کد خبر: ۱۰۷۶۷
۱۹ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۰
کتابخانه‌دار محله جنت، کتابی از خاطرات انقلابی در ذهن دارد

کتابخانه‌دار محله جنت، کتابی از خاطرات انقلابی در ذهن دارد

بسیاری از اهالی محله جنت، حجت‌الاسلام علی سیف را به خاطر کتابخانه‌اش در بازار جنت می‌شناسند. او فردی است که ریشه هرچیزی را در فرهنگ‌سازی می‌داند و معتقد است تا درست رفتار نکنید، نتیجه مطلوب به‌دست نمی‌آید.

این روز‌ها صفحات تاریخ که ورق می‌خورد، یاد و خاطره روز‌های انقلاب برای همه زنده می‌شود و سرود‌های انقلابی که پخش می‌شود، خیلی‌ها را به آن زمان‌ها می‌برد. این خاطرات دهان‌به‌دهان می‌چرخد و تکرار می‌شود تا خون آنهایی که از جانشان گذشتند، فراموش نشود؛ افرادی که جز رسیدن به استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی هدف دیگری نداشتند. این‌بار می‌خواهیم خاطرات آن روز را از زبان یکی از اعضای شورای اجتماعی محله جنت و انقلابیان آن زمان و مبلّغ مذهبی بشنویم.

بسیاری از اهالی محله جنت، حجت‌الاسلام علی سیف را به خاطر کتابخانه‌اش در بازار جنت می‌شناسند. او فردی است که ریشه هرچیزی را در فرهنگ‌سازی می‌داند و معتقد است تا درست رفتار نکنید، نتیجه مطلوب به‌دست نمی‌آید. در این بازار از هرکس که بپرسید کتابخانه «یاس نبی (ص)» کجاست، آدرسش را به شما می‌دهد. 

 

زندگی با نام مستعار

فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی‌حجت‌الاسلام سیف از سال ۱۳۵۲ به‌طور جدی آغاز شد: «آن زمان ۲۰ سال داشتم که پای سخنرانی‌های مقام معظم رهبری و آیت‌ا... طبسی و شهید هاشمی‌نژاد می‌نشستم و همین سخنرانی‌ها سبب شد تا راه را پیدا کنم و مسیر زندگی‌ام را تغییر دهم. کم‌کم وارد فعالیت‌های سیاسی شدم و در برنامه‌هایی از جمله تکثیر و توزیع اعلامیه و صحبت در جلسات مختلف حضور پیدا می‌کردم که به‌خاطر همین فعالیت‌ها دستگیر شدم.اولین‌باری که من را دستگیر کردند، پس از اذیت و آزاری که در زندان کردند، از من تعهد گرفتند که پای مباحث سیاسی ننشینم و فعالیتی هم نکنم و با این تعهد من را آزاد کردند.»

پس از آزادی، از مشهد به تهران رفت و با نام مستعار «سیدعلی حسینی‌خراسانی» فعالیت‌هایش را آغاز کرد و پیام‌رسان انقلاب شد، اما آنجا هم نتوانست از چشم جاسوسان ساواک پنهان بماند و این‌بار به عنوان «حسینی‌خراسانی» گرفتار شد و مدتی زندانی بود: «پس از رهایی از زندان به مهدی‌آباد نور رفسنجان رفتم و در آنجا منبر می‌رفتم و با همکاری برخی روحانیان آنجا رساله امام‌خمینی (ره) را در بین مردم توزیع می‌کردیم. با توجه به اینکه آنجا کوچک بود، خیلی زود ما را شناسایی کردند، اما قبل از اینکه دستگیر شویم، با کمک اهالی توانستیم از آنجا فرار کنیم. پس از آن اتفاق دوباره به تهران برگشتم.»

//////////////

 

در آن سال‌ها ملبس شدم

من در حوزه درس می‌خواندم. وقتی به تهران برگشتم، به مدرسه مروی رفتم تا درسم را ادامه دهم و در کنار آن فعالیت‌هایم را انجام دهم. در آن روز‌ها از آنجا فارغ‌التحصیل و ملبس شدم. با پوشیدن لباس، دیگر می‌دانستم کار من سخت‌تر از گذشته شده است و در مقابل لباسی که پوشیده‌ام، مسئول هستم و باید به‌درستی به وظیفه‌ام عمل کنم؛ وگرنه فردای قیامت باید در مقابل افرادی که خونشان را به انقلاب هدیه کرده‌اند، جواب پس بدهم. برای همین سعی کردم بیشتر از گذشته در این زمینه فعالیت کنم و صدای امام، اسلام و انقلاب را به گوش دیگران برسانم. در مدتی که در تهران بودم، دست از تبلیغ انقلاب برنداشتم و همین‌کار سبب شد تا دوباره گرفتار شوم و مدتی در زندان باشم.

تعاون و همکاری بود

پس از آزادی، دوباره به مشهد آمدم و مدتی در اینجا ماندم، اما بنا بر نیاز به تربت‌حیدریه رفتم و در مسجد جامع شهر سخنرانی می‌کردم. کم‌کم به پیروزی انقلاب نزدیک می‌شدیم. دیگر چیزی نمانده بود. منبر‌هایی که می‌رفتم، سبب شد تا از چشمان ساواک پنهان نمانم و آنها در تعقیب من باشند، اما به کمک مردم توانستم از تربت‌حیدریه به مشهد بیایم.

آن زمان مردم به یکدیگر احترام می‌گذاشتند و تعاون و همدلی بین آنها زیاد بود. همه در مسائل انقلاب یکدیگر را یاری می‌کردند و وقتی می‌دیدند یک‌نفر از طرف ساواک در خطر است، به این نگاه نمی‌کردند که ممکن است برای خودشان یا خانواده‌شان مشکلی به‌وجود بیاید، تمام فکرشان این بود که او را نجات دهند.

 

شکنجه‌های ما در مقابل دیگران چیزی نبود

آن زمان به محض اینکه متوجه می‌شدند با انقلاب و انقلابیان در ارتباط هستی، دستگیرت می‌کردند و زندانی می‌شدی. هیچ‌کس در زندان از اذیت و آزار آنها در امان نبود و هرطور که می‌توانستند، سعی می‌کردند فرد دستگیرشده را اذیت کنند. اگر بخواهم از شکنجه‌هایشان بگویم، باید این موضوع را یادآور شوم که شکنجه‌هایی که ما می‌شدیم، در برابر شکنجه‌های سران انقلاب ناچیز بود. درنهایت ما را شلاق می‌زدند و فلک می‌کردند تا اطلاعاتی از ما بگیرند و بدانند با چه کسانی در ارتباط هستیم و چه‌کار می‌کنیم، اما وقتی بی‌نتیجه می‌ماندند و می‌دیدند انقلابیان سخت‌تر از این هستند که در زیر شکنجه‌ها کم بیاورند، تلاش می‌کردند زهرچشمی از ما بگیرند تا بترسیم و فعالیت‌هایمان را متوقف کنیم؛ البته این شکنجه‌ها هرگز سبب نشد تا کسی خودش را عقب بکشد و فعالیت‌هایش را متوقف کند.

//////////////

 

نیمی از فعالیت‌هایم را مدیون همسرم هستم

سال ۵۳ ازدواج کردم. پدرهمسرم هم روحانی بود. آنها هم مانند خانواده ما فعالیت‌های سیاسی می‌کردند. اینکه می‌گویند با هم‌کفوت ازدواج کن، درست است. اگر من غیر از این کار را می‌کردم، نمی‌توانستم به این راحتی به فعالیت‌هایم ادامه بدهم و با همسرم دچار مشکل می‌شدم. به‌جرئت می‌توانم بگویم مسیری که تاکنون طی کرده‌ام، همه‌اش به همت همسرم برمی‌گردد. جابه‌جایی‌های بیش از اندازه من و شهربه‌شهر رفتنم هرگز او را خسته نکرد و همیشه پابه‌پای من بود و در این سال‌ها فرزندانم را به‌درستی تربیت کرد.

همیشه به این موضوع فکر می‌کنم که اگر او در این مسیر من را همراهی نمی‌کرد، بی‌تردید تا اینجا پیش نمی‌آمدم و در همین‌جا از او تشکر می‌کنم. چهار فرزند دارم؛ سه‌دختر و یک پسر که به حول و قوه الهی همه در زندگی‌شان موفق هستند. من هم مانند پدرم هرگز آنها را مجبور نکردم مسئله‌ای را بدون مطالعه قبول کنند و اکنون فکر می‌کنم آنها از من جلوتر هستند. درک این زمان و شناخت مسیر درست برای جوانان ما، سخت‌تر از گذشته شده است؛ برای همین جوانان ما نیاز به مطالعه بیشتری دارند.

 

امروز احساس می‌کنم تنها کاری که از دستم برمی‌آید، تشویق جوانان به مطالعه است

می‌خواستند بگویند شاه هم کرامات دارد

سال ۵۷ قبل از بهمن‌ماه تربت‌حیدریه بودم و منبر می‌رفتم. رابطان، اطلاعیه‌ها و پیام‌ها را به من می‌دادند و من هم آنها را روی منبر به گوش مردم می‌رساندم. آنها برای اینکه مردم را به سمت رژیم شاهنشاهی ببرند، شایعاتی درباره کرامات و معجزه‌های شاه مطرح کردند.

فرض آنها بر این بود که با این کار می‌توانند با عقاید مردم بازی کنند و بگویند شاه هم انسان باکراماتی است. من هم روی منبر حرف‌های آنها را زیر سوال بردم و همین موضوع سبب شد تا مردم به خیابان بریزند و راهپیمایی کنند. ساواک که توقع چنین عکس‌العملی را نداشت و تصور می‌کرد مردم تربت جذب شاه می‌شوند، پیگیر ماجرا شد تا ببیند چه کسی این کار را کرده است. پس از پیگیری متوجه شدند که کار من است و من را تعقیب کردند؛ برای همین به مشهد آمدم و مدتی در این شهر ماندم، اما پس از گذشت چندهفته دوباره به تربت برگشتم و فعالیت‌هایم را از سر گرفتم. 

با انقلاب، فعالیت‌هایمان تمام نشد

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت‌های انقلاب بیشتر از گذشته شده بود. حالا باید با کمک یکدیگر از نهال انقلاب نگهداری می‌کردیم که به ثمر برسد. در همان سال‌ها به دستور امام راحل (ره)، جهادسازندگی شکل گرفت و بیشتر مردم در این جهاد شرکت کردند تا هرکس به سهم خود در نگهداری انقلاب کمک کند. هنوز از دست منافقان به آرامش نسبی نرسیده بودیم که جنگ تحمیلی آغاز شد و باید برای دفاع از میهن به جبهه می‌رفتیم. من هم مانند سایرین برای نگهداری انقلاب به جبهه رفتم و مدت سه‌سال به عنوان مبلّغ در جبهه فعالیت کردم. پس از پایان جنگ، دشمن که متوجه شده بود نمی‌تواند با ما مبارزه کند، به فرهنگ ما حمله کرد و جوانان ما را هدف قرار داد.

امروز من هم احساس می‌کنم تنها کاری که از دستم برمی‌آید، تشویق جوانان به مطالعه است. برای همین یکی از مغازه‌های جنت را انتخاب کرده‌ام و در این بازار، کتابخانه‌ای را احداث کرده‌ام و به رهگذران و کسبه کتاب می‌دهم تا آن‌ها را با واقعیت‌های روز آشنا کنم. تصور می‌کنم امروز دیگر نباید به سخنرانی و موعظه اکتفا کنم و باید به زبان جوانان با آنها ارتباط بگیرم.

//////////////

 

پدرم، عالم بزرگی بود

پدرم حجت‌الاسلام حاج‌آقای سیف مدت زیادی را در هیئت ابوالفضلی‌ها به اقامه نمازجماعت مشغول بود. وی مرتبه خاصی در میان علما و مردم شهر داشت و همین امر سبب شده بود تا مردم حساب‌وکتاب سالشان را به او بسپارند.

پدرم تاییدشده مراجع بزرگی، چون حضرت آیت‌ا... سیدابوالحسن اصفهانی، حضرت آیت‌ا... حکیم، حضرت آیت‌ا... خویی، حضرت آیت‌ا... شاهرودی، حضرت آیت‌ا... میلانی، حضرت آیت‌ا... سیدیونس اردبیلی، امام‌خمینی (ره) و حضرت آیت‌ا... بهجت و وکیل این بزرگان در امور حسبیه بودند. حجت‌الاسلام مرحوم حاج‌آقا سیف توجه زیادی به امور فقرا و ضعفا داشتند که از ناحیه امور مردمی توسط ایشان انجام می‌گرفت.

ایشان در زمان کشف حجاب و حرکت انقلابی بهلول در مسجد گوهرشاد، دستگیر شدند و بعد از شکنجه‌های فراوان به مدت ۶ ماه در سمنان در زندان بودند و بعد از اتمام محکومیت، به نیازآباد زاوه تربت‌حیدریه رفتند و تحت‌نظر قرار گرفتند تا اینکه اوضاع تغییر کرد و به تربت رفتند و ساکن آنجا شدند. بعد از مدتی سکونت، مکتب‌خانه‌ای در آن شهر تاسیس کردند و شاگردان زیادی را آموزش دادند و من هم در کنار شاگردانشان در مکتب پدر علم آموختم، با این وجود هرگز پدرم ما را مجبور نمی‌کردند که عقاید ایشان را بپذیریم، بلکه تمام هدفشان این بود که خودمان راه درست را پیدا کنیم.

 

* این گزارش در شماره ۱۳۳ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44