در نگاه اول یک لبنیاتی معمولی به نظر میآید در دل محله شهید بسکابادی. اما وقتی پا به دل آن بگذاری و مرد سبیلچخماقی پشت پاچال را ببینی، با او به گفتوگو بنشینی و تجربیاتش را بشنوی، تازه میفهمی که آن قدرها هم معمولی نیست. وجه تمایز آن هم افرادی هستند که با کمک هم آن را میگردانند. یک خانواده سه نفره. یک زن و شوهر همدل با پسر بزرگشان. حسین آذرنوش شرح این همدلی را برایمان تعریف کرد.
دو سال از فعالیت آنها در این لبنیاتی میگذرد. میگوید که تا پیش از آن در لبنیاتی محلهای دیگر شاگرد بوده است اما بعد از مدتی تصمیم میگیرد که مغازه خودش را داشته باشد و بالأخره با کلی قسط، قرض و... تصمیمش را عملی میکند.
کل این محله را رصد میکند و وقتی ردپایی از هیچ لبنیاتی سنتی در آن پیدا نمیکند تصمیم میگیرد اولینش را در این منطقه تأسیس کند. در این زمینه میگوید: « تا قبل از این، خیلی از قلعهخیابانیها نمی دانستند لبنیاتی چیست. اینجا حتی یک مغازه مخصوص محصولات لبنی وجود نداشت. آن اوایل خیلیها میآمدند داخل مغازه و با تعجب به اطراف نگاه میکردند و از من میپرسیدند.
بهدلیل همین ناشناختهبودن، فروشم آن اوایل خیلی کم بود.
دخل و خرجم با هم نمیخواند. حتی به سرم زد مغازه را کلا جمع کنم اما صبر کردم. کم کم مردم آن را شناختند و مشتریها زیاد شدند. حالا از سالارآباد، تاجرآباد، دستگردان و خلاصه از هر نقطهای که فکرش را بکنید مشتری داریم. حدود هفت، هشت خانواده دیگر هم از کنار همین کارگاه کوچک ما نان میخورند و بهنوعی کارآفرینی هم کردهایم. از مغازهدارهایی که جنسهای ما را میخرند و میفروشند بگیرید تا مسئول توزیع و... .»
تولید، فروش، توزیع و... با افزایش مشتریهایم چند برابر میشود. مدتی میگذرد و میبیند نمیتواند دست تنها از پس همه اینکارها بربیاید. ماجرای همکاری همسر او از همینجا آغاز میشود. او که فشار کار شوهرش را میبیند پیشنهاد کار در لبنیاتی را به او میدهد و حسین هم از این پیشنهاد استقبال میکند. بعد از مدتی پسر بزرگترشان هم به آنها اضافه میشود و در کارها به پدر و مادر کمک میکند.
حسین میگوید: «بهترین ثمره این همکاری برای ما این بود که خیلی بیشتر از قبل به هم نزدیک شدیم. حالا هر روز ساعت 6صبح از خواب بیدار میشویم. به مغازه میآییم. دو نفرمان در کارگاه مشغول به کار میشوند و محصولاتی مثل ماست، پنیر، کره و دوغ را درست میکنند، یکی هم پشت پاچال به مشتریها میرسد و... هر ایده جدیدی که داشته باشیم با هم مشورت میکنیم و خلاصه روز و شبمان را با هم میگذرانیم و به معنای واقعی با هم یکی شدهایم. همه اینها کار را برایمان شیرین میکند.»
البته آنها دورانی سخت را هم پشت سر گذراندهاند؛ حادثه سوختگی حسین. انفجاری که صدایش کل قلعهخیابان را برمیدارد و شیشههای مغازه را هم جا به جا خُرد میکند و خودش هم از ناحیه دستها دچار سوختگی میشود.
ماجرا از این قرار بوده که یک روز صبح زود که حسین تنها به مغازه میرود و میخواهد وسایل را در گرمخانه کارگاه بگذارد انفجار رخ میدهد. داخل گرمخانه به اخطاردهنده مجهز نبوده و او هم متوجه گاز پخش شده در هوا نشده بود و حادثهای که نباید، رخ میدهد. بعد از آن 3ماه سخت شروع میشود.
به گفته حسین سختی آن هم بیشتر روی دوش همسرش میافتد. میگوید: «همسرم در این 3ماه به اندازه 30سال کار کرد. یک تنه محصولات را آماده کرد، فروخت و... در عین حال از من هم مراقبت میکرد و خم به ابرو نیاورد.»
اینها پستی و بلندیها و تجربیات تلخ و شیرین خانوادهای معمولی و صمیمی بود در دل یک مغازه کوچک در کوچهپسکوچههای قلعهخیابان قدیم و شهید بسکابادی جدید. خانوادهای که دوشادوش هم کنار هم ایستادهاند و کار میکنند و رمز موفقیتشان هم همین همدلبودنشان است.