
زاده مهر بود، اما درست در اوج برف و بورانهای بهمن ماه. «مهر»، نام زادگاهش بود. جایی حوالی شهرستان داورزن، سمت سبزوار. روزی که به دنیا آمد، پدرش با همان دستهای زمختی که از معاشرت بیل با زمین حاصلخیز مهر به تاول نشسته بود، قنداقه پسر را در آغوش گرفت.
پدر، پیشهای جز کشاورزی نمیدانست، اما در خیالاتش، پیش از خواب، همان وقتی که کلاه از سر برمیداشت و سر به بالین خستگیها میگذاشت، در دلش آرزو میکرد پسرش یک روزی برای خودش آدم باسواد و معتبری شود. کشاورزی عار نبود، اما جانِ جوانیاش را خیلی زود فرسوده بود.
سیدمهدی میتوانست آینه رؤیاهای مرد باشد. هر زمان توی کوچههای روستا پی بازی با دیگر بچهها میدوید، دقیقهای بعد با نیم نگاه پدر برمیگشت پای سرمشقی که دبیر مکتب به او داده بود. اما اتاقک کوچک توی روستا، شوق و شعف آموختن را در دل سیدمهدی سیراب نمیکرد. همین که کمی از آب و گل کودکی درآمد، به تشویق پدر راهی سبزوار شد. اهالی مهر را ترک کرد و رو به سوی هدفی ناآشنا به راه افتاد. سیدمهدی فقط میدانست عاقبت خوشی در انتظار شب بیداریها و ممارستهای اوست.
دستهایش، اوراق جامع المقدمات را ورق میزد و به یاد انگشتان زحمتکشِ پدر، یک ساعتی بیشتر تا صبح بیدار میماند. زبان عربی و علوم دینی، آشی بود که پدر برایش پخته بود. با همان سطح از سواد و تجربه اندک، خوب میدانست آموختن زبانی دیگر او را از باقی شاگردان مدرسه فخریه متمایز میکند. شده بود گل سر سبد مدرسان فخریه.
آنقدر که به وقت برگریزان سال۱۳۲۵ خودشان او را راهی مشهد کردند. سبزوار هم مثل روستای مهر، هرآنچه در چنته داشت به روح پرعطش سیدمهدی ریخته بود. باید به شرقیترین نقطه آفتاب میرفت. جایی که خورشید در حجرههای مدرسه سلیمانخان، زودتر از هرجای دیگری بالا میآمد.
در مشهد همهچیز با سبزوار تفاوت داشت. دورادور از محمدتقی ادیب نیشابوری چیزهای زیادی شنیده بود، اما ادبیات عرب با بیان فصیح او، دریچههای تازهای در ذهن سیدمهدی میگشود. تازه داشت تلمذ از محضر شیخ نیشابوری را نوش میکرد که پایش به درس رسائل و مکاسب حاج شیخ هاشم قزوینی باز شد.
از حظی به حظی دیگر سرمست بود و آنجا که به شاگردی همولایتی اش، میرزا حسین فقیه سبزواری درآمد، انگار در مملکتی غریب، هموطنی آشنا دیده باشد، هوا آزادانهتر از پیش در ریههایش جاری میشد. او در حلقه استادان بنام، محصور شده بود. از شیخ مجتبی قزوینی گرفته تا میرزا جوادآقا تهرانی، اما مسیر آموختن، تمامی نداشت.
از اوراقی به اوراقی دیگر و از ولایتی به ولایتی دیگر در سفر بود. این بار باید از حجرههای مدرسه سلیمانخان دل برمیداشت و راهی شهری میشد که آفتاب از گنبد طلایی امیرشهر، درخشانتر از تمام دنیا میتابید: نجف اشرف. شهر طلاب و عالمان عطشناک.
نه اینکه قبای تحصیل در شهر نجف به تن سیدمهدی زار بزند، اما آدمیزاد است دیگر. هرچه رفت و ماند و صبوری کرد، حریف ناملایمات آب و هوایی صحرای عراق نشد. دشواری زیستن در نجف، مجال تمرکز و تلاش و مطالعه را از سیدمهدی گرفته بود.
ماهها از سر هم میگذشت و داشت فرصتها یکی پس از دیگری زیر آفتاب تند نجف میسوخت. لاجرم به مشهد برگشت. فکر کرد این مسیر بینهایت، گاه از گذرهای دیگر میتواند او را به دانستههای تازهتر سوق دهد.
اواخر دهه ۴۰ دست از تدریس در دبیرستانها کشید و هم و غمش را گذاشت برای دوره دکتری
این بار، سمت و سوی تحصیل و آموختن را از مسیر دانشگاه آغاز کرد. دانشگاه تهران، آزمون ورودی برگزار میکرد. سیدمهدی، خود را با شرکت در امتحان دانشکده الهیات به چالشی جدی کشیده بود، اما عبور از سد آزمون ورودی دانشکده، برای کسی، چون سیدمهدی صانعی که سالها در محضر بهترین استادان علم الهیات آموخته بود، قدمی دشوار نبود.
سال ۱۳۳۷ سیدمهدی با گواهینامه لیسانس از دانشکده الهیات دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. حالا میتوانست به مشهد برگردد و این بار در قامت دبیری توی دبیرستانهای شهر خدمت کند. تصویری دور، اما حقیقی که سالها در سر پدر کشاورز و دلسوز او نقش بسته بود و حالا با سربلندی میتوانست سری در میان اهالی مهر بالا بگیرد.
از مهر به سبزوار، از سبزوار به مشهد، از مشهد به نجف، از نجف به تهران. این مسیر پرماجرا، لذتی داشت که سیدمهدی صانعی را هرگز متوقف نمیکرد. دبیری در مشهد هم سقف آرزوهایش نبود. میدانست دانشگاه تهران تا مقطع دکتری در رشته الهیات دانشجو میپذیرد.
اواخر دهه ۴۰ بود که دست از تدریس در دبیرستانها کشید. راه افتاد سمت تهران و هم و غمش را گذاشت برای دوره دکتری. تصمیم سرنوشتسازی که شخصیت علمی او را از آقای صانعی به دکتر صانعی تغییر داد.
او حالا میتوانست در کسوت استادیار در گروه فقه و مبانی حقوق اسلامی دانشگاه مشهد به دانشجویان این شهر خدمت کند. جایگاه شایستهای که خیلی زود او را به سمت ریاست دانشکده الهیات دانشگاه فردوسی ارتقا داد تا بتواند از محل اختیارات خود در حوزه مدیریت، شرایط دانشکده را به جهت کمی و کیفی بهبود ببخشد.
آن زمانی که دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه مشهد توانسته بود نخستین شماره از نشریه دانشکده را منتشر کند، سیدمهدی صانعی در تهران مشغول تحصیل در مقطع دکتری بود و آن زمان که پس از وقفهای سه ساله، دومین شماره از نشریه را به هزار زحمت منتشر کرد، سیدمهدی صانعی داشت روی پایاننامه دکترایش کار میکرد. اما در روزگاری که انتشار نشریه در دانشکده متوقف شد، او در کسوت استادیار، یکی از چهرههای علمی دانشکده بود و به چشم میدید چطور فعالیت نشریهای مؤثر و پربار در بحبوحه انقلاب به باد فراموشی سپرده شده است.
پانزدهسال پس از تعطیلی نشریه یعنی در سال۱۳۷۳، دکتر صانعی ریاست دانشکده را برعهده داشت. همت و دلسوزیهای او بود که پیگیر بازسرگیری فعالیت نشریه شد و آستین همتش را بالا زد و با پیگیری از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، موفق شد مجله دانشکده الهیات مشهد با عنوان «مطالعات اسلامی» را احیا کند. او مدیری بیرمق پشت میز ریاست نبود و مدیریت دانشکده را آخرین سنگر علمی خود نمیدید.
آنقدر که در دهه ۷۰ با سفری شش ماهه به سوریه، خود را در مرض مراودات علمی موثر با شخصیتهای دینی، فرهنگی و علمی این کشور قرار داد و از محل سفرهایی چنین، زمینه تألیف آثار تازهتری برای او فراهم آمد. چهرهای کوشا و خستگیناپذیر که حتی وقتی در سال۱۳۸۲ از خدمت در دانشگاه بازنشسته شد، به حکم ریاست دانشگاه با توافقی قراردادی به همکاری با این مجموعه ادامه داد، اما اجل، اهل توافقات قراردادی نبود.
فروردین ۱۳۸۴، در نهایت ناباوری، آنچنان اجل بالای سر سیدمهدی صانعی ظاهر شد که حتی امان نداد مقالهاش را تمام کند. قلم توی دستانش بود و داشت مینوشت: «خداوند متعال فرمود.» که سرش روی شانههایش افتاد و قلم از دستانش بر پهنه سفید کاغذ زمینگیر شد.
دکتر صانعی ۷۷ ساله بود که تسلیم مرگ شد و دانشکده الهیات مشهد، تنها چندماه پس از درگذشت استاد آشتیانی، مهره ارزنده دیگری را میان چهرههای علمی خود از دست داد.
* این گزارش چهارشنبه ۲۰ فروردینماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۱ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.