کد خبر: ۴۱۵
۰۶ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

«اسحاق»، خط‌شکن 17 ساله محله طرق که با سر به جبهه می‌رود و بی‌«سر» برمی‌گردد

من رفتم کف پای شهید را بوسیدم. پوتین نداشت. گفتند چون خط شکن بوده با پای برهنه بوده است. بعدها پوتین‌هایش را همراه ساکش برایمان آوردند. پیکرش سر نداشت. خمپاره سرش را برده و دستش را قطع کرده بود. یادم هست روز تشییع در بلندگو اعلام کردند امروز یک شهید داریم که به تبعیت از امام حسین(ع) سر در بدن ندارد و به تبعیت از حضرت عباس(ع) دست در بدن ندارد و به نشان حضرت قاسم ابن الحسن(ع) دست‌هایش را حنا بسته است.

 می‌رویم منزل خواهر شهید عباسی برای تهیه گزارش خاص از یک شغل آبا و اجدادی در طرق که به او رسیده است، البته عباسی اهل از خودگفتن نیست. باید از او بپرسی فلان کار را بلدی تا بگوید: «بله!» یاحتی باید از او بپرسی: «خانواده شهید هستید؟» تا او تأیید کند. خودش حرفی از برادر شهیدش نمی‌زند. خیلی اتفاقی در حین گزارش متوجه می‌شویم او خواهر شهید اسحاق عباسی است که کوچه صاحب الزمان 21 در طرق به نامش است. برادرش 17سال دارد که به جبهه می‌رود و دیگر باز نمی‌گردد. اسحاق خط‌شکن است و در والفجر 8 شهید می‌شود. به میان آمدن نام برادر اگر چه از صلابت کلام خواهرش نمی‌کاهد، ولی صدایش را به لرزه می‌اندازد.

 

زیرگلویش را بوسیدم

برادرش اهل کمک و کار خیر است. سنی ندارد ولی خیلی بیشتر می‌فهمد. خواهر شهید می‌گوید: «آن زمان وقتی که ما به خانه شهدا سر می‌زدیم یا در مراسمشان شرکت می‌کردیم برادرم می‌گفت وقتی این کارهایت قبول می‌شود که مادر را راضی کنی تا من به جبهه بروم. فردای قیامت جواب حضرت فاطمه(س) را چطور می‌خواهی بدهی؟ این حرف اسحاق مرا تکان داد. مادر را راضی کردم. برادرم همان بار اول که به جبهه رفت شهید شد، ولی من هیچ وقت از جلب رضایت مادرم پشیمان نشدم. حالا آن دنیا یکی را داریم که ما را شفاعت کند. یادم هست روزی که می‌خواست به جبهه برود شوهرم همراه ما به راه‌آهن آمده بود. او اسحاق را خیلی دوست داشت.

یکی‌مان برای رسیدگی به دام‌ها باید به طرق برمی‌گشتیم، اما هیچ‌کدام‌مان راضی نمی‌شدیم که برویم. اسحاق از من خواست که من برگردم تا شوهرم بماند. من راه افتادم اما یک باره به خواهرم گفتم می‌خواهم زیرگلوی اسحاق را ببوسم. اسحاق گفت بیا بوسه آخرت را بزن. او را به امام رضا(ع) سپردم و رفتم. بعد از سه ماه خبر شهادتش را برایمان آوردند. خبری که همه همسایه‌ها می‌دانستند، ولی ما اطلاع نداشتیم. کسی جرئت نداشت به ما بگوید که اسحاق سر ندارد. هیچ‌کس نمی‌خواست بگذارد ما پیکر برادرم را ببینیم. همان‌جا به من الهام شد برادرم سر ندارد.»

 

پیکر بی‌سرش را دیدم

خواهر شهید ما را به روز تشییع جنازه برادرش برده است. همه چیز را مو به مو و با جزئیات می‌گوید. انگار خودمان آنجاییم و می‌بینم چه غوغایی است. تعداد شهدا 86 پیکر است و مراسم از سپاه مشهد در خیابان فدائیان اسلام شروع می‌شود. همه آن‌ها که پای ثابت شرکت در مراسم شهدا هستند می‌دانند که تشییع‌های بزرگ از سپاه مشهد به سمت حرم است. خواهرهای شهید عباسی به دنبال پیکر برادر میان تابوت‌های چیده شده در محوطه راه می‌روند. کنیز عباسی باردار است و همه نگران حال او هستند. ما هم نگرانیم. خاطرات خواهر از برادر تمامی ندارد و بی آنکه چیزی بپرسیم با همان صدای لرزان برایمان از روز تشییع جنازه اسحاق می‌گوید: «من رفتم کف پای شهید را بوسیدم. پوتین نداشت. گفتند چون خط شکن بوده با پای برهنه بوده است. بعدها پوتین‌هایش را همراه ساکش برایمان آوردند. من آنجا باردار بودم. پسرم که دنیا آمد اسمش را به نام دایی شهیدش اسحاق گذاشتم. دلم می‌خواست باز هم لب‌هایم به گفتن نام اسحاق باز شود. پیکرش سر نداشت. خمپاره سرش را برده و دستش را قطع کرده بود. یادم هست روز تشییع در بلندگو اعلام کردند امروز یک شهید داریم که به تبعیت از امام حسین(ع) سر در بدن ندارد و به تبعیت از حضرت عباس(ع) دست در بدن ندارد و به نشان حضرت قاسم ابن الحسن(ع) دست‌هایش را حنا بسته است.»

 

سخنرانی خواهر شهید

حالا دیگر همه ما در بغض‌های خواهر شریکیم و چاره‌ای جز سکوت نداریم تا اشک‌ها مجالی برای خودنمایی نیابند. او ادامه می‌دهد: «من هیچی سواد ندارم. حتی یک کلاس هم درس نخوانده‌ام و فقط خواندن قرآن را بلدم. برادرم که شهید شد به فامیلمان که در کمیته بود گفتم می‌خواهم بروم برای مردم حرف بزنم. او گفت تو یک آدم بی‌سواد یک بسم ا... در این جمعیت نمی‌توانی بگویی چطور می‌خواهی صحبت کنی؟ اصرار کردم و رفتم روی ماشینی که میان جمعیت بود نشستم و میکروفون را گرفتم. بسم رب شهدا و الصدیقین را گفتم و شروع کردم. وقتی سخنرانی تمام شد چیز زیادی از حرف‌هایم یادم نماند. انگار من نبودم که آن حرف‌ها را می‌زدم. فقط خاطرم هست جمعیت چند بار تکبیر گفت. بعد سخنرانی هم شعری برای برادرم خواندم و حالم دگرگون شد. بعد فامیلمان آمد و عذرخواهی کرد که اگر می‌دانستم می‌خواهی چنین سخنرانی داشته باشی از صدا و سیما هم می‌گفتیم بیایند.»

 

خاطراتی که ماند

خواهر شهید اسحاق عباسی از خاطراتی که هم‌رزمان برای آن‌ها به یادگار آورده‌اند هم می‌‌گوید: «در مدت سه ماهی که رفت مرخصی نیامد و گفت این مدت ارزش مرخصی ندارد. رفیقش تعریف می‌کرد که برادرم شب شهادتش دست‌هایش را حنا و اصلاح کرد. مادرم برایش پسته و بادام فرستاده بود که همان شب میان هم‌رزمانش تقسیم می‌کند. مُشتی هم برای خودش برمی‌دارد و یک گوشه می‌نشیند و می‌خورد. آنجا رفقایش می‌گویند ما خط‌شکن هستیم، این‌ها را بگذار برای وقتی در بیابان و کوه بی‌آذوقه مانده‌ایم، ولی اسحاق می‌گوید «من در چه خیالم و فلک در چه خیال. فردا من را توی جعبه چوبی می‌فرستند برای مادرم. این‌ها را فرستاده تا خودم بخورم.» هم‌رزم دیگرش هم تعریف می‌کرد که آن شب اسحاق ماژیک را برداشت و روی شلوار، جیب و آستین‌های پیراهنش اسمش را نوشت. هم‌رزمانش از او پرسیده بودند چرا خودت را دفتر نقاشی کرده‌ای؟ اسحاق به آن‌ها گفته بود من جنازه‌ام سر ندارد. نمی‌خواهم جنازه‌ام باعراقی‌ها قاطی شود.» داستان‌های شهید اسحاق عباسی که چند سالی است مادرش به رحمت خدا رفته است از زبان خواهر شنیدنی و تکان‌دهنده است... تازه می‌فهمیم روز تکریم همسر و مادر شهدا نزدیک است. مادر این شهید عزیز حضور ندارد تا برای احترام هم شده سری به او بزنیم و حرف‌هایش را بشنویم، ولی چه خوب است فاتحه‌ای میهمانش کنیم...

کلمات کلیدی
ارسال نظر
نظرات بینندگان
اسحق عباسی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۴۹ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۶
0
0
نزخاستی. نیست. واقیتن نمم. اسحاق بی. سربازخداوند وبیدست. ولیکن. هنوززنده، درزندان هدود33سال هست. دربوشهر ولی. گم باهویت. فراموش. شده. خم. خمبیداکردم. نخسته. باشم. سیلم. ب. خداوسلام. ب. خم
آوا و نمــــــای شهر
03:44