لشکر 77 خراسان

تومور مغزی زندگی خاکساری را نشانه گرفت اما او از پا نیفتاد
نشانه‌های بیماری در بدن سرباز لشکر77 ثامن‌الائمه ظاهر شد. او باز هم سکوت کرد. می‌کوشید این نشانه‌ها را از همه پنهان کند. محمدرضا خاکساری هفتم اسفند سال 83 سربازی را به پایان رساند به این امید که نوروز 84 را در کنار خانواده سپری کند و لحظات خوبی برای همه آن‌ها باشد، غافل از اینکه یک تومور در سرش چندان رشد کرده بود که هر لحظه می‌توانست جانش را به خطر بیندازد.
عشق «امیدخدا» به میهن، مثال زدنی بود
اولین چیزی که در بین تابلوهای نقاشی خودنمایی می‌کند، چهره ارتشی‌‌هایی است که با اولین نگاه ما را یاد تمبرهای قدیمی می‌اندازند. نام بیشتر آن‌ها زیر تابلوها نوشته شده است. تابلوهایی که توسط شهیدسیدمحمود امیدخدا در دهه‌های 30 و 40 کشیده شده‌اند. آن‌طور که می‌گویند شهید امیدخدا ذوق هنری خوبی داشته و در ایام فراغتش چهره دوستان و هم‌رزمانش را می‌کشیده است.
زندگی به سبک کلاه سبز‌ها
یک کلاه‌سبز در 24 ساعت شبانه‌روز تنها 3 ساعت حق استراحت دارد، در عملیات‌های صحرایی هر روز 45 کیلومتر در بیابان‌های بی‌آب و علف راه‌پیمایی می‌کند که بعضا بچه‌ها از فرط خستگی و عطش به حالت اغماء و بیهوشی می‌رفتند. در عملیات‌های هوایی برای بار اول از ارتفاع 2هزار متری سقوط آزاد با چتر انجام می‌شود که بسیاری در لحظه پرش، به صورت ناخودآگاه بی‌هوش می‌شوند. این تمرینات طاقت‌فرساست که کماندوهایی ورزیده برای دفاع از جان، مال و ناموس مردم را تربیت می‌کند.
خانواده ارتشی «فرازی‌» در سنگر خدمت به وطن
عباس فرازی پدری است که به معنای واقعی با فرزندانش دوست و همراه است. این همراهی و دوستی را در شوخی‌ها و صحبت‌هایی که بینشان ردوبدل می‌شود، می‌توان حس کرد. شاید همین مهربانی و صمیمیت پدر با فرزندان باعث شده است که آن‌ها نیز دنباله‌رو شغل و خدمت پدر باشند و همگی نظامی هستند. می‌گوید: پیش از عملیاتی اعلام شد برای اصلاح رزمنده‌ها به مقر لشکر بروم. من هم وسایلم را برداشتم و به چادری که برای اصلاح برپاشده بود، رفتم. وارد که شدم، چند نفر از فرماندهان ارتش ازجمله سپهبدشهیدعلی صیادشیرازی را دیدم که در آن زمان فرمانده نیروی زمینی ارتش بود. سروصورت همه ازجمله سپهبدصیادشیرازی را اصلاح کردم.
آقا سرهنگِ محله طرق
هنوز هم «وطن» را با بغض ادا می‌کند. لباس‌های نظامی‌‌اش بعد از بازنشستگی دم دست است و گاهی آن را می‌پوشد. اگر میان این لباس نظامی‌پوشیدن‌هایش فاصله بیفتد همسرش می‌گوید دلم برای آن لباست تنگ شده است. زاده طرق است و ساکن آن. در لشکر77 کاری می‌کند که کسی جرئت نکند از طرق بد بگوید. سربازی اگر از طرق باشد می‌گویند این همشهری جناب سرهنگ است. او چند سالی است که در محله سنگر تازه‌ای پیدا کرده است تا در آن خدمت کند. سرهنگ احمد حسن زاده هیئت امنای مسجد است و مسجد ابوالفضلی طرق و بچه‌های محل، آقا سرهنگ را خوب می‌شناسند.
روایتی کمتر شنیده شده از مقاومت تیپ ۳ لشکر ۷۷ خراسان
موهایش را در ارتش سفید کرده است و از 96 ماهی که جنگ به ما تحمیل شد 90 ماهش را زیر توپ و گلوله و خمپاره بوده است. از همان روز اول جنگ تا زمانی که قطعنامه پذیرفته شد، کارش تدارکات و پشتیبانی بود و کمبودها و تحریم‌ها را با گوشت و پوست و استخوانش حس کرده است. می‌گوید: بچه‌های ارتش عاشق بودند. وقتی هم که عاشق باشی خبری از عقل و منطق نیست. ارتش من را استخدام کرده بود که از این آب و خاک دفاع کنم و مفتخرم خود را بخشی از ارتشی بدانم که اجازه نداد یک وجب از خاک ایران دست دشمن بیفتد و هویت مردم خدشه‌دار شود.
یادگارهای «وارسته» از فتح‌المبین
جیره غذایی ما یکسان بود، یعنی اگر به ما یک عدد تن ماهی با یک نان می‌دادند، اسیران عراقی هم همین غذا را می‌خوردند، از تشنگی اسیران عراقی خبری نبود، اگر بی‌سواد بودند، به آن‌ها سواد می‌آموختند، اگر شیعه بودند به زیارت بقاع متبرکه اهل تشیع مشرف می‌شدند. درحقیقت فرماندهان ایرانی بیشتر سعی می‌کردند اسیران عراقی را از کرده‌شان متنبه و پشیمان کنند. بعضی از آن‌ها به قدری نادم و پشیمان بودند که زار زار گریه می‌کردند و فریاد «دخیل یا خمینی» سر می‌دادند. این بخشی از روایت مسعود وارسته از سال‌های دفاع مقدس است.