
حسن یزدی، راننده قدیمی و بازنشسته ساکن محله کوی امیرالمؤمنین (ع) است که سالهای طولانی بهعنوان راننده درونشهری، مسافران را در نقاط مختلف شهر جابهجا کرده است. مسافرمداری و رعایت احترام به مسافران را در همه سالهای کاریاش مد نظر داشته و بیاحترامی به مردم، خط قرمز او بوده است.
خاطرهای که برایمان تعریف میکند، درباره دلجویی از یکی از همین مسافران است.
حسن یزدی پنجاهسال بهعنوان راننده کارکرده و عرق ریخته تا اینکه چندسال قبل بازنشسته شده است. مرحوم پدرش از بازاریان قدیمی دور حرم بود و خیلی دوست داشت که پسرش هم کاسب شود، اما حسنآقا از همان بچگی، عاشق رانندگی بود.
میگوید: من، بچه دورانی هستم که آدمها با درشکه و گاری به زیارت امامرضا (ع) میرفتند. ماشین هم بود، اما خیلی کم. برای بچه هفتهشتسالهای مثل من، حرکت ماشین بدون اسب و قاطر خیلی جالب بود. درسخوان نبودم و درس و مدرسه را رها کردم و با وجود اصرار پدر به شاگردی در مغازهاش، در سن نوجوانی، شاگرد راننده اتوبوس شدم.
اینطور میشود که یزدی در بیستسالگی، رانندگی اتوبوس را شروع میکند. آن زمان اتوبوسها به «ماشین یکقرانی» معروف بودند. دلیلش هم این بود که راننده یکقران کرایه از مسافران میگرفت. یزدی میگوید: مسیر اتوبوس ما از کوی طلاب شروع میشد و تا گلکاری طبرسی ادامه داشت. انتهای مسیر هم چهارراه لشکر بود.
به گفته این راننده قدیمی، درشکهچیها برای اینکه مردم، ماشین سوار نشوند، نرخ کرایه را پایین آوردند، اما بهدلیل سرعت بیشتر و امنیت ماشین، تیرشان به سنگ خورد و خیلی زود بازار درشکهچیها کساد شد و به خاطرهها پیوستند.
حسن یزدی موفقیت و دوامش در این شغل را مدیون مردمداری میداند. او همیشه حق را به مسافر میداد و حتی اگر کوتاهی از طرف آنها بود، زیرسبیلی رد میکرد. البته به قول خودش، نحوه برخوردش با مسافران مزاحم و لاتها به ناچار طور دیگری بود و همه میدانستند که داخل ماشین حسن یزدی، جای لاتبازی نیست و حساب کار دستشان بود. بین مسافران، سیدها و بچههای یتیم بیشترین احترام و ارزش را برای او داشتند؛ چون دین و قرآن احترام به آنها را توصیه کرده است.
با احترام به سیدحسن گفتم «حسنآقا لطف میکنی بلند بشوی تا این خانم بنشیند؟» با این حرف، سید ناراحت شد
خاطرهای که این راننده قدیمی میخواهد برایمان تعریف کند، درباره یکی از همین مسافران «سید» است. سیدحسن، سید میانسالی بود که مسافر هرروزه ماشین او بود. چون این سید وضعیت مالی خوبی نداشت، حسنآقای یزدی، بیشتر وقتها یکقران کرایه را از او نمیگرفت. بهدلیل احترامی که داشت، همیشه هم صندلی جلو ماشین مینشست.
حسنآقا تعریف میکند: آن روز ماشین پر از مسافر بود. از داخل آینه متوجه خانمی شدم که بچه به بغل با حالتی معذب ایستاده است. با احترام و بدون غرض به سیدحسن گفتم «حسنآقا لطف میکنی بلند بشوی تا این خانم بنشیند؟»
با شنیدن این حرف، سید ناراحت شد و شروع کرد به اشکریختن. از گفتن این حرف پشیمان شدم. هرچه معذرتخواهی کردم، قبول نکرد و بین راه پیاده شد.
بهدنبال این اتفاق چندروزی سیدحسن ناپدید میشود و حسن یزدی که از این بابت نادم و پشیمان بوده است، دنبال او میگردد تا خانهاش را پیدا میکند؛ «با مقداری هدیه و لباس برای بچهها به خانهاش رفتم. به پایش افتادم و گفتم «سید، اگر از من نگذری، تا آخر عمر خودم را نمیبخشم.»
جدش را واسطه کردم و رضایتش را گرفتم. بعد هم رویش را بوسیدم و با خیال راحت به خانه برگشتم.
* این گزارش شنبه ۳۰ فروردینماه ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.