کد خبر: ۹۸۹۷
۱۹ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰

نگهبان تدفین رضاخان

محمد ضروری که در زمان دفن رضاخان سرباز بوده تعریف می‌کند: مرا هم همراه سایر سربازان گارد برای برقراری نظم به آنجا بردند. تمام طول روز مانند مجسمه ایستاده بودیم و جرئت حرکت کردن نداشتیم.

لب که به گفتن باز می‌کند، انگار دستی کتاب‌های تاریخ را ورق می‌زند تا تو را به ایران یک قرن پیش ببرد. به روز‌هایی که از آداب و رسوم زندگی مردمانش، کمتر خاطره‌ای به‌جا مانده است. محمد ضروری به‌گواهی سجلش، ۹۲ سال دارد، اما خودش می‌گوید: «سن‌وسالم بیش از اینهاست و سجلم را کمتر گرفته‌اند تا دیرتر به سربازی بروم. این رسم مردم قدیم بود.»

او جزو اولین کارگران راه‌آهن مشهد است که دوره سربازی‌اش با حوادث بسیاری هم‌زمان می‌شود  که مرگ رضاشاه و شرکت در مراسم تدفین او ازجمله آنهاست. مهمان او که ساکن خیابان حجت در حوالی مهدی‌آباد است، شدیم تا از یک قرن زندگی‌اش برایمان بگوید.

محمد ضروری متولد ۱۳۰۴ در روستای گوارشک است. می‌گوید: «مادر خدابیامرزم می‌گفت تاریخ تولدت در شناسنامه، درست نیست. آن زمان شناسنامه پسربچه‌ها را چند سال کوچک‌تر می‌گرفتند تا دیرتر به سربازی بروند؛ برای همین تاریخ دقیق تولدم را نمی‌دانم. در آن زمان کمتر بچه‌ها را به مکتب‌خانه می‌فرستادند و آنها را بیشتر برای کار روی زمین پدری می‌فرستادند که من هم از این قاعده مستثنا نبودم».

 

اجباری، خریدنی بود

در روستایمان تا زمانی که اجباری نرفته بودم، به کشاورزی مشغول بودم. آن دوران برای رفتن به سربازی که به آن اجباری می‌گفتند، ژاندار‌ها به روستا‌ها می‌آمدند و پسر‌ها را می‌بردند؛ البته آنهایی که دستشان به دهانشان می‌رسید، ۵۰ ریال (۵ تومان) به ژاندار‌ها می‌دادند و از رفتن به اجباری معاف می‌شدند و به‌اصطلاح امروزی‌ها سربازی را می‌خریدند. ما خانواده کشاورز و فقیری بودیم و امکان این را نداشتیم که بتوانیم چنین پولی را که آن زمان هم کم‌پولی نبود، بدهیم؛ به همین خاطر در هجده‌سالگی راهی سربازی شدم.

 

قانون کشف حجاب شامل روستای ما هم شده بود

رضاخان بسیار تحت‌تاثیر آتاتورک بود و می‌گفتند که بعد از رفتنش به ترکیه و دیدن وضعیت پوشش زنان و مردان آنجا بوده که تصمیم گرفته کشف حجاب را در ایران اجرا کند؛ به همین دلیل به ژاندار‌ها دستور داده بود بانوانی را که با چادر به خیابان می‌آیند، حتی شده با ضرب چماق، سربرهنه کنند. قانون کشف حجاب به روستای ما هم رسیده بود و یادم می‌آید دختران و بانوان روستایمان برای اینکه چادر را از سرشان برندارند، به‌طور پنهانی از پشت‌بام‌ها رفت‌وآمد می‌کردند.

 دختران روستایمان برای اینکه چادر را از سرشان برندارند، به‌طور پنهانی از پشت‌بام‌ها رفت‌وآمد می‌کردند

اگر هم می‌خواستند به کوچه بیایند، ابتدا یک نفر کشیک می‌کشید تا ژاندار‌ها از کوچه بروند و بعد تا مقصدشان می‌دویدند تا به دست ژاندار‌ها نیفتند؛ البته موضوع کشف حجاب به بانوان منحصر نمی‌شد، بلکه رضاشاه مستبد و زورگو در سبک لباس پوشیدنِ مرد‌ها هم تغییر ایجاد کرده بود و آنها را مجبور می‌کرد که مانند مرد‌های اروپایی، کت و شلوار بپوشند و به‌جای عمامه، کلاه پهلوی سرشان بگذارند.

 

شب‌نشینی‌های ساده و بی‌ریا برگزار می‌کردیم

شب در روستا زودتر از شهر‌ها شروع می‌شود، زیرا اهالی از صبح زود به سر زمین‌های کشاورزی‌شان یا همراه گله‌شان به بیرون شهر می‌روند؛ به همین خاطر با غروب خورشید، شام مختصری می‌خورند و استراحت می‌کنند. آن زمان‌ها تلویزیون نبود و رادیو هم خیلی کم بود و همه آن را نداشتند، بنابراین مردم روستا وقتشان را با شب‌نشینی سپری می‌کردند.

در روستای ما هم اهالی برای گذراندن شب به خانه همدیگر می‌رفتند و دورهم جمع می‌شدند. آنهایی که سوادی داشتند، کتاب‌های داستان یا شاهنامه یا اشعاری را که حفظ بودند، می‌خواندند. این دورهمی‌ها ساده و بی‌ریا بود. آنها سیب‌زمینی و زردک زیر آتش می‌گذاشتند و آن را برای خوردن می‌آوردند. نخود و کشمش، توت خشک و انجیر خشک هم بنا به بضاعت صاحبخانه‌ها در این دوره‌ها در سینی و مجمعه می‌نشست و پیش مهمان قرار می‌گرفت.
 

ورود سربازان شوروی و قحطی

سال ۱۳۲۰ بود که روس‌ها وارد ایران شدند و سربازهایشان در همه شهر تردد می‌کردند. آن سال قحطی شده بود و مردم حتی نان نداشتند که به سیری بخورند. ژاندار‌ها برای سیر کردن قشون روس به روستا می‌آمدند و از کشاورزان، گندم و جو می‌گرفتند. هر خانه باید ۲۵ من گندم یا جو تحویل می‌داد، در غیر این صورت باید یک ماه برای کار اجباری می‌رفت. مردم روستا ازجمله پدرم برای اینکه بتوانند خانواده‌شان را سیر نگه دارند، گندم و جو را در طاق خانه‌ها پنهان می‌کردند و برای اینکه دیده نشود، روی آن را کاه‌گل می‌کشیدند.

زمانی که سرباز‌های ژاندارمری به خانه‌مان رسیدند و طلب آذوقه کردند، گفتیم گندم و جو نداریم؛ برای همین شروع کردند به جستجو در خانه و با قنداق تفنگ به دیوار‌ها ضربه می‌زدند. با اولین ضربه آنها، دیوار سوراخ شد و گندم‌ها ریخت روی زمین. آنها هم محصولمان را جمع کردند و بردند. در آن سال‌ها مردم فقط نان جو -آن هم با کیفیت بسیار نامطلوب- برای خوردن داشتند. ناچار بودیم جو را با سبوس و ساقه‌اش آرد کنیم. یادم می‌آید یک‌بار خاشاکی که همراه نان جو بود، گلویم را خراش داد. مادرم برای اینکه زخمم درمان شود، روغن زرد در گلویم می‌ریخت و تا مدت‌ها از گلویم، خون خارج می‌شد.
 

شورش غلام‌یحیی را خنثی کردیم

پشت لبم که سبز شد، قشون و آژان آمدند و مرا به‌عنوان سرباز وظیفه بردند. برای سربازی ابتدا به تهران رفتم. در طول زمانی که خدمت کردم، حوادث بسیاری را دیدم؛ ازجمله شورش غلام‌یحیی که از سران حزب توده بود. چندین‌بار ارتش شاه مخلوع با آنها وارد جنگ شده، اما شکست خورده بود تا زمانی که ارتش شوروی از ایران خارج شد و این بار در شهر میانه به آنها حمله کردیم و آنان را سرکوب کردیم و به تهران برگشتیم.
 

مراسم دفن رضاخان را دیدم

بعد از اینکه رضاخان را به تبعید فرستادند، او در مرداد ۱۳۲۳ فوت کرد. خاندان پهلوی تصمیم گرفتند جسد را به مصر ببرند و مومیایی کنند؛ برای همین حدود شش سال جنازه به‌صورت امانت در خاک مصر نگهداری شد و سال۱۳۲۸ به تهران آورده شد و در مقبره‌ای که در ری در جوار حضرت عبدالعظیم احداث شده بود، دفن شد. 

آن روز مرا هم همراه سایر سربازان گارد برای برقراری نظم به آنجا بردند. تمام طول روز مانند مجسمه ایستاده بودیم و جرئت حرکت کردن نداشتیم. قبل از اینکه مراسم شروع شود، با عده‌ای از سرباز‌های دیگر از روی کنجکاوی و به‌خاطر اینکه تا آن روز مومیایی ندیده بودیم، خودمان را به مومیایی رضاشاه رساندیم. مومیایی را در شیشه‌ای گذاشته بودند، انگار یک فرد زنده را خشک کرده بودند. به‌سرعت خودمان را از آنجا دور کردیم؛ زیرا اگر ما را می‌دیدند که بدون اجازه پستمان را ترک کرده‌ایم، اعدام‌مان می‌کردند.

خاطرم هست تمام مقام‌های دولتی و لشکری که آمدند، مراسم شروع شد. تجملات و تشریفات زیادی را برای این مراسم تهیه دیده بودند. وقتی این بریزوبپاش‌ها را می‌دیدم، یاد مردم روستایمان می‌افتادم که چطور با فقر زندگی می‌کنند. ما فقط تماشاگر بودیم. بعدازظهر که مراسمشان تمام شد و ما را به حال خودمان گذاشتند، رفتیم و قبر را دیدیم که از سنگ سیاه بود. شنیده‌ام خلخالی بعد از انقلاب، آن قبر را خراب کرد.
 

مسئول تقسیم آذوقه شدم

در آن دوران هر سربازی ۱۷ ریال و به‌عبارتی ۱۷ قران مواجب می‌گرفت و اگر غذای سربازی را دوست نداشت، می‌توانست با این مواجب برای خودش غذای دیگری تهیه کند. علاوه بر آن هر سربازی جیره‌ای غذایی مانند چای، قند، شکر و... دریافت می‌کرد.

افسری داشتیم به نام امامی که از میان سرباز‌ها یکی را مسئول تقسیم می‌کرد، اما همیشه بقیه سرباز‌ها از تقسیم ناعادلانه، ناراحت بودند و گلایه داشتند که مسئول تقسیم، سهم بیشتری برای خود برمی‌دارد و به سایر سرباز‌ها کمتر غذا می‌دهد. امامی مرا برای این کار انتخاب کرد. در طول یک ماهی که مسئول بودم، هیچ‌کس ناراضی نبود. بعد از یک ماه گفتم که دیگر نمی‌خواهم مسئول باشم و هرچه سایر سرباز‌ها گفتند «بمان»، قبول نکردم. سرانجام سربازی‌ام را با ۲۵ روز اضافه‌خدمت، تمام کردم و به مشهد برگشتم.

 

ریل‌گذاری اولین قطار تهران-مشهد

بعد از پایان دوران خدمتم ازدواج کردم و بعد از آن برای کار از روستایمان به مشهد آمدم. در آن زمان از اطرافیانم شنیده بودم که خط راه‌آهنی که قرار بود از تهران به مشهد بیاید و کار ساختش به‌خاطر جنگ جهانی به تعویق افتاده بود، دوباره قرار است ساخته شده و کار ریل‌گذاری‌اش از سر گرفته شود. به دفتر راه‌آهن رفتم و درخواست کار دادم. آنها هم که نیرو برای ریل‌گذاری می‌خواستند، با استخدامم موافقت کردند.

کارم، کارگذاری تراورس بود. تراورس، چوبی است که در ریل راه‌آهن به‌کار می‌رود و آن را از جنگل‌های شمال ایران می‌آورند. بالاخره ریل‌گذاری تمام شد و اولین قطار به مشهد آمد. گرچه بیشتر مسافران آن حکومتی‌ها بودند، مردم بسیار خوشحال بودند؛ حتی شنیدم عده‌ای جلوی قطار، قربانی کردند. بعد از آنکه کار ریل‌گذاری تمام شد، در قسمت تعمیر و نگهداری ریل راه‌آهن مشغول به کار شدم. ۳۵ سال در راه‌آهن خدمت کردم و سال ۶۹ بازنشسته شدم.

 
 
* این گزارش در شماره ۲۰۰ دوشنبه  ۱۰ خرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44