کد خبر: ۱۰۸۳۹
۲۸ آبان ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۰

اولین فرزندی که از مریم انوری ماند، شهید شد

مریم‌خانم شانزده‌فرزند به دنیا می‌آورد که عمر ده‌نفرشان به دنیا نبوده است و فقط شش نفر از آنها زنده می‌مانند.اولین فرزندی که زنده می‌ماند و بزرگ می‌شود، حسن است.

پیش از ورود به خانه مادر شهید حسن محمدی، در ذهنم فضایی غم‌زده را تصور می‌کنم. مادری که سال‌ها در غم عزیز از‌دست‌رفته‌اش اشک ریخته و شاید دیگر امیدی به زندگی نداشته باشد، اما به محض ورود به خانه او در کوچه شهید درکی محله شهرک شهید باهنر، همه تصوراتم رنگ می‌بازد. با آدمی مواجه می‌شوم که بسیار شوخ‌طبع است و امیدوار.

مریم انوری عین همین امروز بیشتر لحظاتش را کنار تلویزیون به تماشای سریال محبوبش می‌گذراند. با خنده به تلویزیون اشاره می‌کند و می‌گوید: «این تلویزیون را می‌بینی؟ همدم من است. من هستم و یارم، روز و شب می‌آید به کنارم.»

برای هر چیزی شعری می‌سازد و زمزمه می‌کند. این شوخ‌طبعی‌اش را همسایه‌ها به‌خوبی می‌شناسند. برای همین هر‌روز برای هم‌صحبتی با او به دیدارش می‌آیند. خود او نمی‌تواند به ملاقات همسایه‌ها برود. قوت راه‌رفتن ندارد؛ با‌این‌حال کشان‌کشان خودش را به دم در خانه می‌رساند تا با همسایه‌ها خوش‌وبش کرده و حال‌وهوایی عوض کند.

اولین فرزندی که از مریم انوری ماند، شهید شد

 

حسن محمدی تاریخ تولد: ۱۰/ ۱‌/ ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۲۰‌/ ۱‌/ ۱۳۶۶

حسن محمدی اولین فرزند خانواده محمدی است. او در روستای بازدهنو به دنیا آمد و پس‌از مدتی همراه خانواده به شهر مهاجرت کرد. حسن پانزده‌سال بیشتر نداشت که با نظر خانواده، با دختری از روستای شرشر که فامیل دورشان محسوب می‌شد، ازدواج کرد.

شغل اصلی او آجرپزی در کوره بوده و با همین شغل، خرج زندگی دو خانواده را تأمین می‌کرده است. حسن در‌حالی به جبهه اعزام شد که دو فرزند داشت و فرزند سومش هم در راه بود. در هفت‌ماه خدمت، دو بار به مرخصی آمد و پس‌از مرخصی دوم، خبر مفقودی‌اش به خانواده رسید.

او آرپی‌جی‌زن بود و در لشکر پیروز‌۷۷ ثامن‌الائمه (ع) خدمت می‌کرد و در عملیات کربلای‌۹ در سرپل‌ذهاب مفقود شد. هشت سال بعد، چند تکه استخوان و یک پلاک از او به خانواده‌اش تحویل داده شد.

اولین فرزندی که از مریم انوری ماند، شهید شد

 

هم صورتش زیبا بود هم سیرتش

روی دیوار خانه‌اش فقط عکس‌های همسر و فرزند از‌دست‌رفته‌اش هست. باقی عکس‌ها این‌ور و آن‌ور هستند. در یکی از آنها عکس خودش هم هست در سال‌های گذشته؛ مال وقتی است که به گفته خودش جوان‌تر و زیباتر بوده. رو به همان عکس با لبخند می‌گوید: من هم برای خودم برورویی داشتم. حالا را نگاه نکن که نزار و خسته‌ام. تماشای همین عکس‌ها کافی است تا او را برگرداند به روستای بازه‌دهنو، همان جایی که مریم‌خانم و همسرش زندگی می‌کرده‌اند.

او بعد از ازدواج با حسین آقا زندگی مشترکش را در همان روستا آغاز می‌کند. زندگی سختی داشته‌اند و با کشاورزی روزگار می‌گذرانده‌اند. شاید برای زن‌های امروزی قابل باور نباشد، اما مریم‌خانم شانزده‌فرزند به دنیا می‌آورد که عمر ده‌نفرشان به دنیا نبوده است و فقط شش نفر از آنها زنده می‌مانند.

اولین فرزندی که زنده می‌ماند و بزرگ می‌شود، حسن است؛ پسری که خیلی برای پدر و مادرش عزیز است. مریم‌خانم می‌گوید: حسن با بقیه بچه‌هایم فرق داشت. هم صورتش زیبا بود، هم سیرتش. او را جور دیگری دوست داشتم.

آخرین دیدار

با شروع انقلاب اسلامی، این خانواده از روستا به شهر مهاجرت می‌کنند و در کوچه شهید درکی، در انتهای شهرک شهید‌باهنر ساکن می‌شوند. مریم‌خانم که از همان زمان خوش‌برخورد و اجتماعی و مردم‌دوست است با همسایه‌ها ارتباط دوستانه‌ای برقرار می‌کند، اما زندگی در شهر برای آنها سخت می‌گذرد.

حسن که به گفته مادرش همیشه در کار‌ها پیشرو و سخت‌کوش بوده، راهی کوره آجرپزی می‌شود تا کمک‌خرج خانواده باشد؛ «حسن در کوره‌های آجرپزی دستگردان کار می‌کرد و روز و شب مشغول تلاش بود.»

حسن با بقیه بچه‌هایم فرق داشت. هم صورتش زیبا بود، هم سیرتش. او را جور دیگری دوست داشتم

کارکردن حسن و پدر و مادر هم کافی نیست و دختران خانواده هم مجبور می‌شوند به کار در کوره‌ها بپردازند. اما هر‌چه نباشد حسن پسر بزرگ خانواده است و انتظار از او خیلی بیشتر؛ همین است که همیشه در تلاش است. 

سربازی حسن مصادف است با ایام جنگ. پدر دو فرزند است و انتظار آمدن فرزند سوم را می‌کشد که خودش پدرش را از دست می‌دهد. برای خاک‌سپاری پدر، مرخصی می‌گیرد و به خانه برمی‌گردد. موتورش را می‌فروشد تا پول کفن و دفن پدرش را فراهم کند و مراسم آبرومندی برپا کند. پس از آن دوباره به جبهه برمی‌گردد، اما دیگر خبری از او نمی‌شود. 

سال‌های چشم‌انتظاری

هشت‌سال چشم‌انتظاری برای مریم‌خانم مانند یک عمر می‌گذرد. او هر‌روز خاطرات حسن را مرور کرده و با آنها زندگی می‌کند. می‌گوید: مهربانی حسن زبانزد همه محله بود. پدر بیمار را کول می‌کرد و حمام می‌برد. برای من هم همیشه هدیه‌ای می‌خرید. یک روز من را به زرگری برد و دو تا النگوی طلا برایم خرید. گفتم این خرج‌ها را برای زن و بچه‌ات بکن. گفت «مادر تو چه کار داری! برای آنها هم خرج می‌کنم.»

حسن در‌حالی‌که برای دو خانواده خرج می‌کرد، تلاش می‌کرد همه را خوشحال نگه دارد. پس از هشت سال، چند تکه استخوان و پلاک از او به خانه آوردند؛ «در آن لحظه نمی‌دانستم شاد باشم که بالاخره پسرم را می‌بینم یا غمگین. پسر رشیدم رفته بود و یک بقچه کوچک از او برایم آوردند. فقط حسن را در آغوش کشیدم و برایش لالایی خواندم.»

اولین فرزندی که از مریم انوری ماند، شهید شد

 

گل ریحان بچینم تا بیایی

یکی از راه‌های تسکین درد، خواندن آواز است و مریم‌خانم هم گاه‌و‌بیگاه زیر آواز می‌زند و برای حسن شعر می‌خواند. یکی از شعر‌هایی را که مدام زیر لب زمزمه می‌کند، برایم می‌خواند؛ «سر راهت بیایم خسته‌خسته، گل ریحان بچینم دسته‌دسته/ گل ریحان بچینم تا بیایی، عزیزم قصه گویم هرچه خواهی».

شعر را که می‌خواند، قطره اشکی گوشه چشمش می‌نشیند. به شوخی می‌گوید «چیزی رفته توی چشمم» و می‌خندد. واقعیت این است که او با شوخی و طنز، زندگی را برای خود قابل تحمل کرده است.

وقتی از او می‌پرسم که آیا ناراحت است که بچه‌ها از خانه رفته‌اند، جواب می‌دهد: «چرا ناراحت باشم؟ با خودم خوش هستم. تلویزیون می‌بینم. داخل حیاط خانه‌ام می‌نشینم و همسایه‌ها را هم می‌بینم. خیلی هم خوبم. فقط کاش پاهایم قوت داشت که بتوانم راه بروم. آن‌وقت برای خودم کفش تق‌تقی می‌پوشیدم و به خانه همسایه‌ها مهمانی می‌رفتم.»

 

همسایه‌های مهربان

همسایه‌ها حالا مونس و همدم مریم‌خانم هستند. روزی نیست که به او سر نزنند و حال و احوالش را نپرسند. علی رمضانی، همسایه دیوار‌به‌دیوار او و فامیل دور مریم‌خانم محسوب می‌شود و خانواده‌اش را می‌شناسد.

او تعریف می‌کند که همه اهل محل مریم‌خانم را دوست دارند و دلیلش را این‌طور توضیح می‌دهد: مریم‌خانم شبیه آدم‌های مسن دیگر نیست. گله و شکایت نمی‌کند و از همین زندگی لذت می‌برد. تو هم از هم‌صحبتی با او لذت می‌بری.

کاش پاهایم قوت داشت که بتوانم راه بروم. آن‌وقت برای خودم کفش تق‌تقی می‌پوشیدم و مهمانی می‌رفتم

او می‌گوید: خانواده مریم‌خانم شلوغ و پرجمعیت بود. حالا دختر و پسرهایش عروس و داماد شده‌اند و رفته‌اند. در هفته چندروز به او سر می‌زنند، اما بیشتر همسایه‌ها جای خانواده‌اش را پر کرده‌اند. برایش داخل حیاط گوجه و بادمجان می‌کارند، غذا درست می‌کنند و به او سر می‌زنند. بار‌ها پیش آمده است که خودم وسایل خانه‌اش را تعمیر کرده‌ام.


پدرم در حرف‌های مادربزگ

فرزند شهید

حمید محمدی هیچ‌وقت پدرش را ندیده است، اما چیز‌هایی از زمان خاک‌سپاری او به یاد می‌آورد؛ خاطراتی محو از گریه و شیون خانم‌ها سر مزار پدرش. او مادربزرگش را زنی قدرتمند و توانمند می‌داند، زیرا به‌خوبی توانسته است از پس این درد و غم برآید. او می‌گوید: من پدرم را لا‌به‌لای حرف‌ها و خاطرات مادربزرگم شناختم.

همیشه برایم از اخلاق و رفتار پدرم تعریف می‌کرد. می‌فهمیدم که چقدر او را دوست داشته است؛ با‌این‌حال هیچ‌وقت ندیدم که از روزگار گله کند. مادربزرگ همیشه شوخ و سرزنده است و زندگی را دوست دارد. به همین دلیل است که در این سن و سال، این همه امید به زندگی دارد و خودش را نباخته است.


* این گزارش دوشنبه ۲۸ آبان‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۱ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44