
قرار بود این گزارش بهمناسبت روز جهانی کودک چاپ شود. از مدیران دبستانهای مختلف در منطقه، وصفش را شنیده بودیم؛ وصف دانشآموزی که با وجود رنج فراوانی که از درد کلیه میبرد، همیشه جزو شاگردان ممتاز مدرسه است و چند سال تحصیلی را هم توانسته جهشی طی کند؛ آنهم در محلههای حجتآباد که مدرسههایش با کمبود امکانات آموزشی فراوانی روبهروست، اما از شما چه پنهان، روز مصاحبه متوجه شدیم که احمدِ ممتازِ نشسته بر زبانِ راویان مختلف، دوران کودکی را پشت سر گذاشته و دیپلم حسابداریاش را هم گرفته است.
دانشآموز ممتازی که گویا مدیران مدرسه پس از سالها هنوز او را از خاطر نبردهاند و تلاش میکنند برای بهبود او راهی پیدا کنند. همین شد که سطرهای بعدی را به روایت سرگذشت احمد بیستسالهای اختصاص دادیم که کودکیاش را برخلاف خیلی از همسنوسالهایش نه در کوچه و خیابان و پا به توپ که در بستر بیماری گذرانده است. احمدی که خانوادهاش هیچ از خدا نمیخواهند جز سلامتی او.
پس از هفت خواهر و یکبرادر در نخستین روز فروردین ۱۳۷۴ به دنیا میآید؛ همه بچهها شیربهشیر بودند و سالم و فقط «احمد» در بین ۹ فرزند خانواده، از همان ابتدا کمی ضعیفتر بود و مدام تب میکرد. آن زمان هنوز ساکن روستای «قرنه» بودند و از دکتر و دوا، دور. احمد هر روز تبهایش شدت میگیرد تا اینکه چهارسالش که میشود، راهی مشهد شده و در محله «مهدیآباد» اجارهنشین میشوند. یک روز که تب احمد شدید شده است، او را به بیمارستان صاحبالزمان (عج) میبرند و آزمایشها را نشان میدهند و بعد از آن متوجه میشوند کلیههایش مشکل دارد.
این میشود که بلافاصله او را در بیمارستان موسیبنجعفر (ع) بستری میکنند و پس از سه روز، دکتر به پدر و مادرش خبر میدهد که یکی از کلیههای احمد بهطورکامل و دیگری نیز ۴۰ درصدش از کار افتاده است. دکتر تشخیص میدهد که باید هرچه زودتر کلیهای را که هنوز ۶۰ درصد فعالیت دارد، جراحی کرده، سنگش را خارج و به آن سوند وصل کنند تا فعال شود؛ پس از ششماه هم کلیه مرده را از بدن احمد خارج کنند.
همین کار هم انجام میشود و احمد کوچک تا ۴۱ روز پس از عمل جراحی، با سوند در بیمارستان روزگار میگذراند. پس از این مدت تا سهماه حالش خوب است و خبری از تب و بیماری در بدن نحیف او نیست، اما یکروز دوباره او را درحالیکه بهشدت تب کرده است، به بیمارستان میبرند.
پس از یکماه که در نوبت عکس هستهای بودند، مشخص میشود که کلیه مرده عفونت کرده و باید زودتر از بدن احمد خارج شود، بنابراین او یکبار دیگر زیر تیغ جراحی میرود. یکسالی همهچیز خوب بود، اما آن تب شوم یکبار دیگر بهسراغ احمد میآید و معاینات نشان میدهد که کلیهاش دوباره سنگ ساخته است.
اینبار او را که ۹ سال بیشتر ندارد، در بیمارستان قائم (عج) بستری میکنند تا کلیهاش سنگشکنی شود. سرانجام پس از ۱۱ شبانه روز مرخص میشود؛ به این امید که دیگر مشکلی برایش پیش نیاید، اما سر یک سال، کلیهاش سر ناسازگاری برمیدارد و دوباره سنگسازی میکند.
با همان تب شدیدی که وجود احمد را گرفته بود، راهی دکتر میشوند، اما پزشک دستور به بستری احمد در بیمارستان امامحسین (ع) میدهد. اینبار دکتر تشخیص میدهد که سنگشکنی فایده ندارد و باید عمل شود، بنابراین سوند WG در کلیه احمد کار میگذارند که آن زمان فقط خرید سوند، ۷۰ هزار تومان برایشان تمام میشود.
احمد پس از جراحی به کما میرود و دکتر که فکر میکند دیگر کاری از دستش برنمیآید، آب پاکی را روی دستان مادر احمد میریزد و میگوید: «ننهاحمد! امیدت را از بچه بِکَن؛ حالا که در کما رفته است، دیگر کاری از دستمان برنمیآید.» دکتر بر اساس شواهد، از بیمار کوچکش قطع امید میکند؛ شواهدی که میگوید کلیه احمد فقط ۳ درصد کار میکند و شاید او هرگز از کما خارج نشود. حرفهای دکتر توی سر مادر احمد میچرخد و بر وجودش آوار میشود. دکتر از او میخواهد بهراحتی از جگرگوشهاش دل بکند، اما مگر میشود؟
«زرنگار» دوست ندارد امیدش را به بهبود فرزندش از دست بدهد؛ برای همین هم به دکتر میگوید: «توکل بر خدا.» ننهاحمد پاسخش به دکتر قاطع است: «میدانم که این بچه خوب میشود، مدرسه میرود، کت و شلوار میپوشد و به درجات بالا میرسد.» امید ننهاحمد آنقدر زیاد است که دکتر هم کوتاه میآید و میگوید: «هرخبری که شد، من را سریع در جریان بگذارید. منتظر خبر خوبتان میمانم.»
سه روز میگذرد و شب آخر «زرنگار» دلشکسته، آخرین دعاهای مادرانهاش را میکند. مریض تخت کناری مرخص شده و فقط او مانده است و احمد و خدایی که همه امیدش به اوست. در خلوت شب، چادر مشکیاش را دور گردنش حلقه میکند و سر دیگرش را هم به تخت احمد میبندد و تا صبح نماز میخواند و دعا میکند. نوای اذان صبح که در فضا میپیچد، صدایی آشنا بندبند وجود مادر را به لرزه میاندازد. درست شنیده بود؛ احمدش به هوش آمده بود و تقاضای غذا میکرد. گلایههای احمد از سر گرسنگی و فشار اجابت مزاج، شده بود بزرگترین شوق مادر و خبری که روزها منتظر شنیدنش بود. خدا معجزه کرده بود...
باید به دکتر خوشخبری میداد، اما ترجیح داد که احمد با صدای خودش، خبر بازگشتش به این دنیا را بدهد. دکتر گوشی را برمیدارد و صدای احمد را از پشت خط میشنود که میگوید: «قربانپور هستم.» دکتر باورش نمیشود؛ انگار گوشهایش به چیزی که شنیدهاند، شک دارد. دوباره میپرسد: «خودتی؟ احمد؟» و اینجاست که زمزمه شکر خدا بار دیگر جاری میشود و اینبار از زبان پزشک معالج.
همهچیز خوب پیش میرفت، اما دوباره سرسال سنگ به جان کلیه احمد میافتد و اینبار مشکل دیگری هم گریبانش را میگیرد؛ «نارسایی کلیه». کار احمد که حالا دیگر تقریبا ۱۰ سال دارد، به «دیالیز صفاقی» میکشد.
اینبار احمد در بیمارستان دکترشیخ بستری میشود و دستگاه را در شکمش کار میگذارند تا از این پس در خانه دیالیز شود. احمد روزی چهاربار با کمک این دستگاه که درون شکمش بود، دیالیز میشد و مادر هم بهخوبی آموخته بود که چگونه این کار را برایش انجام دهد. احمد یکسالونیم به همین روش در خانه دیالیز میشود و پس از آن خانوادهاش دربهدر بهدنبال کلیهای با گروه خونی «o+» برای پیوند میگردند.
سرانجام سال ۱۳۸۶ کلیهای پیدا میشود؛ انجام آزمایشها ۴۰ روز طول میکشد و در این مدت خانواده احمد روزی هزاربار میمیرند و زنده میشوند تا اینکه پیوند جواب میدهد.
کلیه از خانمی به مبلغ ۵ میلیون تومان خریده میشود. هزینه انجام آزمایشها هم که با خانواده احمد بود، ۲ میلیون تومان برایشان تمام میشود. آنهاهمه این پول را از راه قرضوقوله از اینطرف و آنطرف جمع میکنند تا جان بچهشان را نجات دهند.
هشت سال میگذرد و یک ماه مانده به نوروز سال ۱۳۹۴ کلیه پیوندی احمد از کار میافتد و دوباره کارش به دیالیز میکشد، اما اینبار «دیالیز خونی». حالا احمد هشت ماهی میشود که یکروز درمیان به بیمارستان صاحبالزمان (عج) میرود و دیالیز خونی میشود. چون احمد ضعیف است و مسیر دور، مجبورند بیشتر وقتها با آژانس به بیمارستان بروند که هربار ۱۰ هزار تومان هزینه راهشان میشود.
دوماه پیش انجمن حمایت از بیماران کلیوی استان که از پیش، ۱۵ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان را نقد از آنها گرفته بود تا به آنها اهداکننده معرفی کند، خبر میدهد که فردی با گروه خونی «o+» پیدا شده است. او مردی عیالوار و نیازمند از تربتحیدریه بود، اما پس از ۵۰ روز انجام آزمایشهای مختلف و صرف حدود ۳ میلیون تومان، نور امید به تیرگی میگراید.
شورای پزشکان حدود سههفته پیش نظر میدهد که کلیههای اهداکننده، کوچک است و صاحب آن اگر یکی از آنها را از دست بدهد، خودش دچار مشکل شده و کارش به دیالیز میکشد. در این مدت هر دوطرف آلاخانوالاخان بودند. فروشنده کلیه از سر نیاز، شبها در پارک میخوابید و خانواده احمد هم با وجودی که خودشان بهشدت نیازمند و مقروض هستند، ۳۰۰ هزار تومان دستی با هدف کمک به او میدهند.
دوباره آنها میمانند و ۳ میلیون بدهی دیگر و کابوسهایی که گویی تمامی ندارد؛ کابوسی که با نگرانی حال احمد، هزینههای درمان، ازکارافتادگی پدر خانواده، نداشتن منبع درآمد و گذران زندگی با یارانه و مقروض بودن به چند بانک و همسایه و فامیل، محاصرهشان کرده است.
از هشت تا دوازده سالگی بهدلیل بیماری و بستری بودنم، نتوانستم به مدرسه بروم و عقب ماندم
دفترچههای قسطشان میگوید که ۶ میلیون تومان از یک بانک، ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان از بانکی دیگر و ۲ میلیون تومان از یکی از موسسهها وام گرفتهاند. ۱۵ میلیون و ۵۰۰ هزار تومانی را هم که به حساب انجمن حمایت از بیماران کلیوی استان ریختهاند، دستی از فامیل و همسایه قرض کردهاند. حالا به همه اینها هزینههای جاری و پیشرو برای داروودرمان احمد را هم اضافه کنید. بیمه درستی هم ندارند و از دفترچه بیمه روستایی استفاده میکنند.
حال احمد چندان خوش نیست و دکتر گفته است که باید در جایی به دور از آلودگی باشد، اما آنها در خانهای قدیمی که از سقف و دیوارهایش خاک میریخت، مستاجر بودند. یکی از پسران متاهلش، از دار دنیا خانهای داشت که یکسالی گرو بود. بهناچار او، ۱۱ میلیون تومان دستی قرض میگیرد تا بتواند آنجا را از گرو درآورد و خانواده و برادر بیمارش را به خانهاش ببرد. حالا آنها یک ماهی میشود که به خانه کوچک پسرشان آمدهاند.
چند روز پیش دوباره انجمن، یکی را با گروه خونی احمد به خانواده او معرفی کرد و آنها همان مراحل قبلی را برای انجام آزمایشها شروع کردند و حدود ۳ میلیون تومان دیگر باید هزینه آزمونی کنند که شاید مانند دفعه پیش نتیجهای نداشته باشد.
حالا اگر خدا خواست و نتیجه آزمایشها مثبت درآمد، یک میلیون تومان دیگر هم باید جور کنند و به حساب انجمن حمایت از بیماران کلیوی بریزند تا آنها هم این ۱۶ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان را پس از انجام پیوند، به فروشنده کلیه بدهند. البته آنها دلخوش این خبر هستند که سایر هزینههای بیمارستان را برای جراحی احمد، خود دولت پرداخت میکند و از این بابت کمی دلشان آرام است، اما آنچه باری شده بر دردشان، این است که در این مدت به هرخیریهای که برای دریافت کمک رفتند، به بهانههای مختلف دست رد به سینهشان زده شد.
چه کسیاست که برای بهبود فرزندش هرآنچه در چنته دارد، رو نکند. چه کسیاست که میتواند ادعا کند هزینههای درمان در این دوران،
کمر شکن نیست با این همه خانواده قربانپور که تمام ۱۵ سال گذشته کارشان شده است دواودرمان احمد، بزرگترین آرزویشان این است که سلامتی یکبار دیگر به تن پسرشان بازگردد و سمیرا، دخترشان که مسلط به کامپیوتر است، شغلی پیدا کند تا هزینه زندگیشان دربیاید.
- دَرست به کجا رسید؟
پارسال دیپلم حسابداریام را گرفتم.
- شنیدم که شاگرد ممتاز مدرسه بودهای؟
بله، معدل دیپلمم ۱۷ و نیم شد.
- چطور با وضعیت جسمانی و بیماریات، توانستی شاگرد موفقی باشی؟
در کلاس خوب به درس گوش میدادم و سعی میکردم در همانجا همهچیز را یاد بگیرم.
- بیماری و بستری شدنهایت در بیمارستان، به درست لطمه نمیزد؟
لطمه که زد. معدلم کم شد و از شاگرددومی، شدم شاگرد چهارم. پارسال همزمان با امتحانات ترم اول، در بیمارستان بستری شدم و نتوانستم در دو تا از امتحاناتم شرکت کنم و بعد که امتحان دادم، نمرهام کم شد. ترم دوم هم اصلا مدرسه نبودم و هرچه از قبل بلد بودم، نوشتم و برای همین هم معدلم کم شد.
- در این مدتی که مدام بیمارستان بودی و جراحی میشدی، از مقطعی عقب نیافتادی؟
از هشت تا دوازده سالگی بهدلیل بیماری و بستری بودنم، نتوانستم به مدرسه بروم و عقب ماندم، اما بعدش جهشی خواندم و خودم را به بقیه رساندم.
- کنکور هم شرکت کردهای؟
چون در بیمارستان بستری بودم، به مادرم گفتم که برای شرکت در کنکور ثبتنامم کند، اما وقتی دنبال کارم رفت، دیر شده بود، بنابراین سال آینده شرکت میکنم.
* این گزارش در شماره ۱۶۹ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۰ مهرماه سال ۱۳۹ منتشر شده است.