
«به نام خداوند جان و خرد، کز این برتر اندیشه بر نگذرد، خداوند نام و خداوند جای، خداوند روزیده رهنمای.» حرف از آرامگاه فردوسی که به میان میآید، این دو بیت، میشود آغاز صحبتهای حاجمحمود. مردی از دیار فردوسی که عمری را در آرامگاه کار و زندگی کرده و این ابیات یادگار اولین حفظیاتش از دوران کودکی است.
حاجمحمود ادیباسلامیه یکی از اولین کارگرهای آرامگاه فردوسی است که در سال ۱۳۴۳ با چندجوان از توس، کارهای اولیه مرمت آرامگاه را شروع کردند. پنجسال زحمت بیوقفه آنها در آرامگاه که به قول خودش فکر میکردند خانه خودشان را میسازند، باعث شد انجمن آثار ملی آنها را در پایان مرمت استخدام کند و بهعنوان نیروی آرامگاه فردوسی نگهدارد.
با این سرنوشت ۳۲ سال از عمر حاجمحمود با کار در آرامگاه گذشته که یازدهسال آن همراهبا زندگی در داخل آرامگاه فردوسی بودهاست؛ سالهایی که برایش پر از خاطرات شیرین است. حالا او در هشتادوهشتسالگی همزمان با روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی قرار است از خاطرات کار و زندگیاش در آرامگاه بگوید و از اینکه چه چیزی او را باوجود صاحبخانهبودن در مشهد، در این خاک نگه داشته است.
پیشاز آنکه حاجمحمود ادیباسلامیه سال ۱۳۱۷ در قلعهبالای اسلامیه به دنیا بیاید، چند نسل قبل او در همین خاک زندگی میکردند و از کشاورزی روزگار میگذراندند؛ دهقانهایی که از سر آشنایی با شعر و شاعری و داستانهای شاهنامه بین مردم به ادیب معروف بودند.
حاجمحمود میگوید: به وقت شناسنامهدادن بهخاطر تسلط پدربزرگم به داستانهای شاهنامه که همیشه با نقل افسانهها در بین مردم همراه بود، پیشوند «ادیب» را اضافه فامیلمان کردند.
او با همین پشتوانه به وقت هفتسالگی پا در تنها مدرسه توس که در داخل آرامگاه فردوسی بود، میگذارد و تا کلاس چهارم، آخرین پایه این مدرسه تحصیل میکند؛ «پدرم کشاورز اسلامیه بود و من هم بعداز خواندن چهارکلاس درس، کمکدستش شدم. بعد از سربازی کمتر سراغ کشاورزی رفتم و شاگرد بنّای توس بودم.
سال ۱۳۴۳ وقتی خبر گرفتن نیرو برای مرمت آرامگاه در توس پیچید، بهعنوان کارگر ثبتنام کردم. نیروی جوان و ورزیده میخواستند. بهجز من، قاسم ارفع، عظیم عظیمی، نورمحمد عرفانی، برات ابهری، مرحوم رمضان علیزاده و مرحوم غلامحسن اسلامی هم بودند.
او معتقد است از سر همسایگی با آرامگاه فردوسی شانس به آنها رو آورده و با کار در باغ فردوسی زندگیشان متحول شده است؛ «از همان روز اول قرارکردند روزی ۶تومان به ما کارگرها و ۱۲ تومان هم به بنّاها بدهند. نمیدانید این پول که حاصل عرق ریختنمان بود، چه برکتی داشت.»
حاجمحمود از کار در آرامگاه نیز چنین تعریف میکند: گیو جودت از مهندسهای اصلی مرمت، از تهران آمده بود. جودت با خودش یک معمار به نام شاهغلام از تهران آورده بود. با کمک شاهغلام در دوازدهروز داربست بستیم. بعد از آن حاجابرام (ابراهیم امیری) سنگ تراش به ما یاد داد که چطور با تیشه سنگها را دربیاوریم. البته قبل از شروع، سنگها را خود جودت شمارهگذاری کرد. کنار داربستها یک قرقره وصل کردیم که قاسم ارفع پای آن میایستاد. سنگها بعداز کندهشدن با این قرقره پایین فرستاده میشدند و در داخل باغ و حتی خیابانها براساس شماره مرتب چیده میشدند. یکسال فقط کارمان کندن سنگها بود.
حاجمحمود که خاطره ساخت آرامگاه فردوسی و افتتاح آن در سال ۱۳۱۳ را از بزرگان خود شنیده، معتقد است رسیدگی به آرامگاه فردوسی در بالاترین حد بود و وقتی هم مرمت آن آغاز شد، بازهم با همین نگاه، زبدهترین آدمها با بهترین مصالح در آن به کار گرفته شد.
او میگوید: شرکت «کا.ج.ت» متعلق به مهندس نیکو، پیمانکار این مرمت بود. او کریستو، مهندسی از یونان را ناظر ساخت گذاشته بود و مهندس گیو جودت هم مسئول کارگرها، حقوقشان، روند کار و... بود. کریستو به فارسی تسلط کامل داشت و با زن و دو دخترش تمام سالهای مرمت در همین باغ زندگی کرد. چندان علاقهمند به فرهنگ و تاریخ ایران نبود. ولی در سرپرستی برای آقای نیکو و نظارت بر ساختمان خیلی خوب عمل میکرد. البته کلا آدم کمحرفی بود و با مردم توس معاشرت نمیکرد.
حاجمحمود معتقد است کارگرها در مرمت آرامگاه نهایت دلسوزی را داشتند؛ «خیلی با احتیاط کار میکردیم و فکر میکردیم خانه خودمان را میسازیم. برای همین در چیدن سنگها که مهم و حساس بود، بسیار دقت میکردیم تا سنگی آسیب نبیند. معدود سنگی که میشکست، همان موقع از سنگهای خلج جایگزین میشد.»
او میگوید: کندن سنگها را از بالا شروع کردیم. پشتشان خیلی محکم بود؛ چون با ملات خاکستر، ماسه بادی، سیمان و ساروج چسبانده بودند. به سنگ جمشید (فروهر) که رسیدیم، تازه سختی شروع شد. این سنگ حدود سیسانت قطر و سهمتر قد داشت. وزنش خیلی زیاد بود، با احتیاط زیاد کندیم.
آن روزها مثل امروز امکانات نبود. ما هم جرثقیلی نداشتیم و با قرقره سنگها را بالا و پایین میکردیم. دورش را آزاد کردیم و وقتی حرکت دادیم آنقدر سنگین بود که نزدیک بود داربست را از جا بکند. دوباره سنگ را سر جایش برگرداندیم و سنگتراش از پشت پنج تا ششسانت قطرش را کم کرد. بعد با سیم بکسل ۱۰ نفره آن را پایین آوردیم.
به گفته او بهجز سنگ جمشید، جابهجایی سنگ پایهها هم سخت بود و حداقل پانزدهنفر نیرو میخواست؛ «کندن سنگ بنا که تمام شد، رسیدیم به قبر فردوسی. یک تله خاک نگه داشته بودیم. گفتند دست نگهدارید تا مسئولان بیایند؛ شاید داخل آن عتیقهای به امانت برای خرجی خود بنا باشد. برای برداشتن سنگ قبر، آچار تایلور را که آهنهایی دومتری بود، زیر سنگ انداختیم. سنگ حدود سهتن وزن داشت. آن را برداشتیم. یک ذره خاک بود. خاک را کنار زدند و استخوانها بیرون آمد. استخوانها مرتب نبود و مخلوط بود. بهجز این استخوان، چیز دیگری داخل قبر نبود. گیو جودت یک صندوقچه استیل آورد و استخوانها را داخل آن گذاشتند. بعد از آن، سختی اصلی در بردن سنگ قبر سهتنی فردوسی به مقبره جدید بود. مقبره در زیرزمین بود و هفتمتر عمق داشت. یکبار سنگ را از پلهها تا نیمه پایین بردیم، اما کم مانده بود خودش را ول کند. دوباره بالا کشیدیمش. محکمش کردیم و با توان بازوهای چندین کارگر و سیمبکسل از آن همه پله بدون ذرهای آسیب منتقلش کردیم به زیرزمین.
حاجمحمود و سایر کارگرها در سالهای مرمت آرامگاه هرروز از ساعت ۷ صبح تا ۲ عصر مشغول کار بودند و خیلی از اوقات هم بدون نگاه به این ساعت یا زود میآمدند یا دیر میرفتند تا کارها روی روال باشد و مرمت آرامگاه زودتر تمام شود.
گریزش به آن روزها خاطره جمعکردن سرب پشت سنگها را برایش زنده میکند و میگوید: آرامگاه را خیلی عجیب و فنی در سال ۱۳۱۳ درست کردهبودند. زیر سنگها برای انبساط و انقباض سرب گذاشته بودند. البته همه سنگها سرب نداشت و هرکارگری که به سرب میرسید، چه کوچک چه بزرگ، سرب مال خودش میشد. شانسی بود. آهنگری اینجا بود به نام «سید تفنگساز» که ما سربهای جمعشده را به او میفروختیم. کیلویی بین یکتا دوتومان میخرید. به وقت چیدن مجدد سنگها دوباره برای کنترل انقباض و انبساط آنها زیر بعضی از سنگها سرب نو گذاشتیم، چون سربهای قبلی باز و پهن شده بودند.
ادیب تعریف میکند: یک روز مرحوم حسین بیابانی، پدر تنها شهید اسفندیان، پایین چوببست بود. بالای چوببستها یکی از کارگرها به سرب رسید و از هول برداشتن سرب، سنگ را رها کرد. سنگ از بالا روی پای مرحوم بیابانی افتاد و پای بندهخدا بدجور شکست که چندماه بسته بود تا خوب شد.
حاجآقا ادیب روزی را که آرامگاه بعداز مرمت افتتاح شد، خوب به یاد دارد و از اینکه بنای جدید چقدر برای گردشگران جذاب بوده است، چنین تعریف میکند: کار که تمام شد، به دستور آقای گیو جودت، من هم به عنوان نگهبان به استخدام آرامگاه درآمدم. قبل از مرمت، بلیت هر نفر بزرگسال ۵ قران و کودکان ۲ قران بود. بعد از مرمت، بلیت بزرگسال یک تومان و کودکان ۵ قران شد. شاید باورتان نشود که روزی ۲ الی ۳ هزار بلیت میفروختیم و تعداد گردشگران هم فراوان بود. توریستهای آمریکایی از همه بیشتر بودند؛ البته از آلمان، انگلیس، استرالیا و آلمان هم زیاد میآمدند.
آمریکاییها گروهی میآمدند و با ماشینهایی که ما به آن تریلی میگفتیم، خودشان را به توس میرساندند. حتی پیش میآمد شب را در توس میماندند ولی از مردم خانه اجاره نمیکردند. داخل همان ماشینها میخوابیدند و آشپز هم داشتند که برایشان غذا میپخت.
مترجم بیشتر این گروهها هم آقای غلامی بود. خودش مشهدی بود. هروقت گردشگر میآمد، او هم همراهشان میرفت و درباره آرامگاه و اطرافش برایشان توضیح میداد.
آنطورکه حاجمحمود میگوید، گردشگران آمریکایی عاشق گرفتن عکس بودند؛ «بدون استثنا همهشان دوربین داشتند. از همه جای آرامگاه عکس میانداختند و ما که زبانشان را بلد نبودیم، به زبان خودمان سلام و خوشامدگویی میکردیم.»
حاجمحمود تجربه متفاوتی نسبتبه خیلی از کارمندان آرامگاه فردوسی دارد که در یازدهسال زندگی در داخل آرامگاه فردوسی خلاصه میشود.
به نقل از آن روزها میگوید: زمان مرمت چندساختمان متفرقه در محوطه آرامگاه ساخته شد. یکی از آنها «چهاردستگاه» و دیگری «هفتدستگاه» خوانده میشد. چهاردستگاه که شامل چهارسوییت میشد مخصوص میهمانان و مسئولان و گاهی گردشگران بود و هفتدستگاه هم که شامل هفتواحد میشد، مخصوص کارمندان و کارگران باغ بود. من از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۹ در یکی از واحدها زندگی کردم و سه فرزندم هم در این محل به دنیا آمدند.
بهجز من سرباغبان و آشپز آرامگاه و نگهبان دیگری هم در این خانهها زندگی میکرد. خانهها دو خواب داشت با یک راهرو که مجهز به همه نوع امکاناتی بود. آن روزها بیشتر از هرزمانی میهمان داشتیم. از دور و نزدیک فامیل و آشنا خانه ما میآمد تا آرامگاه را هم ببیند. حتی روزهای سیزدهبهدر کمتر پیش میآمد جایی برویم؛ چون اقوام دوست داشتند به این خانهها بیایند و داخل آرامگاه سیزده را به در کنند.
فاطمه زعفرانی، همسر حاج محمود، هم روزهای خوش زندگی در این خانهها را به یاد دارد و تعریف میکند: تفریح هرروز ما خانمها چرخیدن داخل آرامگاه بود. روزی حداقل دوبار سر مزار فردوسی میرفتیم. اگر هم کسی میآمد، آنقدر خوب بلد این مکان شده بودیم که برایش توضیح میدادیم. آنقدر بچههایم باغ را دوست داشتند که وقتی سال ۱۳۶۹ اسبابکشی کردیم تا چند روز گریه میکردند و خانه جدید را نمیخواستند.
فاطمهخانم میگوید: گردشگران عاشق گرفتن عکس از زندگی مردم توس هم بودند. خوب یادم است یک روز درحال پختن نان در تنور پشت خانههای هفتدستگاه بودم که گروهی از آنها آمدند. اجازه گرفتند و عکس انداختند. نان تعارفشان کردیم، اما یک لقمه هم نخوردند. البته کلا گردشگران بهخصوص آمریکاییها اهل خوردن چیزی از محصولات اینجا نبودند.
از فاطمهخانم میخواهیم از تأثیرات زندگی در آرامگاه بگوید؛ «حاجمحمود بیشتر از همه اهل خانواده، عاشق فردوسی و شاهنامه است. اگر در کودکی چندبیت شاهنامه حفظ بوده، بعد از کار در آرامگاه بیشتر یاد گرفته و شاهنامهخوان هم هست و چندین کتاب با موضوع شاهنامه در خانه دارد که حتی در این روزهای پیری میخواند.»
به گفته او حاجمحمود آنقدر عاشق خاک توس است که حتی وقتی در دهه ۱۳۶۰ خانهای در خیابان شاهرخشمالی (شهید مطهری فعلی) میخرد، از رفتن به شهر منصرف میشود و ترجیح میدهد همچون اجداد خود در همسایگی فردوسی بماند.
همان چهارکلاس درس در دهه۱۳۲۰ در مدرسه داخل آرامگاه فردوسی، باعث رشد حاجمحمود میشود.
حاجآقا ادیب تعریف میکند: یک ایستگاه هواشناسی داخل آرامگاه بود که متصدیان آرامگاه مسئول آن بودند. آقای مولوی، متصدی باغ وقتی متوجه سوادم شد، مسئولیت آن را به من سپرد. پانزدهسالی مسئول ایستگاه بودم. هرروز در سه نوبت صبح، عصر و غروب، اطلاعات ایستگاه را در برگههای بزرگی یادداشت میکردم و آخر ماه، دفتر را ازطریق پست به ایستگاه هواشناسی مشهد برای تحلیل دادهها میفرستادم. همیشه این منطقه خیلی سردتر از مشهد بود و میزان بارش هم فراوانتر بود؛ الان سالهاست هم باران کم شده و هم دما افزایش یافته است.
طبق گفتههای حاجمحمود این ایستگاه در دهه ۱۳۸۰ بهدنبال محوطهسازیهای جدید از داخل آرامگاه فردوسی جمع شده است.
یکی از خاطرات تلخ حاجمحمود به قطع درختان تنومند و اخراج متصدی آرامگاه برای یک میز برمیگردد.
او میگوید: داخل ساختمان کتابخانه آرامگاه فردوسی، یک میز عتیقه و باارزش بلوط بود که در اندازه خیلی بزرگ ساخته شده بود. آرامگاه مدتی زیرنظر ارشاد رفت. آن زمان آقای مولوی متصدی باغ بود. اداره ارشاد خواهان این میز بلوط شد. آقای مولوی حاضر به واگذاری این میز نبود و همه حرفش این بود که میز متعلق به آرامگاه هست و نباید جابهجا شود.
آنقدر سر همین موضوع مقاومت کرد که برکنارش کردند. با آمدن متصدی جدید میز را به اداره ارشاد دادند. البته، چون میز بزرگ بود و نمیشد جابهجایش کرد، آن را تکهتکه کردند و از اینجا بردند.
آنطورکه او تعریف میکند، درختهای بلند آرامگاه فردوسی بهدلیل ضعف آبرسانی در سالهای مرمت و همچنین سرمای شدید سال ۱۳۵۱ خشک و قطع شدند. حاجمحمود میگوید: مدیران امروزی هم باید درختها را بیشتر کنند و هم آبنماهای اطراف باغ را که برچیدهاند، دوباره برای زیبایی آرامگاه راه بیندازند.
* این گزارش پنجشنبه ۲۵ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.