزی می‌گرفتند و سه‌نفری می‌خوردیم.

زیرچشمی نگاهی معنی‌دار به ما می‌اندازد و می‌گوید: من کتاب خوانده بودم و نفوذ در دیگران را می‌دانستم. ارتباطم با دیگران خیلی خوب بود. خیلی زود شدم مسئول کارگاه فیروزه‌تراشی. بعد خودم شروع کردم به تراش‌کاری‌های خاص. سفال هم درست می‌کردم، با شگرد‌های خاصی که هیچ کس نمی‌دانست.

همان روز‌ها دوتا جام ورزشی شبیه کوزه درست کردم مثل قلک که اندازه یک بند انگشت سرش خالی بود. طرح خاصی داشت. رفتم تهران تا آن‌ها را بفروشم. آن‌قدر پرس‌وجو کردم که من را به مرتضی مظفریان که از سرشناسان جواهری خاورمیانه بود، معرفی کردند. متوجه شدم با دیدن سفال‌ها شوکه شد. می‌توانست بلافاصله فی را بگوید، ولی عمدا دست‌دست می‌کرد. قبل از اینکه قیمت بدهد، من را به ناهار دعوت کرد. من، یک جوان بیست‌و‌چند‌ساله، خیلی ذوق‌زده شدم و دعوتش را پذیرفتم. من را به ساختمانی برد که تا طبقه سوم هرچه دیدم صنایع دستی بود، از جواهرات تا کاشی تاریخی شکسته. سر ناهار به من گفت «این کوزه‌ها زیاد ارزشی ندارد، اما می‌خواستم نمک‌گیرت کنم تا از این پس، هیچ‌جا نروی و کارهایت را اول به اینجا بیاوری.»

هنرمند سن‌وسال‌دار محله گلدیس چند عکس قدیمی از سفال‌ها و فیروزه‌تراشی‌های خاص نشان می‌دهد و با اطمینان می‌گوید: هیچ دستگاه سی‌ان‌سی نمی‌تواند این‌طور تراش‌ها را ایجاد کند. در صنف فیروزه‌تراشان سرشناس بودم و همه مرا می‌شناختند؛ حیف که از آن همه هنر فقط یک گلبوته و دوشاخه با دوغنچه گل شکسته باقی مانده است.


قدم بعدی جوشکاری بود

زمانی کار با فیروزه و سنگ برای اسحاق مرادی پایان می‌یابد که بازار قدیمی فیروزه‌تراشان را خراب می‌کنند؛ بازاری که یک سرش به خیابان خسروی نو و سر دیگرش به حرم می‌رسید. در‌ازای آن هم پیشنهاد یک دکان در بازار رضا را به او می‌دهند یا اینکه مبلغ ۶ هزار و ۲۵۰‌تومان پول نقد دریافت کند. آن موقع اسحاق مرادی پیشنهاد دریافت پول نقد را می‌‎پذیرد، غافل از آنکه دکان‌های بازار رضا بعد‌ها رونق پیدا می‌کند و الان هرکدامش میلیاردی ارزش دارد. او پول نقد را هم می‌دهد و لوازم جوشکاری می‌خرد.

تعریف می‌کند: با یک قوم و خویش قدیمی، جوشکاری را شروع کردم. کار‌ها را به‌سرعت یاد می‌گرفتم. در مدت کمی جوشکار شدم. دفتر و دستکی درست کردم و به‌عنوان یک پیمانکار در شهر مطرح شدم. اولین کارمان هم ساختن سوله برای کارخانه گچ ماشینی خراسان بود که به‌عنوان اولین کارخانه در خراسان ساخته شد. کسی تا آن موقع سوله نساخته بود؛ حدود سال ۵۴ بود. حسابی کارمان گرفته بود، اما خیلی زود از هم جدا شدیم، آن هم برای اینکه همسر شریکم در حساب‌وکتاب شرکت دخالت می‌کرد. من برای خودم اصولی دارم و از آن‌ها کوتاه نمی‌آیم.

هنرمند 80 ساله هنوز میل به آموختن دارد

 

راه‌اندازی اولین کارخانه ایزوگام مشهد

اسحاق مرادی بعد از جوشکاری، صنعت ساختمان‌سازی را انتخاب می‌کند. او می‌گوید: صفر‌تا‌صد کار ساختن خانه را خودم انجام می‌دادم. دستم به همه کار می‌رفت. دوستی داشتم که از جوانی می‌گفت «تو برای من الگو هستی؛ هر کاری را که اراده می‌کنی، انجام می‌دهی.» آن‌موقع او در کار ایزوگام سقف منازل بود. به من گفت «بیا به من کمک کن.» چندباری با او همراه شدم.

بعد از چند روز خودم مشعل دست گرفتم و سقف یک خانه را ایزوگام کردم. درکل همه کار‌ها را سریع یاد می‌گرفتم. بعد‌از مدتی به فکر راه‌اندازی کارخانه ایزوگام در مشهد افتادیم. کار نویی بود و درآمد خوبی هم داشت. آن زمان یک کارخانه در شیراز بود و یک کارخانه هم در تهران که برای پی و سقف ساختمان ورقه‌های ایزوگام می‌زد.

ما هم در مشهد کارخانه کوچکی زدیم. محل کارخانه ارتفاعات جنوبی مشهد بود، حوالی محله آب و برق امروز. حدود یک‌سالی از انقلاب گذشته بود. عضو اتحادیه شدم. بعد‌ها بنا به مشکلات خانوادگی این کارخانه را از دست دادم.

تیتر روزنامه‌های ورزشی بودیم

مرادی در همه این سال‌ها که هنر و کار و صنعت را در کنار هم داشته، به ورزش هم پرداخته و جزو ورزشکاران سرشناس دوره خودش بوده است. صحت این ادعایش در روزنامه‌های قدیمی ثبت شده است، مانند این تیتر روزنامه اطلاعات «فیروزه‌تراشان، چناران را به زانو درآوردند» یا تیتر «کارگران ورزشکار مشهد، امکانات کافی ندارند» که گزارشی درباره کمبود امکانات ورزشی در مشهد بود و نام و عکس اسحاق مرادی هم زیر گزارش به چشم می‌آمد.

شاید از همه دلپذیرتر گزارشی باشد با این مضمون که «اعضای کمیته کوه‌نوردی باشگاه کارگران مشهد، ضمن صعود به ارتفاعات خلج، لوحه سیمانی مخصوصی را که به‌مناسبت روز جهانی کارگر تهیه کرده بودند، در قله نصب کردند».

این گزارش در روزنامه کیهان به چاپ رسید. این تیتر‌ها و عکس‌هایی که در روزنامه‌های معتبر دیده می‌شود، در‌کنار عکس‌هایی که او از مبارزاتش روی تشک کشتی و در زمین دو‌ومیدانی دارد، مهر تأییدی بر پیشینه ورزشی اوست؛ «فیرزوه‌تراشی هنر زیبایی است، اما همیشه باید پشت میز باشی. این موضوع من را خسته و بیمار کرده بود. من آدم یک‌جا‌نشستن نبودم؛ به‌همین‌دلیل تصمیم گرفتم به‌صورت حرفه‌ای ورزش کنم. همان زمان باشگاه کارگران در مشهد افتتاح شد و من ورزش را از آنجا شروع کردم. دو‌ومیدانی، کوه‌نوردی، فوتبال، شطرنج و.. چند‌سالی هم کُشتی می‌گرفتم.»

عکسی از جوانی‌اش را که روی کوه‌های خلج با یک لوح سنگی گرفته است، در روزنامه نشان می‌دهد و می‌گوید: طی مراسمی رفتیم در کوه‌های خلج و این سنگ‌نوشته را که نام باشگاه کارگران روی آن بود، در کوه نصب کردیم. لوح سنگی هنوز همان‌جاست. آن موقع عنوان سرپرست تیم کوه‌نوردی را داشتم. در فوتبال هم خیلی فعال بودم و چند تیم از اصناف مختلف تشکیل دادم.

خانه کوچک اسحاق مرادی «تاج محل» اوست

 

شصت‌سالگی و ساخت ویولن!

زندگی اسحاق مرادی نه‌تن‌ها در بخش کار و شغل با فراز و نشیب همراه بوده، بلکه در بخش شخصی هم فراز و فرود بسیار داشته است. این مرد سرد‌و‌گرم‌چشیده روزگار از دو ازدواجش هشت‌فرزند دارد؛ بین آن‌ها فرزند ته‌تغاری، بابک که نوزده‌سال دارد، مونس روز‌های تنهایی اوست. از روز‌هایی که برای فراموش‌کردن اتفاقات تلخ زندگی، مشهد را ترک کرده و به نیشابور رفته است، تعریف می‌کند و می‌گوید: بعد از اتفاقاتی، پسرم را که یک کودک خردسال بود، برداشتم و رفتم نیشابور. آنجا مهد هنر و فیروزه است.

به بازار رفتم تا کار هنر را دوباره از سر بگیرم، ولی دیدم مراقبت از فرزندم برایم مهم‌تر است. این‌طور شد که قید سنگ‌تراشی را زدم و رفتم دنبال موسیقی. ویولن را انتخاب کردم، آن زمان حدود شصت‌سال سن داشتم. هرجا رفتم، گفتند «زود آمده‌ای!» من را به شاگردی قبول نکردند.

خیلی جدی به ما نگاه می‌کند تا واکنشمان را ببیند و بعد می‌زند زیر خنده و ادامه می‌دهد: جوانکی پذیرفت که نواختن را به من آموزش بدهد. اولین‌باری را که کمان ترکه‌ای چوبی (آرشه) را در دست گرفتم و آهنگ ملاممدجان را با کوک مخصوص (ر-می-دو-لا) نواختم، هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم.

هر روز مشتاق‌تر و پرشورتر از قبل تمرین می‌کردم تا اینکه در ذهنم چرخید که علاوه‌بر نوازندگی ساز هم بسازم. با استادانی رفیق شدم که می‌نواختند و من هم گاهی می‌رفتم به کارگاهشان. وقتی گفتم می‌خواهم ویولن بسازم، همگی خندیدند. چون ویولن، ساز بسیار پیچیده‌ای است که از هفتاد‌قطعه مختلف چوب در‌کنار هم تشکیل می‌شود. علاوه‌براین تراش حلزونی ویولن، بخش بسیار مهمی از ساخت است، به‌طوری‌که نوع این تراش می‌تواند امضای کاری هر سازنده‌ای باشد. سیم‌بستن ویولن هم برای خودش دنیایی است و هزار دنگ و فنگ دارد.

آقا‌اسحاق ادامه می‌دهد: برای رو‌کم‌کنی شروع کردم به ساخت ویولن؛ آن‌قدر تلاش کردم تا بالاخره در تجربه سوم، ساز ویولن را درست و کوک‌شده ساختم و پیش استاد بردم. داستان ساخت اولین ویولن و اینکه چطور برای درست‌کردن آن ساز‌ها مته ساختم، خودش یک کتاب است؛ من حتی ابزار کار را هم خودم می‌ساختم.

هرگز متوقف نمی‌شوم

برای اسحاق مرادی یادگیری هیچ‌وقت متوقف نمی‌شود. در هفتاد‌وسه‌سالگی به فکر می‌افتد که نقاشی یاد بگیرد و آن را از رنگ روغن شروع می‌کند. مثل همه کارهایش حتی رنگ‌ها و بوم نقاشی‌اش را هم خودش می‌سازد. گلخانه‌اش را هم خودش بنا کرده است و به پرورش گل می‌پردازد.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44