
میگویند بزرگی آدمها به اندازه دلشان است. حرفی که خیلی وقتها وقتی آدمهای بهظاهر بزرگ را میبینیم که کارهایشان اصلا در حد و اندازه اسمی که دارند نیست، در ذهنمان تداعی میشود و گاه با آهی عمیق از ته دلمان خارج میشود. با خود میگوییم دل باید بزرگ باشد. این را حالا که در زمین پر از سبزی حاجرضا هستیم، میگوییم. از ته دل هم میگوییم. چون اندازه دل «حاجرضا شادمان» را اینجا بهتر میتوانیم ببینیم.
پیرمردی که در ۸۸ سالگی برای ادامه زندگی، دستان پینهبستهاش را در خاک فرو میبرد و از کاشت و برداشت سبزی زندگی میگذراند و هیچ ملک و املاکی برای پشتوانه زندگی ندارد، چطور میشود که تنها ملکش را وقف مسجد محله میکند؟
زمینی ۳۰۰ متری که اگرچه مسجد چندان بزرگی روی آن ساخته نشده، همه دارایی این مرد بوده، پس او خیّری است که بیشتر داراییاش را وقف کار خیر کرده است؛ کاری که کمتر خیّر بزرگی انجام میدهد.
آنها حتی اگر مدرسهها و مسجدهای زیادی بسازند، باز همه داراییشان را صرف کار خیر نکردهاند، اما حاجرضا دلش خوش است و وجدانش راحت که هرچه داشته، در راه خدا گذاشته است و حالا با لقمه نان حلالی که از کاشتن سبزی به سفره میبرد، زندگی آرامی میگذراند.
وارد زمینهای سبزیکاریشده حاج رضا که میشویم، بوی خوش نعنا و ریحان مشاممان را نوازش میدهد و بوی شاهتره، شوید، گشنیز و ... سینهمان را پر میکند. با خود میگوییم زندگی این شکلی چقدر مطبوع است و دلنشین!
حاجرضا میگوید سالهاست که اهالی این محدوده غذایشان را با سبزیهایی که او میکارد، میپزند و سفرهشان را با سبزی خوردنهای او تزئین میکنند. اگرچه سابقه کار او بیش از ۲۵سال است، از وقتی به این محل که معروف به کوی مهدی است و در حدومرز محله تلگرد مشهد قرار گرفته، آمده است، ۱۵ سالی میگذرد.
در این چندسال اخیر هم که یکی از بزرگترین نگرانیهای مردم مشهد آبیاری سبزیها و آب آلوده بوده است، اهالی این محل با اطمینان سبزی سر سفره میگذارند که با چشم خودشان میبینند چطور آبیاری میشود.
برای همین هم هست که اهالی این محدوده بیشتر وقتها هوس سبزی تازه به سرشان میزند و این میشود که راهی زمین حاجرضا میشوند و به بهانه خرید سبزی، دیداری هم تازه میکنند. دستان چاکخورده و پینهبسته حاجرضا بوی یک جور خوب از زندگی را میدهد؛ بوی سرسبزی. پیرمرد یک دسته سبزی که در دست دارد، بر زمین میگذارد و ما را به اتاقک گِلی کوچک و سادهاش در وسط زمین دعوت میکند. میگوید: اگر ماه مبارک نبود، یک چای تلخ پیدا میشد.
با حاجرضا در اتاقک کوچک گلیاش نشستهایم. همسر دومش هم که پس از مرگ همسر اولش به خاطر تنهایی با او ازدواج کرده، کنارمان نشسته است. حاجرضا از شغل آباواجدادیاش میگوید و تعریف میکند: از وقتی یادم میآید، شغل همه ما کشاورزی و دامداری بوده است.
پدر و پدربزرگم غیر از دامداری، زمینهای زراعی داشتند که در کنار سایر محصولات سبزی هم میکاشتند. حالا هم چهار فرزند پسر و تنها دخترم کشاورزند. میخندد و ادامه میدهد: خدا را شکر میکنیم که روزی از آب و خاک میخوریم.
در محدودهای که زندگی میکنیم، مسجد نداشتیم. برخی اهالی که توان داشتند، به مساجد دیگر میرفتند و برخی هم که مثل ما توان نداشتند، در خانه نماز میخواندند، اما همیشه حسرت داشتن مسجدی در محل زندگیمان با ما بود. در سال۱۳۸۸ به همین شکل زندگی میکردیم که همسرم پیشنهاد خوبی به من داد.
همسرم گفت: حاجرضا! محله ما مسجد ندارد. ما که ۳۰۰ متر زمین داریم، بیا آن را وقف کنیم تا توشه آخرتمان باشد
او به من گفت: «حاجرضا! محله ما مسجد ندارد. ما که ۳۰۰ متر زمین داریم، بیا آن را وقف کنیم تا توشه آخرتمان باشد.» انگار که منتظر چنین پیشنهادی بودم، درحالیکه تا به حال این فکر به ذهن خودم نرسیده بود، با خوشحالی از آن استقبال کردم، اما دوست داشتیم با بچههایمان نیز مشورت کنیم. برای همین هم آنها را جمع کردیم و موضوع را با آنها در میان گذاشتیم. خدا را شکر بچهها نیز راضی بودند و این شد که کلنگ مسجد محله را با کمک مردم زدیم و نامش را «مسجد فاطمهالزهرا (س)» گذاشتیم.
مسجد فاطمهالزهرا (س) با ۳۰۰ متر زیربنا و سهطبقه کاربری حالا جزو پتانسیلهای فرهنگی محله است. غیر از اینکه اهالی مجبور نیستند برای خواندن نماز جماعت به محلات دیگر بروند، فضا برای انجام فعالیتهای مختلف مذهبی و فرهنگی نیز دارند. طبقه اول مسجد که حسینیه است، در ایام محرم بیشتر استفاده میشود. طبقه دوم مسجد است و طبقه سوم نیز دارالقرآنی احداث شده برای برگزاری کلاسهای قرآن و.
آنطور که حاجرضا میگوید، بعدها به کمک خیران و مردم آشپزخانهای مجهز نیز در این ساختمان احداث شد، اما این تنها مسجدی نیست که توسط سبزیکار قدیمی محله ما ساخته شده است. میگوید: چند سال پیش با کمک همولایتیهایم در محدوده پاوا که در گذشته در آنجا زندگی میکردم، حسینیهای ساختیم به نام مبارک امامحسین (ع) که حدود ۲۵میلیون تومان هزینه برداشت.
وقتی میپرسیم چرا همه داراییتان را وقف کار خیر کردید، میگوید: من با خدا معامله کردم و معامله ما هم دوسویه است. آسایش دنیا را خریدهام و آرامش عقبی را. بعد میخندد و اضافه میکند: آدم اگر بخواهد کار خیر کند، خدا خودش کمک میکند.
حاجرضا با اینکه دوسال دیگر ۹۰ ساله میشود، هنوز عاشق کار است. میگوید اگر کار نکند، مریض میشود. او که در ۱۰سالگی پدر را از دست داده، حالا خودش هم پدر است، هم پدربزرگ با ۵ فرزند و ۲۵ نوه.
میگوید: در این ۲۵ سال، کار روی زمینهای سبزیکاری در مکانهای مختلفی مثل شورک، ملکی جاده و سپاکوه را تجربه کردهام؛ روستاها و شهرهایی که هرکدام ویژگیهای خودش را برای زندگی با مردمانش میخواهد؛ مثلا در روستای شورک که بودیم، ۱۲خانوار شیعه بودیم و ۵۵خانوار اهل تسنن بودند.
آنجا با هم مانند برادر بودیم و اصلا به دنبال تفرقهافکنی نبودیم. حتی مدتی در شورای حل اختلاف آنها که از تعدادی ریشسفید تشکیل شده بود، شرکت داشتم و با هم دعواهای خانوادگی و... را حلوفصل میکردیم.
حرف از خاطره که میشود، حاجرضا بیمعطلی یاد خاطرهاش در اولین سفرش به عراق میافتد و تعریف میکند: سال۳۵ برای اولینبار به زیارت کربلا رفتم و ۴۵روز را در عراق ماندم. همان موقع بود که شنیدم برادر محمدرضاشاه با طیاره سقوط کرده است. برخی میگفتند خود شاه هم در این کار دست داشته.
بالاخره هم نفهمیدیم ماجرا از چه قرار بوده است، اما این خاطره را هنوز به طور روشن در ذهن دارم. بعد از آن حاجرضا در سال۶۲ زائر مکه میشود و در سال۷۹ نیز همراه همسرش توفیق رفتن به خانه خدا نصیبشان میشود تا این سفرها به عنوان بهترین خاطرات زندگیشان همیشه ماندگار باشد.
پیرمرد خیّر ۸۸ ساله ما هم روزی کودک بوده و کودکی میکرده است. میگوید: در بچگی عاشق جوزبازی بودم. با دوستانم هرکدام ۵گردو روی زمین میگذاشتیم و دورش را دایره میکشیدیم و از فاصله سهمتری با جوز دیگر نشانشان میگرفتیم. هرکس هدفگیریاش بهتر بود و میتوانست جوز بیشتری از دایره خارج کند، جوزها نصیبش میشد.
خیلی وقتها بازنده با چشمی گریان به خانه میرفت و درد باخت از یک طرف و درد کتک مادر به خاطر از دست دادن گردوها از طرف دیگر او را میسوزاند. خودم هم خیلی بازنده شدم و آن وقتها در عالم بچگی ناراحت میشدم، اما برد هم داشتم و حال، اینها خاطرات شیرینی است که با دیدن نوههایم دوباره در ذهنم زنده میشود.
خاطرات حاجرضا یکیدو تا نیست. او در هرمحله از زندگیاش خاطراتی بهیادماندنی در ذهن دارد اما در بین همه آنها آن خاطره که باعث شد ظلم کدخدامیرزا فروبنشیند، برایش ماندگارتر است. تعریف میکند: زمانی که در سرخس بودم، کدخدای ده ما مردی حریص و طماع بود.
به خاطر طمع و حرص فراوانی که داشت، رسم کرده بود سالی یک روز اهالی ده گندمهای خود و زمینهای او را درو کنند و به او بدهند. از این وضعیت ناراحت بودم. با مردم صحبت کردم و با آنها متحد شدیم تا دیگر به خانمیرزا باج ندهیم.
خانمیرزا هم که پشتش به فرمانده ژاندارمری گرم بود، با خواسته ما مخالفت کرد و مردم با او و اطرافیانش درگیر شدند و چندنفر هم زخمی شدند. او به دنبال فرمانده ژاندارمری فرستاد و وقتی او آمد و اتحاد ما را دید، جرئت نکرد از خانمیرزا حمایت کند و آن رسم مندرآوردی خان ورافتاد.
*این گزارش یکشنبه، ۵ مرداد ۹۳ در شماره ۱۱۳ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.