
حمید و مصطفی هر دو با هم بزرگ شدند، توی همین کوچههای خاکی با هم به مدرسه رفتند و بازی کردند. تابستانها از درخت بالا رفتند، امتحان دادند، صفر گرفتند و این صفرها آنقدر برایشان بیاهمیت شد که گذاشتند همینطور بزرگ شوند. آنها عهد بستند بچه محله خوبی باشند، با هم شرط گذاشتند هرجا رفتند و رسیدند همدیگر را تنها نگذارند. حمید، دبیرستان رفت و بعد هم کنکور داد، دانشگاهی شد. مصطفی شاگرد میکانیکی عمویش شد، اما از همان روزها دوست داشت مثل میرزا یک مرد بزرگ باشد. یک قهرمان کم نظیر. حمید و مصطفی در یک محله ماندند.
این ماندنها آنقدر طولانی شد که هم محلهایها به آنها میگفتند دو قلو. روزی که مصطفی از مسجد محله اعزام شد، حمید معلم شده بود، اما چند وقت بعد مصطفی بزرگترین درس را به بچههای محله میرزاکوچکخان داد. درسی که حمید هنوز هم نتوانسته است بهخوبی مصطفی برای بچهها توضیح دهد. لذت گذشتن از خود، آدمها را آسمانی میکند. دیگر هیچکدام از اهالی محله میرزاکوچکخان مصطفی را به عنوان یک شاگرد مکانیک نمیشناسند، همه افتخارش را دارند مصطفی شهید محلهشان است.
تاریخ هر محله به سند تاریخی میماند که در دل آن، نام قهرمانهایی مهر و موم شده است. آنهایی که در دل تاریکی رفتند و قهرمانانه ایستادند تا خیلیها بتوانند سفرهشان را باز بگذارند و لقمهاش را بگذارند در دستهایی که از یک خاکند، یک شهر یا حتی یک کشور ...
میرزای وسط میدان، قهرمان بازی این آدمها را یادم میآورد. مرد جنگل که ابهتش آدم را ناخودآگاه از ماشین بیرون میکشد تا تمام قد روبهرویش بایستی و بگویی سلام سردار! آدمهای این حوالی صبحشان را با همین سلام کوتاه و صمیمی به سردار شروع میکنند و کرکره مغازههایشان را بالا میکشند.
بین جوانهای کلاه فروش، آدم قدیمی کمتر پیدا میشود. مجید تربتی، اما معرفی خود آنهاست؛ کلاه فروشهای اهالی که تعداشان از شمارش خارج شده بورس چشمنوازی را وسط میدان به نمایش گذاشته است.
تربتی، مرد میانسال خوشصحبتی است که تجربه فروش در شهرهای مختلف را داشته است، از گیلان و تهران گرفته تا همین مشهد خودمان. میگوید: برخلاف شغلم خودم را عادت دادهام کلاه سر کسی نگذارم. او از پشت شیشههای مغازه که درست روبهروی میرزاست، برای افتخار ملیاش دست تکان میدهد. اعتقاد دارد استفاده از نمادهای ملی برای محلهها هم چشمنواز است و هم یادآور.
تربتی ادعا دارد؛ بازار کلاهفروشان مشهد آنقدر بنام هست که از همه جای کشور مشتری داشته باشد و این برای محلهشان خوب است که زائرها با دست، میرزا را به همدیگر نشان دهند. کلاههای حجره او از هزار و ۷۰۰ تومان شروع میشود به بالا، حاجی کلاه ۳۰هزار تومانی هم سر مردم گذاشته است.
فرقی نمیکند نام و عنوانش چیست و ساکن کدام یک از کوچههاست، فقط دوست دارد حالا که پای گزارشگر روزنامه به محله میرزا باز شده است از ترافیک میدان چیزی توی نوشتههایش کم نگذارد و یک کلام میگوید: کلافهکننده است، همین و بس. همین عبارت مقدمهای میشود تا اسماعیلی علت ترافیک سنگین دور میدان را توضیح دهد و بگوید: میدان میرزا کوچک خان پل ارتباطی طلاب به ۱۷شهریور است و همین، شلوغی میدان را موجب شده است.
میدان میرزاکوچکخان قبلها بورس گلدوزها بوده است. در کوچه پسکوچههای آن هنوز هم جوانها طرح میدهند
میدان میرزاکوچکخان قبلها بورس گلدوزها بوده است. در کوچه پسکوچههای آن هنوز هم جوانها طرح میدهند و هنر میآفرینند، اما امروزه ماشین جای دست و سوزن را گرفته است. این هنر آنقدر ارزش دارد که برای ماندن و حفظ شدنش باید تلاش کرد، اما کسادی بازار، رمق آنهایی که پای کارند را میگیرد.
مجید کرمانی سالهای کار کردنش در این هنر به ۲۰سال نزدیک میشود. مجید ۳۲سالگی خود را در یکی از مغازههای میدان میرزاکوچکخان میگذراند. او از کسب و کار امروز خیلی رضایت ندارد و میگوید: کسادی بازار، انگیزه بچهها را گرفته است، اما دوست دارد این هنر را که ذوق سالهای نوجوانیاش است، ادامه دهد.
مجید توضیح میدهد: این محله و کوچههایش برای خیلی از تولیدکنندگان آشناست تا جایی که تولیدکنندههای پوشاک محصولات خود را یکراست برای آنها میآورند.
میرزا کوچکخان را عروس خانمها و خانوادههایشان خوب میشناسند. علیرضا حسنزاده از نخستین پلاستیکفروشهای این محله است. او روزگار و روزهایش را خیلی دوست دارد، البته اگر یک مشکل بگذارد و با خنده میگوید: اگر شهرداری اینجا نباشد همه چیز حل است.
حسنزاده از فروشندههای پلاستیکفروش قدیمی است که مثل فروشنده های دیگر از نبود جای پارک برای ماشینها گلایه دارد. او میگوید: فکرش را بکنید شهردار بیخ گوش ما باشد و مشتری مجبور باشد برای پارک دوبله جریمه بدهد.
حاجی حسنزاده، آدم شوخ طبعی است که با خنده تعریف میکند، میدانید چرا میرزا با آن تفنگ بزرگ آمده است این محله و بعد خودش جواب را میگذارد کف دستمان و میگوید: چون دید اینجا همه سر آدمها کلاه میگذارند، آمد تا ببیند کی به خودش جرئت میدهد سر کسی کلاه بگذارد که دید یک نفر کلاه بزرگی از پشت سر خودش گذاشته است.
حاجی میگوید: این باوری است که اهالی برای آمدن میرزا به محله خودشان دارند و خیلی هم به مرد جنگل احترام میگذارند و دوستش دارند.
حاجی بعد از همه این شوخیها دوست دارد دوباره این مشکل گوشزد شود. او میگوید: شهردار حسینی برای پارکینگ اینجا فکری بکند، پارکینگ اینجا حتی ظرفیت کارمندهای خودش را هم ندارد. او ادامه میدهد: بازار پلاستیکفروشهای محله میرزاکوچکخان از بازارهای مطرح مشهد است و مشتری زیادی دارد، با این وضعیت کارکردن خیلی سخت است به خدا.
دختر ۲۰ساله گلشهری در مسیر پلههای کمیته امداد ایستاده است. او هنوز برای بالا رفتن تردید دارد، شاید هم شرمش میشود و دوست ندارد زیاد با گزارشگر ما همکلام شود.
فقط توضیح میدهد: نیمهشعبان امسال شروع زندگی مشترکش را با محمد جشن میگیرد، البته اگر مشکل جهیزیه بگذارد. نجمه آمده است؛ آدم های یاریرسان کمیته مشکل جهیزیهاش را حل کنند. نمیداند چقدر به نتیجه میرسد، اما دلش روشن است، میخندد و بالا میرود.
آدمهای زیادی مثل نجمه ۲۰ساله پلههای باریک کمیته امداد را بالا میروند و حتما دست خالی بیرون نمیآیند. کمیته امداد یکی از ویژگیهای دیگر محله است.
آقای رخشانی، مدیر تالار پردیس خودش را برای جشن زوجهای جوان محله آماده میکند و تا جایی هم که راه داشته باشد با آنها کنار میآید. او خوشحال است در کاری مشغول شده که با شادمانی مردم همراه است. انتظار دارد خانوادههای عروس و داماد همراهی لازم را با کارکنان تالار داشته باشد؛ و در چند قدمی تالار پردیس، تالاری تازه تاسیس دیگر هم هست که لابد کارکنانی بهخوبی آقای رخشانی دارد.
میله بلند آجرپزی وسط پارک شاید برای نگاه خیلی از عابران، تکراری و دیدنش عادی شده باشد، اما برای خیلی از رهگذران جذابیتش آنقدر هست که دوربین موبایلشان را روشن و تصویر این بنای تاریخی را ثبت کنند. این میله در مجاورت پارکی در همین محدوده، کنار بازار گلدوزها و کلاهفروشهاست. این میدان بزرگتر از آن است که در چند باکس کوچک خلاصه شود. فرصتی اگر شد، باز هم سراغ آدمهایش میرویم و مجموعههایش.
* این گزارش در شماره ۱۰۱ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۵ خردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.