کد خبر: ۱۰۹۵۵
۱۰ آذر ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰

خاطرات حاج علی‌اصغر نظری از ۴ فرزند شهیدش

هر‌روز حلقه گلی می‌خرید تا شاید عزیزالله بیاید و گردنش بیندازد. آخرین قطار که می‌رسید و می‌دید خبری از او نیست، دسته گل را به گردن آخرین رزمنده‌ای که از قطار پیاده می‌شد، می‌انداخت و می‌گفت «تو هم عزیز من هستی.»

حسابش را نداشت. چهار یا پنج هفته هر‌روز حلقه گلی می‌خرید تا شاید عزیزالله بیاید و گردنش بیندازد. آخرین قطار که می‌رسید و می‌دید خبری از او نیست، دسته گل را به گردن آخرین رزمنده‌ای که از قطار پیاده می‌شد، می‌انداخت و می‌گفت «تو هم عزیز من هستی.» و این داستان همچنان ادامه داشت.

مادر فکر می‌کرد شاید اشتباه کرده باشند و آن پلاک استخوان‌هایی که داده‌اند، مال عزیز او نباشد. حق هم داشت؛ پیکر محمدمهدی و حمید را دیده بود و محمدتقی هم که شیمیایی شده بود، همین‌جا در بیمارستان به شهادت رسید. چشم‌انتظاری کار خودش را کرد و مادر شهیدان نظری در سال۱۳۹۹ به فرزندان ملحق شد و چندسالی است که حاج علی‌اصغر نظری را تنها گذاشته است.

 

امانت خدا را پس دادم

پیداکردن خانه شهید در خیابان گلبرگ در محله عبدالمطلب کار سختی نیست، خانه‌ای نقلی که سردر آن عکس شهدا نصب شده است. وارد حیاط باصفایشان که می‌شویم، بهارخواب کوچکی را می‌بینیم که قسمتی از آن فرش شده است. وارد خانه می‌شویم. مشخص است که سال‌هاست تغییری در این خانه ایجاد نشده تا در گوشه‌و‌کنار خانه، یاد پسر‌ها همچنان باقی بماند.

حاج‌اصغر‌آقا که ۹۴‌بهار از زندگی‌اش گذشته، با نشان‌دادن عکس پسرهایش، ماجرای تک‌تکشان را برایمان تعریف می‌کند؛ از شیطنت‌های کودکی‌شان تا لطف و محبتی که به والدین و اطرافیانشان داشته‌اند. او هم دلتنگ آنهاست، اما معتقد است فرزندانش امانت خدا بودند که در راه خودش داده است؛ پس باید صبور باشد.

 

خاطرات حاج علی‌اصغر نظری از همسر مرحوم و ۴ فرزند شهیدش

اولین شهید خانواده‌

شغل پدر به محمد‌مهدی رسید. او هم وارد ارتش شد و در سال‌۵۵ با درجه گروهبان‌دومی در نیروی هوایی مشغول به خدمت شد. سال‌۵۷ به دستور حضرت امام راحل با دیگر دوستانش پادگان را ترک کرد و به انقلابیون پیوست. بعد‌از پیروزی انقلاب اسلامی هم مجدد وارد عرصه ارتش شد و شروع به خدمت کرد.

خاله‌ام، ساکن کویت بود. مادرم هر روز به او زنگ می‌زد و می‌گفت «تلویزیون را نگاه کن؛ ببین عزیز مرا نمی‌بینی؟»

پدرش تعریف می‌کند: با آغاز درگیری‌های کردستان محمدمهدی به مدت یک‌سال و چند‌ماه به مرز رفت و پا‌به‌پای دیگر هم‌رزمانش در آنجا خدمت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، او در آنجا ماند تا به وظیفه‌اش عمل کند. در ۱۴‌مهر ۱۳۵۹ به آرزوی قلبی خودش رسید و شهید شد. او در وصیت‌نامه‌اش به برادرانش تأکید کرد: «سلاحم را زمین مگذارید. با پدر و مادر مهربان باشید به‌ویژه مادر.»

 

تو اسلحه برمی‌داری یا من؟

هر شب دیر به خانه می‌آمد؛ این رسم عزیزالله شده بود. چندماهی بعد‌از شهادت محمدمهدی، پدر دید عزیز اغلب ساعت یک نیمه‌شب می‌آید. او فکر می‌کرد پسرش شب‌ها با دوستانش می‌گردند و به سینما می‌روند؛ برای همین تصمیم گرفت با او صحبت کند.

وقتی آمد، پدر پرسید: «معلوم هست چه کار می‌کنی؟ چرا شب‌ها دیر می‌آیی؟» آنجا بود که عزیزالله به پدر توضیح داد مدتی است عضو بسیج مسجد امام‌حسن‌مجتبی (ع) در محله حر عاملی شده است و با دوستانش برای گشت می‌روند. پدر خیالش راحت شد و گفت، «برو بخواب. صبح با هم صحبت می‌کنیم.»

حاج‌علی‌اصغر‌آقا با اشاره به اینکه وصیت‌نامه محمدمهدی یک لحظه از یادش نمی‌رفت، تعریف می‌کند: به عزیزالله گفتم «بابا چه کار کنیم؛ من بروم جبهه یا تو؟» خنده‌اش را هنوز به خاطر دارم. جواب داد «هنوز چهار پسر دیگر داری بابا. هر وقت همه شهید شدند، شما اسلحه را بردار و برو.»

روز بعد، برگه رضایت‌نامه را آورد تا امضا کنیم. من آن را امضا کردم، اما مادرش که تازه محمد‌مهدی را از دست داده بود، راضی به جدایی از عزیز نبود. او هم شب در خواب، اثر انگشت مادر را پای رضایت‌نامه‌اش زد و فردا هم روی مادرش را بوسید و هر‌طور که بود، بالاخره رضایتش را گرفت و راهی جبهه شد تا اسلحه برادرش بر زمین نماند.

هر دو‌سه‌ماه یک‌بار حدود ۱۰ روز به مرخصی می‌آمد. آخرین‌باری که آمد، رو به مادرش کرد و گفت: به دلم افتاده است که جنازه‌ام برنمی‌گردد و مفقودالاثر می‌شوم. بی‌تابی نکنید و راضی به رضای خدا باشید. همان شد که گفته بود. رمضان‌۱۳۶۱ در جزیره مینو به شهادت رسید و پس‌از پنج سال بی‌خبری بالاخره چند تکه استخوان و پلاکش را آوردند.

 

خاطرات حاج علی‌اصغر نظری از همسر مرحوم و ۴ فرزند شهیدش

 

به‌جای مدرسه به جبهه رفت

عزیزالله که به شهادت رسید، وصیتش درست مثل محمد‌مهدی بود. می‌خواست برادرانش اسلحه او را زمین نگذارند. حمید، پسر ارشد خانواده، از پدر و مادر مراقبت می‌کرد و مشغول خدمت به آنها بود؛ به‌ویژه آنکه مادر بعد‌از شهادت محمد‌مهدی و مفقود‌الاثری عزیزالله بیمار شده بود.

محمدحسین پسر پنجم خانواده که سن و سالی هم نداشت، یک روز مثل همیشه وسایلش را برداشت تا به مدرسه برود، اما او به همراه هفت نفر از هم‌کلاسی‌هایش که هم‌محلی هم بودند، قرار گذاشتند به جبهه بروند و به‌جای مدرسه راهی جبهه شدند. آنها رضایت‌نامه‌هایشان را گرفته بودند، اما محمدحسین که می‌دانست پدر و مادرش اجازه نمی‌دهند، برگه‌های آموزشی عزیزالله را به اسم خودش تغییر داده بود و با آنها همراه شد.

او همیشه می‌گفت درخت اسلام باید آبیاری شود تا رشد کند و خون فرزندان ما سبب رشد آن می‌شود

برگه‌هایش را که دیدند، گفتند او می‌تواند به جبهه اعزام شود، چون آموزش‌های لازم را دیده است، غافل از اینکه محمدحسین فقط ظاهر اسلحه را دیده و تاکنون آن را در دست نگرفته است. رسیدنشان هم‌زمان شد با عملیات مسلم‌بن‌عقیل در سومار. فرمانده گروهانشان تا او را دید، شناخت و فهمید مدارکش جعلی است.

به او گفت «تو آموزش ندیده‌ای؛ همین‌جا بمان و با ما نیا»، اما محمد‌حسین قبول نکرد و با آنها رفت. فرمانده گروهان مدتی هوایش را داشت تا بالاخره او آموزش‌های لازم را یاد گرفت. در یکی از عملیات‌ها، گلوله‌ای به کتفش خورد و مجروح شد. او را به بیمارستان راه‌آهن تبریز بردند.

محمدحسین که در جمع ما نشسته است، تعریف می‌کند: دکتر گفت باید دستت قطع شود. گفتم یک برادرم شهید است و یکی مفقود. اگر دست مرا قطع کنید، مادرم سکته می‌کند. نگذاشتم عملم کنند؛ برای همین با دوستم از بیمارستان راه‌آهن تبریز فرار کردیم و به مشهد آمدیم. در مشهد تحت درمان قرار گرفتم و کم‌کم دستم خوب شد.

به اینجای ماجرا که می‌رسد، محمد‌حسین خنده‌اش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: دکتر به من گفت برای درمان دستت بهتر است آب‌درمانی کنی؛ من هم به‌دنبال شنا رفتم و آن‌قدر شنا کردم که در آن سال، نفر اول مسابقات استانی شدم.


حمید هم راهی جبهه شد

مادر حالش بهتر می‌شود. برای همین حمید که عضو سپاه بود، با خیالی آسوده به جبهه می‌رود تا به وصیت‌نامه برادرانش عمل کند. حمید دلسوز و غمخوار پدر و مادر و وابسته به برادرانش بود. او سال‌۶۵ وارد جبهه شد و به‌عنوان مکانیک و راننده آمبولانس فعالیت داشت. در عملیات کربلای ۵ تیر به قفسه سینه‌اش خورد و او هم شهید شد.

 

خاطرات حاج علی‌اصغر نظری از همسر مرحوم و ۴ فرزند شهیدش

 

طاقت از‌دست‌دادن برادرانش را نداشت

بعد‌از شهادت محمد‌مهدی و مفقودالاثر‌شدن عزیزالله و شهادت حمید، محمدتقی که هم‌بازی و هم‌سن‌و‌سال آنها بود، طاقت ماندن در خانه را نداشت. از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا خودش را بر سر مزار برادرانش برساند. پدر می‌گفت «تقی‌جان این‌قدر غصه نخور.» ولی گوش شنوایی نبود. او آن‌قدر محمدمهدی را دوست داشت که با ولادت اولین فرزندش، اسم برادرش را روی پسرش گذاشت.

دکتر گفت باید دستت قطع شود. گفتم یک برادرم شهید است و یکی مفقود. اگر دست مرا قطع کنید، مادرم سکته می‌کند

او فهمیده بود غم از‌دست‌دادن برادر سخت است، اما این دوری برایش سخت‌تر بود. بالاخره تصمیمش را گرفت؛ او عضو نیروی هوایی شد و به جزیره خارک رفت. مدتی در جبهه بود تا اینکه در یکی از عملیات‌ها شیمیایی زدند و ریه‌ها و کلیه‌هایش آسیب دید و در‌نهایت بعد از تحمل چند‌سال درد و رنج و بستری‌شدن در بیمارستان به جمع برادرانش پیوست.

 

مادرم چشم‌به‌راه بود

فاطمه‌خانم، دختر ارشد خانواده به جمع ما می‌پیوندد. او در همه لحظات کنار مادرش بود و از درد و غم مادر خبر داشت. خواهر این چهار شهید با اشاره‌به سکوت مادرش در این سال‌ها از چشم‌انتظاری مادر برای عزیز‌الله می‌گوید و تعریف می‌کند: هرگز اشک‌های مادرم را ندیدیم. اگر گریه می‌کرد، می‌گفتم برای امام‌حسین (ع) است و از ما هم می‌خواست غیر از گریه بر سیدالشهدا (ع) برای برادرانمان گریه و زاری نکنیم. در‌واقع اجازه نمی‌داد اشک‌هایی را که برای پسرانش می‌ریزد، کسی ببیند.

او ادامه می‌دهد: مادرم پیکر محمدمهدی، حمید و محمدتقی را دیده بود و می‌دانست آنها شهید شده‌اند، اما همیشه می‌گفت «عزیزالله رعنا و رشید بود؛ این چهارتا استخوان که پسر من نمی‌شود.» برای همین هر روز به همراه او و خواهرم به راه آهن می‌رفتیم و منتظر بودیم تا رزمندگان برسند. تک‌تک قطار‌ها را نگاه می‌کردیم. حتی بین مجروحان و شهدا را می‌گشتیم، اما اثری از عزیز نبود.

آخرین قطار که می‌آمد و رزمنده‌ها می‌رفتند، مادر دسته‌گل را به آخرین رزمنده‌ای که از راه‌آهن بیرون می‌رفت، هدیه می‌داد و می‌گفت «تو هم مثل عزیز من؛ فرقی نمی‌کند.»

یادم نیست چند ماه طول کشید. کار هر‌روز ما همین شده بود. خاله‌ام، خدا رحمتش کند، ساکن کویت بود. مادرم هر روز به او زنگ می‌زد و می‌گفت «تلویزیون را نگاه کن؛ ببین عزیز مرا نمی‌بینی؟» شرایط ما همین بود تا اینکه زمان برگشتن اسرا رسید. از آن موقع، کار مادرم این بود که به دوستان عزیز سر بزند و عکسش را نشان دهد، شاید کسی او را دیده باشد. داستان به همین روال گذشت تا این اواخر که بیمار شد.

مادر چشم‌به‌راه که نمی‌خواست کورسوی امید را در دلش خاموش کند، هر‌روز لای درِ حیاط را باز می‌گذاشت و در بهار‌خواب می‌نشست و چای می‌ریخت و چشم به در بود.

فاطمه خانم با تعریف این ماجرا ادامه می‌دهد: استکان چای هم در‌مقابل مادرم بود. اما هیچ‌وقت ندیدم او آن چای را بخورد. یک روز پرسیدم چرا چایت را نمی‌نوشی؟ گفت «آخرین‌بار با عزیز همین جا نشسته بودم و چای خوردم؛ منتظرم تا او بیاید و دوباره با هم چای بخوریم.»

حاج‌علی‌اصغر‌آقا به میان حرفش می‌آید و می‌گوید: مادر است و جانش به جان فرزندانش بند بود. او همیشه می‌گفت درخت اسلام باید آبیاری شود تا رشد کند و خون فرزندان ما سبب رشد آن می‌شود، اما دو‌دلی‌اش برای پذیرفتن شهادت عزیزالله آرام‌و‌قرار را از او گرفته بود. هیچ‌وقت به‌جز فرزندانش، کسی متوجه بی‌قراری او نشد، اما دوست داشت که برای یک‌بار دیگر هم که شده، عزیز را ببیند.


* این گزارش شنبه ۱۰ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۲ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44