کافی است نام «مریم عصمتی» را در اینترنت جستوجو کنید. کلی خبر و گزارش در رسانههای مختلف از مسابقات و مقامهایی که کسب کرده است تحویلتان میدهد. مقام سوم جهانی، یک مدال طلا و دو برنز در سطح آسیا، دو مدال طلای جهانی سنگاپور، مقام سوم جهانی شانگهای چین و....
اما تمام این اخبار برمیگردند به چندین و چند سال قبل و نمیتوانید خبری که مربوط به سالهای اخیر او باشد، پیدا کنید. با او درباره این روزهایش هم کلام شدیم.
در میزنم و مریم بچه به بغل در را باز میکند. میگوید پسر کوچک شش ماههاش را یک لحظه تنها نمیگذارد. همان اول ورود به منزل سر صحبت را باز میکنم. از گذشته که میپرسم لبخند میزند و غرق فکر میشود. از یازده سالگیاش میگوید و کلاسهای تابستانیای که سرآغاز ورود او به رشته ووشو بودند. او با توجه به استعداد ذاتی و خانوادگی و علاقهاش خیلی زود در این رشته خودش را نشان میدهد و در همان اولین مسابقهای که شرکت میکند موفق به کسب مقام اول میشود. پس از آن مدالها و مقامها پشت سر هم ردیف میشوند و او در هر دوره از مسابقات مقامی کسب میکند. همه اینها باعث میشوند که در دبیرستان هم رشته تربیتبدنی را انتخاب کند. او از آن روزهای سخت و در عین حال شیرین میگوید. روزهای دوری از خانواده، اردوهای چندین ماهه در تهران و....
حمایتی از ما نمیشد بلکه هزینهای هم روی دست ما میگذاشت. بیشتر مواقع باید خودمان هزینه رفتوآمد و لباسها را میدادیم
اما او همه اینها را در همان رده جوانان تجربه میکند و به محض ورود به رده بزرگسالان همه اینها را رها میکند و فصل دیگر زندگی او آغاز میشود.
میپرسم چرا؟ پاسخ میدهد: «حمایتی از ما نمیشد بلکه هزینهای هم روی دست ما میگذاشت. بیشتر مواقع باید خودمان هزینه رفتوآمد و لباسها را میدادیم. من هم کم کم داشتم به سنی نزدیک میشدم که باید به فکر کسب درآمد میافتادم. این شد که دلسرد و دلزده از این رشته همه چیز را رها کردم و رفتم سمت مربیگری. در دانشگاه هم رشته تربیتبدنی را انتخاب کردم. پس از آن در کلاسهای مربیگری هم شرکت کردم و مدرکم را گرفتم.»
محله ما، اروند، افراد بااستعداد زیادی دارد، اما سالنی اختصاصی برای ورزش بچهها ندارد و ما بهناچار از مسجد استفاده میکنیم
حالا ورزشکار مدالآور آن سالها از این روزهایش میگوید. از مربیگری در مسجد محله که به آن علاقه زیادی دارد. میگوید که حتی در ماه آخر بارداریاش هم آن را رها نکرده است. حالا چند روز در هفته به سالن مسجد میرود. میپرسم که با وجود نگهداری از کودک شش ماهه سخت نیست؟ پاسخ میدهد که همسرش هم در این راه به او کمک میکند.
او از تجهیزاتی که برای آموزش در اختیار دارد گلایه میکند و میگوید: «محله ما، اروند، افراد بااستعداد زیادی دارد، اما سالنی اختصاصی برای ورزش بچهها ندارد و ما بهناچار از مسجد استفاده میکنیم. تجهیزاتمان هم بسیار کم و ناچیز است. بارها مسئولان از آستان قدس رضوی، شهرداری مشهد و... برای بازدید آمدهاند، اما متأسفانه هیچکس کمک نمیکند.»
در آخر از او میپرسم که تا به حال هیچ وقت از تغییر مسیر زندگیاش و رهاکردن مسابقات پشیمان نشده است؟ جواب میدهد: «گاهی دلم برای آن روزها تنگ میشود، اما حالا دغدغه بچههای این محله را دارم. دهها نوجوانی که شبیه من بوده و همان ذوق و شوق را دارند و کوشا هستند. بچههایی که میدانم مستعد هستند و لیاقت رسیدن به آرزوهایشان را دارند چراکه یاد گرفتهاند باید با سختیها بجنگند. حالا تمام خواسته من خواسته این بچههاست. دوست ندارم روزی برسد که مثل من دلسرد و دلزده بشوند و رؤیاهایشان را رها کنند. برای همین از مسئولان شنوا خواهش میکنم به این نقطه از شهر هم توجه کنند و جوانان و نوجوان این منطقه را هم ببینند و برای هدرنرفتن استعدادهایشان تا دیر نشده، کاری انجام بدهند.»